«آبناز»، پنج داستان و دو نمایشنامه است که نویسندهی شریف و مهربانش آنها را توی کاسهی گلسرخی قشنگی ریخته و مثل آش شیرازی عطرآگینی که حاج حبیب، یک موقعی توی زلزلهی لار دست مردم میداد، در عصر یک روز بهاری، دور و بر سعدیه و شاهچراغ و سردزک، به دست مخاطبش میدهد؛ داستانها برای آنها که با قلم فقیری زندگی کردهاند، بو و بلنگ آن روایتهای خوب قدیمی را دارند، از دهکدهی پرملال بگیر تا محمدفری، و برای کسی که از او چیزی نخوانده است، یک موانست شیرین و عمیقی میآفرینند از این رو که داستانها روایتهایی از شوق و ذوق زندگیاند، گاهی مثل درددلاند، گاهی هم چنان خودمانی که یادت میدهند چطور کوفتهی هلو بپزی. داستانهایی ساده و خوشخوان و به حزنآکنده مملو از رنجها، شادیها، عاشقانهها، روایتهایی از مصاف انسان مستاصل با اندوه زندگی، از دوست داشتن زندگی حتی اگر رنجور باشی، پایت بلنگد، شکست خورده باشی، کافیست کبوتری را با طوقی بر گردن دوست بداری، کافیست به کوه دراک بروی و از توی چاههایی که با برف زمستانی اندود شدهاند، یخ و برف اره کنی بیاوری بدهی دست مردم گرمازدهی شیراز و پشنگههای ریز و بلوری برف به صورتت بخورد حین اره کردن و وسط رنجهای زیستن در تاریخ این سرزمین، خنکای خوبی کیفورت کند. فقیری به زیبایی و سادگی از شادیهای کوچک مینویسد در دل روایتهایی از عشقهای نافرجام، ناکامیها، به آسایشگاه خزیدنها، روایتهایی از ستم انسان به انسان دیگر، خودآگاه و ناخودآگاه. اگر در دهکدهی پرملال، راوی قصهها اغلب معلم سپاهی دانش بود در قلب حیات روستایی غمبار مردمی محروم، اینجا و مثلا در آبناز، او در جسم و جان طبیبی که به روستا رفته است، حلول کرده، و همچون همان روایتها او را میبینیم که مشتاق زندگیست انسانها و جانواران و نباتات فرقی نمیکند؛ این بار هم او در شکار کبکها با مردم روستا همراه میشود، اما دلش با پرندههاست انگار فقیری این داستانها را قلمی کرده تا یادمان بیاورد که او همان راوی سالهای گذشته است، با همان خصال شریف انسانی، راوی انسانها، اسبها، لکلکها و کبکها، همو که سالها پیش در قصههایش به سنت کبکزنی در میان مردان روستا اشاره کرد، سنتی که نتیجهی فقر ناشی از اصلاحات ارضی و بعد هم مرضی بود که به جان مرغهای ولایت میافتاده و مردم را مجبور به شکار کبک میکرد، سنتی که معلم قصه، هرچند که به اجبار در مناسکش شریک میشد، اما شاید هدفش بیش از آنکه کبکی برای خوردن نصیبش شود، نجات چند کبک از مردن بودهاست (نک: درچشمهی خورشید. نسیم خلیلی. ۱۴۰۱. ص ۹۰) و اینجا در «آبناز» همو را میبینیم که میگوید کبکی نمیخواهد، کبکی نمیکشد، که او به دنبال زندگیست: «آمدهام که جلوی مرگ و میر بیشتر را بگیرم. آمدهام درد مردم را ببرم پشت کوه سیاه چال کنم.» و اینکه «آمدهام درد مردم را ببرم پشت کوه سیاه چال کنم»، میتواند مانیفستی باشد برای قلم شریف و عزیزی که در قصههایش شرافت و امید بیش از هرچیز دیگری، مثل والوری که در سرمای زمستانی دستت را در پناهش گرم میکنی، جان یخاندود انسان سرگشته در روزگار افول انسانیت را گرم میکند، اینکه راوی قصهات، طبیبی باشد دلدادهی دختر معصوم بدکارهای در روستایی دورافتاده، یعنی همین. اینکه بعد از سالها هنوز یادت باشد در روستاهای کرمان که درس میدادی، زنان قالیباف از کمردرد فریادشان به آسمان بود، چون «دار قالی طبق عادت مرسوم آن منطقه افقی روی زمین پهن میشد و این فشار مضاعفی بر کمر وارد میکرد»، یعنی همین. یعنی اگر امروز سپاهی دانش نیستی، طبیب درمانگر قصههایی باشی که قهرمانانش مردمان سادهی همان سالهای دورند، زنی قالیباف، معلمی تنها و غریب یا مردی در عشق شکست خورده که نام معشوق را بر تراکتورش گذاشته، با تراکتورش چای میخورد، گپ میزند. اینها همه از این کتاب همچون بقیهی کتابهای فقیری، کتابی بالینی و تسلابخش ساخته است که مخاطب را با خودش تا خاطرهها، تا نوستالژی، تا امید به انسان، تا اندوه و عشق و شادی میبرد. با چوب ارژنی خوشدستی بر دستان که راه بنمایند بر تو که داستانها مشحون از نمادهای بومیاند، که بومینویسی امین فقیری مهریست بر تارک قصههایش، که تو با این قصهها تا شیراز میروی تا خاطرهی بازار حاجی از در شرقی شاهچراغ تا خیابان لطفعلیخان، و چه خوب که نویسنده خودش را هم گاه و بیگاه در قصهها نشانده است و تو را با خودش میبرد دکتر برای آنالیز باتری بالای قلبش، میبرد بالای پشت بام خانهاش که اول باغها و آپارتمانهای سهطبقه را ببینی و بعد کاکل کوه دراک را در موجی از هوای تازه و خنک در دل قصهی مرد لنگی که در بیرحمی روزگار، روی سربامک دنبال ارتوپد و خاطرات مادر، و بغبغوی کفترهاست که آدمها در قصههای فقیری هریک با همین ریسمانهای شریف است که به زندگی وصلاند، با خاطره و امید و مهربانی و کوفتهی هلو؛ و در این میان خواندن قصهی «گلگاوزبان به علاوهی نبات»، یک حلاوت دیگری دارد برای آنها که خاطرات امین فقیری را هم خواندهاند چه در آن گفتگویش با عبدالرحمان مجاهدنقی و چه پشنگههایش را در شناختنامهاش، «درچشمهی خورشید»؛ در این روایت او همین امین است، امین فقیری، و میرود مدرسهی پهلوی، نزدیک بینالحرمین که بازارکی بود بین شاهچراغ و سید میرمحمد؛ و شما با او همراهید در تماشای زنهایی که با اتوبوس مخصوص آرامگاه سعدی میآمدند توی آب قنات سعدیه رخت میشستند، اتوبوسهایی که آنقدر کم بودند که میشد به اسم شناختشان: قوطیرنگی، بیدماغ، قنبرقوزی، حنایی و فرجام که یک رانندهی خوشتیپی به همین نام داشت با موهای شلال بریانتینزده و مژههای برگشته و لبهای قلوهای مثل سوپراستارهای توی سینماهای شیراز، سینما مایاک، یک کسی شبیه تونی کورتیس که عیدها امین با بقیهی بچهها میرفت فلیمهایش را میدید، وایکینگها را؛ و دو نمایشنامه، یکی، «سقزی»، در گفتمان لوطیان دههی چهل روایت میشود و آن یکی، «گرما» با رهیافتی نمادین در اشاره به رنج انسان در سیطرهی آنچه که نمیخواهد و به او تحمیل میشود، جنگ، یا استبداد مثلا، بیعدالتی، یا هرچیز دیگری که تنها با ضربات بیل و کلنگ و پتک مردمان است که فرو میریزد؛ «اما، گوش کنید. این چه صداهاییست که میشنوم... صدای پتک و کلنگ مردم است... نگاه کنید دیوار ترک برداشت... این قسمت از دیوار فرو ریخت... اشک در چشمها حلقه زده و به دیواری که روی هم آوار میشود نگاه میکنند؛ و نمایشنامه و کتاب با این جملهی شریف که تمام بازیگرها و مخاطبان کتاب، زمزمهاش میکنند تمام میشود: «ما اینجاییم مردم نازنین! ما اینجاییم، در چند قدمی شما.» آنها قهرمانانی از مردماند، شاید همانها که در پتک فشاندن بر دیوار بیعدالتی و اندوه و فقر و فلاکت، قربانی شدند.
*تیتر مصرعی از شعریست که نویسنده در یادکرد از لطفعلی صورتگر در یکی از داستانها بدان اشاره میکند: «هر باغبان که گل به سوی برزن آورد، شیراز را دوباره به یاد من آورد.»