رسول یونان
خیابان عوض شده بود، نوازندهی نابینا در پیاده رو بهتر از همیشه ساکسیفون میزد. نئونها در ویترین مغازهها دیگر کسالت بار نبودند.
مرد فکر کرد راه خانهاش را اشتباه آمده است و گرنه در عرض چند ساعت، خیابان نمیتوانست این قدر تغییر کند. نگاهی به تابلوی خیابان انداخت. اما دید اسم خیابان همان است که بود. به فکر فرو رفت.... دنیا و این همه زیبایی! باورش نمیشد.
مرد عاشق شده بود و نمیدانست!
نظر شما