در آرَزوی دُنگی
چند روزی بود نَظاره مَیکردم پرویز شاگرد کندَهکاریام در غمی عمیق فرو بَرفته و هر کاری مَیکونم بیرون نَمیآید.
هر چَه با او سخن مَیگفتم چَه شده؟ چَرا درغم فرو بَرفتهای؟ جیواب نَمیداد. هرچَه قلقلکش مَیکردم فایدَه نداشت. هر چَه جوک و لطیفه از بر داشتم و برایش گفتَه کردم اثر نکرد.
کم کم داشتم دلواپسش مَیشدم. چون نَظاره مَیکردم یَک جوری چاه را نَظاره مَیکوند که اَنگار دلش مَیخواهد با سر درون آن شیرجَه رود. نَدانم چَه در سر داشت؛ اما بالاخره گفتَه کرد: چَگونه مَیتوانم تب دُنگی بَگیرم؟
اول فکر بَکردم گفتَه مَیکوند چَگونه مَیتوانم نگیرم.
اما دوباره تکرار بَکرد.
با تعجب بَگفتم: بَگیری یا نَگیری؟ همه از دُنگی فرار مَیکونند؛ تو مَیخواهی گرفتَه کونی؟
سفره دلش باز بَشد و بَگفت: منِ جیوان که آرزوی تشکیل خانَواده دارم، چَطور با این نرخ خانَهها برای خودم سرپناه تهیه کونم؟ چَطور با طلای گرمی ۳ - ۴ مَیلیون تومان زن گرفتَه کونم؟ اصلاً زن هم بَگرفتم، چَطور از پس این نرخهای گَران بر بیایم؟ ناامید بَشدهام و اصلاً حوصله کار ندارم. دلم مَیخواهد یک مریضی بگیرم و گوشه خانَه افتاده کونم. اما چَگونه؟ بَ ذهنم رَسیده که تب دُنگی بَگیرم و یک ماه در خانه بیمانم.
به دور دست نگاه بکرد و بَگفت: پشه کوجایی؟ای رها کونندَه من از غم و ناامیدی، کوجایی؟ بیا در بغَلم...
به او گفته کردم: مردک کمی به خودت بیا و به خدا توکل کن. من هم مثال تو موشکلات زیاده دارم، ولی دنیا به امید و کار پیش مَیرود.
به پایگاه خبری - تحلیلی هورگان خوش آمدید... هورگان یعنی محل زایش خورشید