تعداد بازدید: ۸۳
کد خبر: ۲۰۸۲۹
تاریخ انتشار: ۱۳ مرداد ۱۴۰۳ - ۲۲:۰۰ - 2024 03 August
کافه داستان
نویسنده : محمدرضا آل‌ابراهیم

حسین در کلاسِ چهارمِ دبستان جلوه درس می‌خواند. دانش‌آموزِ درس‌خوانی بود. اما دو سه روز بود که بیمار شده بود و به زور مادرش او را به مدرسه می‌برد. زنگِ اول صبحِ دوشنبه بود.  آقای احترامیان که معلمِ  کلاس بود، وارد شد. مُبصرِ کلاس گفت: «بَرپا!»

همۀ دانش‌آموران از پشتِ نیمکت‌شان به احترامِ معلم برخاستند. حسین با نیمه‌جانی که داشت از جای خود بلند شدند. آقای احترامیان گفت: «بفرماید!»

همۀ دانش‌آموزان نشستند. معلم درس را شروع کرد. دانش‌آموزان گوش فرا داده و یادداشت هم برمی‌داشتند. پس از پایانِ درس آقای احترامیان گفت: «بیشینین و درسِ دیروز را خوب بخوانید که ساعتِ بعد امتحان می‌گیریم.»

دانش‌آموزان درس‌شان را می‌خواندند. گرچه گهگاهی پِچ‌پِچ‌هایی هم بینِ آنان به گوش می‌رسید. آقای احترامیان تذکر می‌داد: «دَرس‌تان را بخوانید.»

زنگِ استراحت زده شد. ۱۰ دقیقه‌ای دانش‌آموزان در حیاطِ مدرسه به بازی و شلوغ کردن و جیک وَرجیکُو، خود را سرگرم می‌کردند.
زنگِ دوم زده شد. بچه‌ها به کلاس رفتند. پنج دقیقه‌ای بعد آقای احترامیان آمد و گفت: «همگی بیرون!»

بچه‌ها با یک برگِ کاغذ و زیردستی واردِ حیاط شدند. معلم آن‌ها را به ردیف نشاند و سؤالاتِ امتحانی را گفت و دانش‌آموزان نوشتند و هم‌چنان سرگرمِ پاسخ‌گویی بودند. تا این که جلسۀ امتحان تمام شد. بچه‌ها در حیاط بودند و هر کس می‌رفت برگۀ امتحانی‌اش را می‌گرفت. حسین که کِسل‌اَحوال بود، چندان پاسخی به سؤالات نداده بود. برگه‌ها که تمام شد، آقای احترامیان به حسین گفت: «تو همین جا باش!»

بعد با صدای بلندتری گفت: «همه به کلاس! همه به کلاس!»

دانش‌آموزان به جز حسین به کلاس رفتند. آقای مدیر از اتاقِ دفتر بیرون آمد و پرسید: «چرا ایشان به کلاس نرفته؟»

آقای احترامیان گفت: «همۀ دانش‌آموزان نمرۀ بالای دَه گرفته‌اند به غیر از ایشان!»

مدیر با تَغَیُّر نگاهی به حسین انداخت و گفت: «پسر چرا درس نمی‌خوانی؟»

حسین سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمی‌گفت.

مدیر دو باره پرسید.
حسین سکوت کرده بود.
*****

مادرِ حسین، زنِ کُهزاد که بُبُر و بُدوز بود و بینِ همسایه‌ها او را به عنوانِ زنی زبان‌دار  و باشهامت می‌شناختند از خانه بیرون آمده بود تا از نانوایی نان بخرد. نانوایی در کِنارِ مدرسه بود.
*****

مدیر به مستخدمِ مدرسه گفت: «برو از توی پاشورۀ حوض یک تَرکۀ اناری بیار تا به این پسرِ نادون حالی کنم!»
مستخدم تَرکه را آورد. دائم به کفِ دستِ حسین می‌زد. حسین از زورِ ناتوانی در خود می‌پیچید.

دیگر کفِ دستش را نگرفت. مدیر مرتب به دست و بازو و پُشت و پَهلوی حسین می‌زد. حسین فریاد می‌کشید و نمی‌دانست چه کند؟

مادرِ حسین که در صفِ نانوایی ایستاده بود، صدای شیون و داد و فریادِ بچه‌ای را شنید. خوب گوش کرد. به حیاطِ مدرسه رفت تا ببیند چه دانش‌آموزی است که کتک می‌خورَد؟ تا وسطِ حیاط رفت. با تعجب دید که‌ای داد و بی‌داد که صدای حسینِ خودشان است.

مادرِ حسین به مدیر گفت: «چرا می‌زنی؟»

مدیر گفت: «این بچه درس نمی‌خواند و امروز که امتحان داشته‌اند نمرۀ زیرِ دَه گرفته است.»

حسین به آغوشِ مادرش پرید، ولی آقای مدیر هم‌چنان به کتک زدن ادامه می‌داد.

مادرِ حسین گفت: «آقای مدیر، والله بالله این بچه دو سه روزه که مریضه. نزن!»

مدیر جلو آمد و بچه را از بغلِ مادرش گرفت و دوباره شروع به کتک زدن کرد.

مادرِ حسین که دید هیچ راهِ علاجی ندارد، فوراً پرید و تَرکه را از دستِ مدیر کشید و شروع کرد به زدنِ مدیر! (استهبان- جمعه ۲۵/۳/۱۴۰۳)

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها