
وقتی خیابانها و کوچههای معالیآبادِ زیبای شیراز را طی میکردم تا به خانه یکی از بزرگترین داستاننویسان معاصر ایران برسم، هم شوق داشتم و هم بیم. شوقِ دیدن و همصحبتی با یک استاد دوستداشتنی، و بیم از این که روبرو شدن و گفتگو با امین فقیری و نوشتن از زندگی و آثار او آسان نیست. یک دلیل این که باید داستانِ زندگی کسی را مینوشتم که خود در داستاننویسی استاد است و بیشتر نیز تجربیات زندگیِ خود را به داستان و نمایشنامه درآورده و میآورد؛ و دو این که آیا میتوانستم آنطور که بایسته و شایستهی شخصیتی، چون اوست، از عهده بر آیم؟
اما وقتی روبرویش نشستم، آنقدر مهربانی و صفا و گرما و فروتنی داشت که ترسها فرونشست و جایش را به آرامش و اطمینان داد. او، چون معلمی مهربان در خلال گفتگو مرا یاری میداد و آرام میکرد. خود را شاگردی حس میکردم که در برابر استاد زانوی ادب بر زمین زده و میآموزد. زندگی و عقاید امین فقیری نمادی است از آزادگی و راستی و فروتنی که با اخلاقِ گرمِ شیرازی عجین شده.
مصاحبه کمتر از آنچه انتظارش را داشتم طول کشید، چون پیش از این به همت نویسنده و پژوهشگر توانا جناب آقای عبدالرحمان مجاهد نقی مصاحبهای در قالب کتاب «تاریخ شفاهی / مصاحبه ادبیات معاصر ایران / امین فقیری» به چاپ رسیده که حاصل ۱۸ جلسه گفتگو با استاد فقیری است.
این کتاب را نویسنده در هفت بخش شامل دوران کودکی، دوران دبستان، دبیرستان، دوران سربازی (سپاهی دانش)، در استخدام آموزش و پرورش، نمایشنامهها و سینما فهرستبندی و به سبک پرسش و پاسخ تنظیم کرده و زوایای مختلف زندگی این نویسنده را به تصویر کشیده.
بخش عمده مطالب این پرونده از این کتاب گرفته شده و سؤالات ما از استاد و همچنین مطالبی دیگر نیز به آن افزوده شده است.
ابتدا یک معرفی گذرا از امین فقیری با کمک ویکیپدیا:
در ۳۰ آذر ۱۳۲۳ خورشیدی در شیراز به دنیا آمد و در خانوادهای اهل کتاب و فرهنگ بزرگ شد. وی برادر ابوالقاسم فقیری فارس شناس معروف است. وقتی که در لباس سپاه دانش به روستا رفت زندگانی تلخ روستائیان او را واداشت تا از آنها بنویسد. وی حاصل چهار سال نوشتن را همگی در نخستین مجموعه داستانی خود به نام «دهکده پرملال» در سن ۲۳ سالگی انتشار داد. این کتاب تا قبل از انقلاب ۵ بار چاپ شد، ولی پس از آن اجازه چاپ نیافت. چاپ ششم آن در سال ۱۳۸۲ توسط نشر چشمه منتشر شد. این کتاب جزء کتابهای شاخص دهههای ۴۰ و ۵۰ است. بزرگان ادبیات ایران همگی این کتاب را ستودهاند و به دلیل ممنوعیت چاپ مجدد، در اروپا داستانهای کتاب به صورت زیراکسی پخش میشد؛ چرا که این داستانها نمودار درد و رنج روستائیانی بود که بر خلاف تبلیغات دولت، از عدم بهداشت، خرافات و فقر فرهنگی و بی چیزی در رنج بودند. توصیف تنهایی و ملال روحی معلمان روستا و دشواری و خشونت زندگی دهقانان به داستانهایش حال و هوایی شاعرانه و دقتی جامعهشناسانه میبخشد. او همراه با محمود دولتآبادی از اولین نویسندگان داستانهای روستایی ایران بهشمار میآید. داستانهای این مجموعه به بیش از ۱۰ زبان از جمله انگلیسی، آلمانی، روسی، اردو، ایتالیایی، فرانسوی، ژاپنی و ... چاپ شدهاست.
فقیری در کنار دیگر افتخاراتش به همراه محمود دولتآبادی برنده لوح زرین بهترین نویسنده بیست سال داستاننویسی ایران در سال ۱۳۷۶ میباشد. (ویکی پدیا)
نگاهی به آثار پرشمار امین فقیری که نشان از پرکاری اوست.
مجموعه داستان:
دهکده پر ملال (مجموعه داستان) - ۱۳۴۷
کوچه باغهای اضطراب - ۱۳۴۸
کوفیان - ۱۳۵۰
غمهای کوچک- ۱۳۵۲
سیری در جذبه و درد- ۱۳۵۵
سخن از جنگل سبز است و تبردار و تبر- ۱۳۵۸
دو چشم کوچک خندان- ۱۳۶۰
مویههای منتشر- ۱۳۶۸
تمام بارانهای دنیا-۱۳۶۸
گزیده داستانها- ۱۳۷۰
داستانهایی از ساردو - ۱۳۹۵
انگار هیچ وقت نبوده - ۱۳۸۲
ببینم نبضتان میزند - ۱۳۸۸
من و محمد فری - ۱۳۹۳
گربهها - ۱۳۹۵
شهربازی - ۱۳۹۵
فاطو و پری دریایی - ۱۳۹۷
اسبهایی که با من نامهربان بودند - ۱۳۹۸
ب - کوچک - ۱۴۰۰
آب ناز - ۱۴۰۳
رمان:
رقصندگان - ۱۳۷۶
پلنگهای کوهستان - ۱۳۸۱
زمستان پشت پنجره - ۱۳۸۴
سنگهای تاریکی - (۱۶ سال در انتظار مجوز)
ظلمت شب یلدا - (چاپ سوم ۱۴۰۱)
شکلاتی - زیر چاپ
نمایشنامه:
شب - ۱۳۴۹
دوست مردم - ۱۳۵۴
قالیبافان - ۱۳۵۸
تکرار نمیشود در تو آن گل سرخ - ۱۳۸۸
سقزی - در مجموعه داستان آب ناز چاپ شده است.
گرما - در مجموعه داستان آب ناز چاپ شده است.
تو را به خدا معصومه را راحت بگذارید - زیر چاپ
پهلوان حیدر - زیر چاپ
غربت عشق - زیر چاپ
گرگ - زیر چاپ
کودک:
آهوی زیبای من - ۱۳۵۹
نوجوان (زندگینامه):
سعدی (زندگینامه) - ۱۳۵۵
میرعماد قزوینی (زندگینامه) - ۱۳۸۶
قوامالدین شیرازی - ۱۳۸۵
بازنویسی به زبان ساده برای نوجوانان:
قصص الانبیاء: ۱۳۹۱
خسرو و شیرین - ۱۳۹۱
داستان کوتاه و رمان برای نوجوانان:
فوتبالیستها (زندگی با ورزش) - ۱۳۷۶
اگر باران ببارد - ۱۳۷۲
نقد آثار و زندگینامه که دیگران درباره امین فقیری نوشتهاند:
تاریخ شفاهی - عبدالرحمان مجاهد نقی - ۱۳۹۳
در چشمه خورشید - نسیم خلیلی - ۱۴۰۱
امین فقیری را دوست دارم - محمدرضا آلابراهیم- ۱۳۹۴
داستانهای اجتماعی امین فقیری - (زیر چاپ)
افتخارات:
برنده جایزه ۲۰ سال داستان نویسی برای کلیه آثار
برنده جایزه اول معلمان مؤلف برای رمان رقصندگان
برنده جایزه اول جشنواره رشد به خاطر زندگینامه سعدی
سرو بلورین جشنواره فرهنگ و ارشاد فارس به خاطر مجموعه داستان «انگار هیچ وقت نبوده»
سرو بلورین جشنواره فرهنگ و ارشاد فارس به خاطر مقاله «جنگ در کام ادبیات»
چاپ تمبر یادبود ستارگان فارس
دریافت نشان مفاخر استان فارس
دریافت نشان درجه اول هنر
⭕ استاد با سال و محل تولد شما آغاز کنیم
در ۳۰ آذر ۱۳۲۳ در محله سردزک (Dozak) شیراز متولد شدم. محلهای است در نزدیکی شاهچراغ.
شنیده و خواندهام که این محله در اصل دژک بوده. محققانی مثل مرحوم امداد و دکتر ندیم و دیگران اشاره کردهاند که در محلات شیراز دژهایی بوده مثل فهندژ که نزدیک خانقاه سعدی است و دژهای دیگر.
اسم پدرم محمود بود و معلم بود. پدر پدرم محمدصادق فقیری از قطب دراویش سلسله ذهبی لقب گرفته و از بنیانگذاران فرهنگ شیراز بود. پدرم اسم برادر دوم من را بر اساس نام ایشان انتخاب کرده است. اکثر وقفنامههای آبهای شیراز به خط پدربزرگم نوشته شده. ایشان پیش از تولد من فوت کردند و پایین پای شاه داعی الله به خاک سپرده شدند.
پدرم به مطالعه علاقه داشت و خیلی آدم قانع و شریفی بود. با همان نان معلمی ما را هم قانع بار آورد و هیچ گاه دستمان جلو کسی دراز نبوده است.
پدر بیشتر مجلات و روزنامهها را مطالعه میکردند و من پس از مرگ پدر یک دوره از مجله خواندنیها را که جلد گرفته و تمیز نگاه داشته شده بود از دوره مربوط به سالهای دهه سی به بعد برداشتم و هنوز این دوره در کتابخانه من موجود است. آن موقع بعضی کتابها مثل بینوایان به ترجمه حسینقلی مستعان یا کنت مونت کریستو یا مردی که میخندد به صورت جزوه منتشر میشد. هر بار در پنجاه شصت صفحه. ایشان همه جزوهها را صحافی میکرد و نگاه میداشت. هر بار بعد از آن که جزوه آخر را میخواندیم همهاش منتظر بودیم که جزوه بعدی کی منتشر میشود و بیتاب بودیم. همین انتظار به قوه تخیل ما کمک میکرد که در جزوه جدید چه اتفاقی مثلاً برای ژان والژان میافتد. هر یک از ما حدسی میزدیم. گاه حدس من درست بود گاه حدس ابوالقاسم یا دیگری. آن موقع برق نبود و زیر چراغ چملی که پایینش گرد بود و بالایش مثل لوله داستان را به نوبت میخواندند و ما کوچکترها گوش میکردیم. از حدود پنج عصر شروع میشد و تا هشت و نه شب ادامه پیدا میکرد.
از لحاظ مرام سیاسی، پدرم عمیقاً طرفدار مرحوم دکتر مصدق بود. خیلی به جبهه ملی علاقه داشت و یادم هست با آن که وضع مادی چندان خوبی نداشتیم تعدادی از اوراق قرضه ملی در دوره دکتر مصدق را خریداری کرد.
با سرنگونی دکتر مصدق پدر خیلی گوشهگیر و منزوی شد و کاخ آرزوهایش فرو ریخت. خوب آثار آن شکست روحی پدر را به یاد دارم. آن زمان من ۹ سالم بود.
⭕ از مادر بگویید.
نام مادرم همدم بود. آنگونه که شنیدهام شب تولد من شب یلدا و هوا سخت بارانی بوده. دو ساله بودم که مادرم فوت کرد و هیچ چیز از چهره مادرم به خاطرم نیست. به همین علت است که بعضی اوقات در چهره بعضی از زنها چشمانی میبینم که بیاختیار دلم را میلرزاند و احساس میکنم که بارقهای از چشمان مادری که او را ندیدهام یافتهام. این موضوعی است که از ناخودآگاه من سر بر میآورد و شاید حسرت دیدن روی مادری که هیچگاه چهرهاش را به خاطر نداشتهام سببساز این گونه تصورات است. بعد از مرگ مادر، خانم دوسی (مادرِ مادر را شیرازیها خانم دوسی مینامند) و بعضی از بستگان دست به یکی میکنند و دخترِ دیگرِ خانم دوسی را که خاله من و آن زمان کلاس ششم ابتدایی بوده برای همسری به پدرم پیشنهاد میکنند که یعنی ما کودکان، بیسرپرست نمانیم. اما این موضوع همیشه مثل یک داغ بر روی دلم باقی مانده.
⭕ چرا؟
چون بارها به یاد دارم که همین خاله که نامادری ما شده بود وقتی عاجز و غمناک و خسته میشد با حسرت به ما رو میکرد و میگفت که من نمره اول مدارس فارس بودم با معدل نوزده و چند صدم در کلاس ششم ابتدایی و شما باعث شدید که من گیر بیفتم و رشد نکنم. در این مواقع اسامی چند نفر از همشاگردیهایش را که پزشک شده و یا به مشاغل خوبی رسیده بودند میآورد و ما را سرزنش میکرد. خصوصاً حالا که سنی از من گذشته وقتی به حرفها و حالات غمگین چهره او فکر میکنم بیشتر به حق بزرگی که بر گردن ما داشت پی میبرم و غصه میخورم که به خاطر بدشانسی که در زندگی ما پیش آمد به قول شیرازیها حروم شد. زنی که اسیر ما شد.
این یک مسئله، مسئله دیگر این که من در همان کودکی گرفتار یک گوش درد شدید شدم و شبهای زیادی را با درد شدید گوش سر میکردم تا صبح شود. یعنی وقتی سپیدی صبح بر میآمد کمی دردم تسکین پیدا میکرد. یادم هست شبهای زیادی که چشم باز میکردم چهره مهربان خانم دوسی را با چشمان اشکآلود میدیدم. بیشترِ زحمتِ ما بچهها بر دوش خانم دوسی بود. پمادها و ضمادهای زیادی برایم درست میکردند و استفاده میکردم، اما هیچکدام نتیجه نداشت. کلاس سوم ابتدایی بودم که ناچار شدم تن به عمل جراحی بدهم. پزشک جراح دکتر مشیری بود. اما عمل جراحی هم گوشم را خوب نکرد. همین ماجرا در زندگی من تأثیر زیادی گذاشت و باعث شد تا فردی گوشهگیر شوم. بچهها از من دوری میکردند که گوشهایت بو میدهد. من هم به همین خاطر سعی میکردم از آنها دوری کنم و با تنهایی خودم سر کنم. الآن که فکر میکنم میبینم همین گوشهگیری و ارتباط حداقلی با دیگر بچههای هم سن و سالم بود که باعث شد هر چه بیشتر به فکر فرو بروم و قوه تخیلم را قوی کنم. همین تنهایی باعث میشد تا افکار عجیب و غریبی را در ذهنم بپرورم و به این نتیجه رسیدهام که اگر میتوانم از هر چیز کوچک دنیایی بزرگ بسازم حاصل آن گذشته غمآلود و توأم با تنهایی است.
⭕ چند خواهر و برادر بودید؟
اولین فرزند خانواده یک دختر بوده به نام پروین که متأسفانه در دو سالگی فوت کرد. به همین خاطر وقتی ازدواج کردم پدر به من گفت اجازه بدهید همسر تو را پروین صدا کنیم و به این سبب همسرم در خانواده به این اسم مشهور شده است. بعد ابوالقاسم است. بعد محمدصادق (متأسفانه در ۴۹ سالگی فوت کرد) و بعد من. از خالهام هم که دو پسر به دنیا آمدند، مسعود (متأسفانه در ۲۰ سالگی فوت کرد) و سعید.
⭕ از منزلی که در آن زندگی میکردید بگویید.
در همان ایام بود که از محله سر دزک به محله آستانه سید علاءالدین حسین نقل مکان کردیم. خانه ما حیاطی وسیع داشت که سه طرف آن اتاق بود و زیرزمین بزرگی هم داشت با دَرَکهای سنگی سوراخ سوراخ قشنگ. در این خانه چند نفر معلم بودند و به همین خاطر به آن خانهی معلمها میگفتند.
از خاطرات خوب ایام کودکی شبهایی بود که تمام افرادی که در یک حیاط زندگی میکردیم دور هم جمع میشدیم سفره بزرگی پهن میکردند و هر کس هر چه داشت بر سر سفره میآورد و با یک صفای خاصی غذا را دور هم میخوردیم.
از دیگر خاطراتی که از دوره کودکی در ذهنم مانده شبهای جمعه است که به همراه خانم دوسی بر سر مزار مادرم میرفتیم. همیشه اناری برای من آبلمبو میکرد و با سوزن بگمی که زیر گلویش میبست آن را سوراخ میکرد و به دستم میداد و میگفت یواش بخور. حالا که فکرش را میکنم میبینم که این کار را میکرد تا متوجه انار بشوم و از عالم غم و گریه او کمی دور بمانم.
جلو خانه ما یک فضای وسیعی بود که در بخشی از آن گاو رو حمام قرار داشت. اسب سفیدی بود که وارد سرازیری یک دالان میشد. هر چه اسب در این دالان به طرف پایین حرکت میکرد از آن طرف یک دلو آب بالا میآمد. این اسب با آن که سفید بود آنقدر در دل تاریکی دالان فرو میرفت که محو میشد و خودش تبدیل میشد به تاریکی. وقتی بر میگشت، دلو به داخل چاه فرو میرفت و این رفت و آمد اسب و بالا و پایین رفتن دلو آب مدام ادامه داشت. من گاهی میرفتم و این اسب و حرکات او و حاصل کارش را نگاه میکردم. احتمال دارد که قبلاً به جای اسب در بالا و پایین بردن دلو آب از گاو استفاده میکردند و به همین علت آن محل را گاو رو نامیدهاند.
آن زمان به حمام عمومی میرفتیم. یکی دو بار پدر مرا به درون خزینه هم برد با آن فضای بخار آلود که چهرهها در ابتدا محوند و به تدریج واضح و واضحتر میشوند. همیشه به نظرم این آب خزینه کدر میآمد. بیشترین چیزی که از حمام به خاطرم هست دوش آب گرم است. خوب آدمهای بزرگتر تحملشان نسبت به آب گرم بیشتر از کودکان است، اما در وقت حمام انگار این تفاوت تحمل را فراموش میکنند. به همین خاطر است که خاطره خیلی بد و تلخی نسبت به حمام در زیر دوش آب دارم. پدرم ناگهانی مرا به زیر همان آب گرم دوش میکشید که خودش استفاده میکرد و من واقعاً میسوختم و همیشه تنفر داشتم.
خاطره محوی دارم که خیلی کوچک بودم و زنها مرا با خود به حمام زنانه میبردند. از صبح به حمام میرفتند و عصر از حمام در میآمدند (خنده). این موردی را که میخواهم اشاره کنم ابوالقاسم هم در یکی از نوشتههایش به نام حمام آورده. وقتی بعضی پسر بچهها که کمی بزرگ شده بودند در میان قافله زنان به حمام وارد میشدند، سربینهدار که زن بود کنایهای میزد و میگفت میخواستی یکدفعه بابای بچهها را همراهت بیاوری (خنده). خوب منظورشان بود که این پسر بچه دیگر بزرگ شده و از این به بعد نباید او را با خودتان به حمام زنانه بیاورید.
⭕ دوره دبستان در کدام مدرسه بودید؟
سه سال اول را در مدرسه پهلوی که پشت شاهچراغ بود درس خواندم سال ۱۳۳۸-۱۳۲۹ بود.
سال چهارم معلمی داشتیم به نام آقای شفاق. این که اسم او را میآورم به این علت است که هیچ وقت نمیتوانم او را ببخشم. بر خلاف اسمش اصلاً رحم و شفقت در وجود این مرد نبود. برای تک تک ما کیل گذاشته بود که هر یک از ما در هر روز باید چند تا چوب بخوریم چه با گناه و چه بیگناه. کمترین تعدادی که تعیین کرده بود یک چوب در روز بود و سهم من چهار چوب بود و دلیل عمده سهم من از تنبیه مشق بود. من میدانستم که اگر مشقم را ننویسم چهار چوب میخورم آدم شجاعی هم نبودم، اما با این حال حاضر نبودم مشقم را بنویسم تا تعداد چوبها کمتر شود. چون ظلم و بیعدالتی میدیدم در این چهار تا چوب. این آقا سوهان روح ما بود و فوقالعاده از او میترسیدیم. هم کلاسی داشتیم به نام حسینی که اهل اطراف شیراز بود. لهجه داشت و اصلاً هِر را از بِر تشخیص نمیداد. هیچ بلد نبود و ما درمانده بودیم که او چطور به کلاس چهارم رسیده بود!
آقای شفاق بیشترین سهمیه چوب را به این بدبخت اختصاص داده بود و باور کنید که روزی هشتاد چوب به او میزد! تنها صدایی که از این بیچاره در میآمد این بود که با همان لهجه محلی خودش میگفت: آقای شفاق کشتمونی. یعنی مرا کشتی؛ و هر وقت به یاد آن صحنهها میافتم درد چوبهای خودم از یاد میرود و خیلی ناراحت میشوم. آن قدر حسینی کتک خورد و تحقیر شد که دیگر نتوانست دوام بیاورد و ترک تحصیل کرد.
خانه جدید ما نزدیک دروازه کازرون بود که آنجا معتادان زیادی داشت. کسانی که هروئین مصرف میکردند در مراحل بعد به قرص رو میآوردند و این درد دیگر علاجی نداشت و بی برو برگرد میمردند. بارها اتفاق میافتاد که صبحها وقتی به مدرسه میرفتم با اجساد این معتادان مواجه میشدم که به داخل کامیونهای شهرداری انداخته و از خیابان تخلیه میشدند و حال مرا درک کنید روزی که در همین دروازه کازرون با جسد حسینی روبرو شدم که معتاد و قرصی شده بود و مرده بود و هر وقت یاد این ماجرا میافتم با خودم میگویم که آیا باید به آن مرد یعنی آقای شفاق بگویم خدا بیامرزدش؟ که آن چوبها و توهینها باعث اعتیاد و مرگ حسینی شدند.
ضمن آن که در بین زندهها هم بندرت از زیر چوب و کتک و توهین و تحقیر آدم آزاده بیرون میآید.
کلاسهای پنجم و ششم را در مدرسهای که در ابتدای خیابان قاآنی کهنه بود طی کردم که نامش مدرسه بصیری بود.
⭕ از لحاظ مذهبی جو خانه و مدرسه چطور بود؟ تحت تأثیر کسی بودید؟
خاله من که نامادری ما باشد خیلی مذهبی بود و اهل دعا و نماز و روزه و قرآن. اما پدرم باوجود باورهای مذهبیاش و نمازی که ترک نمیشد و با آن که پدرش درویش معتبری بود و از قطب لقب فقیر درگاه علی گرفته بود، اصلاً در این موارد سختگیر نبود. اما باز تأکید میکنم که ایشان در باورهای خود بسیار استوار بود و اعمال دینی و مذهبی را به طور کامل به جا میآورد. بارها از زبان پدر این جمله را شنیدیم که میگفت من سر به زیر بار هیچ کس نمیبرم و به همین خاطر روزی که منوچهر چیزفهم دانشمندیان که رئیس انجمن خوشنویسان است از من خواست جملهای را بگویم تا به یادگار برایم بنویسد، تحت تأثیر آن جمله پدر من این بیت را انتخاب کردم:
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود / ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
استاد خوشنویس این شعر را بر تابلویی به خط خوش نوشت و من آن را جلوی رویم آویزان کردهام تا هم به یاد استاد خوشنویس باشم و هم به یاد پدر زمزمه کنم:
زیر بارند درختان که تعلق دارند /ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد
⭕ مطلب دیگری از دوره دبستان باقی مانده است؟
در این جا دوست دارم به اجمال اشاره و توصیفی داشته باشم از بازارچهای که از دروازه کازرون تا سید تاج الدین غریب امتداد داشت. بازارچهای بدون سقف که تأثیر زیادی بر کودکی من داشته و برای من فضایی خیالانگیز بوده و هست. در ابتدای بازارچه یک دکان برففروشی وجود داشت. میدانید که در ایام قدیم در کوه دراک شیراز گودالهایی حفر میکردند و در زمستان آن را پر از برف میکردند و میکوفتند و سر آن را میبستند. بعد این قطعات برف را در تابستانها با اره به صورت مکعب با اضلاع حدود پنجاه سانتیمتر میبریدند و به بازار میآوردند و میفروختند. هنوز از خاطره پشنگههای خنکی که هنگام برش برفها از دندانههای اره جدا میشد و بر صورتم میریخت احساس خوبی به من دست میدهد. حتی در آن مواقع خودم را جلوتر میکشیدم که پشنگهها بیشتر با صورتم برخورد کنند. این قطعات بریده برف را در کاسهای سفالین که به همراه خود میبردیم میگذاشتند و به خانه میآوردیم. روی این برف در کاسه سفالین مقداری سرکه و شیره میریختند و کمی آب به آن اضافه میکردند و سر سفره میگذاشتند. یادم هست از لیوان استفاده نمیکردیم ابتدا بزرگترها از لبه ضخیم ظرف سفالین میخوردند و قسمتهای خوشمزه آخر را میگذاشتند برای ما کوچکترها که این مرحله توأم میشد با مکیدن برف ته ظرف.
مغازه بعدی یک آشفروشی بود که آش سبزی معروف شیرازیها را میفروخت و بعضی وقتها هم فرنی میپخت. بعد چند مغازه سبزیفروشی بودند که جلوی مغازهها و داخل سینیهای بزرگ خربزههای اکبرآبادی قاچ قاچ میکردند و هر قاچ را ده شاهی میفروختند. در سینی دیگر خره و خرما بود که ارده را با خرما مخلوط میکردند و به آن شکل میدادند که خیلی خوشمزه بود و برای ما که دائم میدویدیم و فعالیت داشتیم خیلی مفید و مغذی بود. سینی دیگر فال گردو بود که گردوهای تازه را پوست میگرفتند و به طور کامل و خیلی خوش ترکیب در سینی میگذاشتند. باز در سینی دیگر انجیر خیسانده میگذاشتند. مغازه دیگر توتاوهای میپخت که جگر سفید را با پیاز فراوان و ادویه زیاد و نمک قاطی میکردند و غذای خیلی خوشمزهای به دست میآمد که از چهل پنجاه متری بویش در تمام بازارچه میپیچید. یکی از مغازههایی که هر وقت به آن میرسیدم حتماً ۱۰ دقیقهای میایستادم و محو کارشان میشدم مغازه نمد مالی بود. پنج شش نفر پشت نمد لوله شده آب صابون میریختند و مشت میزدند بر نمد و آوازی که نه از ته گلو که هِنگهای با ریتمی خاص بود از گلویشان بیرون میدادند. چیزی که مرا محو کارشان میکرد آن بود که در حین کار نمد را باز میکردند و پشمهای رنگی را به شکل گل در وسط نمد جا میدادند و دوباره نمد را لوله میکردند و میکوفتند. نکته جالب برای من آن بود که دفعه بعد که نمد را باز میکردند این پشمها به شکل گلهایی درآمده بودند کاملاً تخت که هیچ اثری از برجستگی آنها نمیدیدیم و کاملاً جذب تن نمد شده بودند.
یک مغازه ملکیدوزی هم روبروی خانه نوساز ما وجود داشت. گرزن را با سنگ تیز میکردند و با آن تایرهای بزرگ کامیون را با مهارتی عجیب میبریدند. برش لاستیکهایی به ضخامت سه تا چهار سانت که کار سختی بود. بعد روارهایی را که پیرزنها به سفارش مغازهدار و در اندازههای مختلف میدوختند، با قلاب به این قطعه لاستیک وصل میکردند. البته اصطلاحی داشتند که میگفتند روار را بر میچینند. اول با درفش لاستیک و روار را به هم وصل میکرد و بعد قلاب را با نخ موم زده از سوراخی که درفش پدید آورده بود عبور میداد، لاستیک در زیر و روار در رو. من ساعتها مینشستم و این ملکیدوزی را تماشا میکردم و بعضی وقتها در بعضی کارها مثل موم کشیدن بر نخها کمک میکردم. موم را بر نخ میکشیدند تا نخ محکم شود. این موم به تمام جان نخ نفوذ میکرد و نخ بسیار محکمی به دست میآمد. ملکی پوزار (شکسته پاافزار=کفش) بسیار محکمی بود مخصوص عشایر که در کوه و کتلها راه میرفتند و مدتها در پای آنان دوام میآورد. اما عیب بزرگش آن بود که به واسطه لاستیک کف آن وقتی ملکی را از پا در میآوردند پاهایشان بوی بسیار بدی میداد.
در کنار ابوالقاسم برادر در سفر به نیریز / شهریور ۱۳۹۶
⭕ از افراد به اصطلاح جاهل و لات آن زمان نمونه مشخصی را در خاطر دارید؟. یک آدمی بود بسیار لاغر و مردنی که به او کاووس میگفتند آدم بسیار ساکت و فقیر و بی سرو صدایی بود. مدتی در محله پیدایش نبود. بعد از شش هفت ماه سر و کله کاووس پیدا شد. اما این بار کاووس دیگری بود. مردی چهار شانه و هیکلدار که کت اُپلدار میپوشید تا شانههایش را باز هم پهنتر از معمول نشان دهد. عجیب گنده شده بود و تنها از حالات چهرهاش بود که توانستم او را بشناسم. بعد از آن کاووس در قطعه زمینی باز در دروازه کازرون شروع کرد به اجرای نمایشهای پهلوانی. داستانی دارم به نام پهلوان در مجموعه غمهای کوچک که دقیقاً همین محل را مدنظر داشتهام. در آن داستان پهلوانی وارد میدان میشود و بساطش را پهن میکند و لخت میشود. تعدادی بچهها به دورش جمع میشوند. پهلوان چند بار دور میگیرد و فریاد میزند صلوات بفرستید. اما تنها صدای همان چند بچه را میشنود. هر چه جار میزند و مردم را به تماشا دعوت میکند هیچ کس به جمع اولیه بچهها اضافه نمیشود و در نهایت با نومیدی بساطش را جمع میکند و میدان را ترک میکند. میخواستم خمودگی و بیتحرکی مردم را مثلاً بعد از ۲۸ مرداد نشان دهم و از طرف دیگر نوعی حسرت از وجود مردمی که نیاز به ظهور پهلوان برای تغییر دارند.
⭕ از دوره دبیرستان بگویید.
این دوره سال ۱۳۳۴ آغاز شد. دبیر ادبیات ما آقای مصباحی بود. یکی از اولین مشوقین من در نوشتن همین آقای مصباحی دبیر انشا بود. عادتی در نمره دادن داشت که نمره انشا را از چهارده بالاتر نمیداد. یک بار برای امتحان انشا ثلث اول موضوع توصیف پاییز را انتخاب کرد. من نگاهی به حیاط مدرسه انداختم انگار دارم از روی یک متن مینویسم. هفته بعد آقای مصباحی برگهها را که نمره داده بود به کلاس آورد و نام تکتک بچهها و نمره آنها را شروع کرد به خواندن. اول اسامی آنها را که نمره چهارده گرفته بودند خواند دیدم اسم من بین آنها نیست. نمرههای دیگر را خواند. کمکم برگهها داشت به پایان میرسید و هنوز از اسم من خبری نبود. بد جوری توی فکر رفته بودم. با خودم گفتم حتماً نمره بدی گرفتهام و، چون آقای مصباحی مرا دوست دارد نمیخواهد آبرویم جلوی بچهها برود. در همین هول و ولا و اضطراب بودم که دیدم تنها یک برگه در دستش مانده. سکوتی کرد و بعد گفت و، اما انشای فقیری ... من باز هم منفی فکر کردم و نفسم در نمیآمد. ناگهان برگشت و گفت این بهترین انشایی است که در این سالها از دانشآموزان دیدهام و کلی تعریف کرد و عاقبت گفت من برای اولین بار به انشای این دانشآموز نمره هفده دادهام. (خنده) بعد هم گفت فقیری بیا انشایت را بخوان. از بس هیجان داشتم در هنگام خواندن انشا چنان صدایم میلرزید که گفت بده خودم بخوانم. خودش انشا را خواند و در آخر کار گفت بچهها این فقیری را میبینید؟ او نویسنده میشود و اولین نفری که این حرف را به من زد آقای مصباحی بود.
سالها بعد وقتی خودم دبیر انشا شدم شاید تحت تأثیر این طرز نمره دادن آقای مصباحی و عقدهای که در کسب نمره بیست در ما به وجود آمده بود تقریباً تمام نمرات انشای بچهها را بیست میدادم و وقتی با سؤال بعضی همکاران و بازرسان مواجه میشدم میگفتم انشا یک درس ذوقی است و من برای تشویق و پرورش از راه مثبت این کار را میکنم. اما ته دلم میدانستم که این کار ریشه در همان عقده قدیم دارد. اما اگر انشای کسی بد بود به او میگفتم که انشای دیگری بنویسد تا مجبور نشوم نمره پایین به او بدهم.
⭕ اهل ورزش هم بودید؟
من حسرت دو رشته را بر دل دارم یکی شنا که به خاطر مشکل گوشم نتوانستم به طرف این رشته بروم. دوم کشتی. من به خاطر مرحوم تختی خیلی به کشتی علاقه داشتم و به همراه ابوالقاسم برای تماشای کشتی به سالنی که پشت پل علی بن حمزه بود میرفتیم. به همین خاطر در سال سوم متوسطه بود که با تیم کشتی مدرسه حاج قوام شروع به تمرین کردم. یک روز به من گفتند پل برو. سر را روی تشک گذاشتم و پل رفتم. بعد از تمرین بود که متوجه شدم درد گوش با شدتی زیاد به سراغم آمده. در منزل به پدرم بروز ندادم. به دکتر که رفتم بعد از معاینه گفت راستش را بگو چه کردهای؟ ماجرای پل رفتن را که گفتم کلاً قدغن کرد و گفت دیگر اصلاً حق نداری کشتی را ادامه بدهی. همین امر باعث شد تا دیگر دور این رشته نروم. یک رشته دیگر را هم آرزو داشتم بازی کنم و فوقالعاده به آن علاقه داشتم، اما متأسفانه نشد و آن رشته تنیس است. اما به غیر از اینها که گفتم اکثر رشتههای ورزشی را تجربه کردهام مثل فوتبال، بسکتبال، والیبال، پینگپنگ.
⭕ با مشکل گوش در دوره متوسطه چطور کنار آمدید؟
کلاس هفتم را تمام کرده بودم که پدرم شنید دکتر متخصصی که در خارج تحصیل کرده به شیراز بازگشته و نامش دکتر فرهمندفر است. مرد بزرگی که امروز صاحب بیمارستان فرهمندفر و از اعضای یاران یکشنبه است. پدر مرا نزد ایشان بردند و دکتر فرهمندفر گفتند میتوانم کاری برای این نوجوان بکنم. در بیمارستان سعدی شیراز بستری شدم. بیمارستانی که در آن زمان باغ بسیار بزرگی بود و ساختمان کمی داشت. سالنی داشت ۱۵ در ۱۰ متر که در دو طرفش حدود هشت تخت قرار داشت و در هر دو طرف سالن پنجرههایی تعبیه شده بود. قبل از انجام عمل جراحی مرا هفت هشت روز بستری کردند و دلیلش را نفهمیدم. این مدت بستری مرا با واقعیات به طور ملموستر روبرو کرد. مرگ یکی از بیماران را دیدم و تا مدتها درباره مرگ به طور جدیتر فکر میکردم.
غروبهای غمگینی داشتیم که حضور کلاغها و درختان کاج بر این فضای غمبار دامن میزدند. اجازه نمیدادند کسی نزد ما بماند. اما درد ما بیماران را به هم نزدیک کرده بود. روز جراحی لباس عمل را برم کردند و با دمپایی مرا بدون هیچ همراهی به بخش عمل که یک سالن شش ضلعی و با فاصله از ساختمان ما قرار داشت فرستادند. در وسط سالن جراحی هفت هشت تخت جراحی قرار داشت و دور هر کدام عدهای داشتند عمل جراحی میکردند. خون و چرک و بوهای در هم. اگر سابقه ذهنی و جسمی درد گوش نبود پا به فرار میگذاشتم. اما تحمل کردم و ماندم. از بیهوشی قبل از عمل خاطره خیلی بدی دارم. آن موقع ماسکی بر بینی و دهان بیمار قرار میدادند و قطرهقطره اِتِر میچکاندند. از یک طرف برای مقابله با بوی بد اتر نفس را حبس میکردم و از طرف دیگر وقتی به ناچار حبس نفس را تمام میکردم موجی از اتر به بینی و دهانم سرازیر میشد. آخرین صحنهای را که قبل از بیهوشی جلوی چشمانم ظاهر شد هنوز به یاد دارم ماه بر دریایی بیکران میتابید و گلهای قو با نظمی خاص و در یک ردیف به سمت ساحل در حال حرکت بودند. بعد از آن هیچ نفهمیدم و بیهوش شدم. یک هفتهای بستری بودم و بعد مرا به خانه بردند. هر چند روز یک بار باید برای تزریق پنیسیلین به مطب دکتر فرهمندفر میرفتم که سر چهارراه زند بود. بعد از جراحی گوش عمل شده دیگر شنوایی خود را از دست داد. آن عمل باعث شد تا فساد گوش که مدام چرک و عفونت از آن خارج میشد به پایان برسد. قبلاً گفتم که یکی از بزرگترین علل کمرویی و گوشهگیری من همین بود. بعداً و در جای خودش اشاره خواهم کرد که به خاطر همین کمرویی چه فرصتهایی را از دست دادم. مثل زمانی که شاملو به شیراز آمده بود و فرصت ملاقات او را از دست دادم در حالی که کلی از داستانهای مرا در مجلاتی که سردبیر آنها بود چاپ کرده بود. یا ملاقات با جلال آلاحمد.
⭕ از مطالعات این دوره بگویید.
در دوره اول متوسطه علاوه بر کتابهایی که همچنان ابوالقاسم میآورد بیشتر با مجلات سرگرم بودم. مثل مجله خواندنیها که امیرانی مطالب خواندنی روزنامهها و مجلات دیگر را چاپ میکرد و وقتی دهکده پر ملال درآمد چند داستان من را از مجلات دیگر درآورد و چاپ کرد. دیگر مجله روشنفکر بود و مجله سپید و سیاه. اما بیشترین تأثیر را در زمینه ادبیات از ابوالقاسم گرفتم که مرا با کتابهای سنگین و مطرح آشنا میکرد. البته تعداد زیادی از این کتابها را بعدها مجدداً خواندم کتابهایی مثل جنگ و صلح، و جنایت و مکافات. چون در سالهای آخر ابتدایی بیشتر دنبال خط روایت بودم.
در همین زمان بود که به راهنمایی ابوالقاسم از کتاب فروشی بلادی شروع به کرایه کردن کتاب کردیم. آقای بلادی حق بزرگی بر گردن چند نسل از نویسندگان فارس داشته و دارد. در آن موقع ایشان دکهای داشتند در خیابان داریوش. هر شب دو ریال میدادیم و کتابی را کرایه میگرفتیم. یادم هست که اولین کتابی که از ایشان کرایه کردم ده مرد رشید بود از شاپور آریننژاد که اثری بود چند جلدی و با اتمام هر جلد، جلد بعدی را کرایه میکردم. چنان شیفته این کتاب شدم که وقتی چند مقاله و شعرکی نوشتم نام مستعار خودم را از اسم قهرمان این کتاب گرفتم «الف. تیرداد».
⭕ که هنوز هم این اسم را به کار میبرید.
درست است. یا کتاب دیگر دلیران شوش بود و ترجمه داستانهای فرانسه مثل میشل استروگف و غرش طوفان و. مسئله مهم در کرایه این کتابها آن بود که تندتند کتاب میخواندیم تا با هر دو ریالی که میدادیم کتابهای بیشتری بخوانیم. از دیگر کتابهایی که کرایه میکردیم کتابهای پلیسی مایک هامر و میکی اسپیلین و کتابهای ژول ورن بودند. این کتابها را باید آثاری برای ورود و عبور از یک سطح مطالعه و گذار و رسیدن به سطوح جدیتر به شمار آورد. خرید کتاب را از زمانی که به سر کار رفتم آغاز کردم.
ابوالقاسم فقیری - محمدعلی پیشاهنگ - امین فقیری / سفر به نیریز / شهریور 1396
⭕ به دوره دوم متوسطه میرسیم. چرا رشته فنی و هنرستان را انتخاب کردید؟ آن هم رشته درودگری.
من در سال چهارم که میشود اولین سال از دوره دوم متوسطه به هوای دوست نزدیکم پرویز ریاحینژاد به رشته طبیعی دبیرستان نمازی رفتم.
اما این که چطور شد که به هنرستان نمازی رفتیم، ورود به این هنرستان با امتحان ورودی همراه بود، اما چون در آن سال هنرستان محمدرضا شاه را به علتی که یادم نیست منحل کردند، تمام دانشآموزان آنجا را که سه سال درسهای فنی خوانده بودند به هنرستان نمازی فرستادند و در آن سال امتحان ورودی برداشته شد. آقای قهرمانی دبیر ورزش هنرستان نمازی هم از فرصت استفاده کرد و تعدادی از ورزشکاران شاخص را به این مدرسه آورد از جمله پرویز ریاحینژاد که من هم با پرویز همراه شدم. یعنی یک سال تحصیل در رشته طبیعی را رها کردم و در سال پنجم متوسطه به هنرستان رفتم. با هجوم هنرجویان هنرستان محمدرضا شاه که رشتههایشان مشخص بود تمام رشتههای خوب فنی مثل برق و مکانیک و تراشکاری پر شدند. به ناچار پرویز رفت به رشته لولهکشی و من هم تنها رشته باقیمانده یعنی درودگری را انتخاب کردم که نازلترین رشته بود. چون آینده شغلی خوبی نداشت.
⭕ در هنرستان دیگر آن شور انشا نوشتن و پرداختن به ادبیات را نداشتید؟
چرا، اما یک مشکلی برایم به وجود آمد. دبیر انشای ما آقای سی سختی بود. ایشان هم پدرم را میشناخت و هم از استعداد و علاقه من به ادبیات با خبر بود به همین دلایل مرا صدا میکرد تا انشایم را بخوانم. اما در این زمان به لرزش صدا دچار شدم که قبلاً سابقه نداشت. گوشهگیریام هم مضاعف شده بود. تصور کنید کسی که قبلاً با اشتیاق تمام منتظر ساعت انشا میماند تا انشایش را بخواند و با دیگران به راحتی تکلم میکرد ناگهان در اضطرابی مداوم به سر ببرد که مبادا معلم او را برای سؤال و پاسخ به سؤال صدا کند و باز به لرزش صدا بیفتد!
قبل از ساعت انشا مجبور بودم بدون مبالغه هفت هشت انشا را تند و تند بنویسم و جور بچههای دیگر را هم بکشم هر چند همین موضوع را تمرینی مهم برای نوشتن به حساب میآورم. سه چهار نفری غیرت میکردند و انشایشان را مینوشتند، اما انشای بقیه بر عهده من بود. نکته دیگر نوشتن نامههای عاشقانه برای همین جماعت بود. باید به جای آنها عاشق میشدم و به جای آنها فکر میکردم و حسرت میخوردم و توصیف میکردم و مینوشتم، اما واقعاً بچههای درد کشیده و با معرفتی بودند و در کارگاه جبران میکردند. اصلاً یکی از عادات من در زندگی این است که نمیتوانم نه بگویم.
⭕ این حالت لرزش صدا و اضطراب شما تا کی ادامه پیدا کرد؟
باور کنید که تا ده پانزده سال پیش هم با من بود و باعث میشد تا از جلو رفتن و در جمع ابراز نظر کردن طفره بروم. قبلاً هم اشاره کردم که به همین دلیل بود که وقتی بزرگانی مثل شاملو به شیراز آمدند، با آن که میدانستم مورد احترام آنان هستم فرصت دیدارشان را از دست دادم.
⭕ تا پایان دورهی متوسطه چیزی از شما چاپ شد؟
خیر. سال بعد از پایان دوره متوسطه بود که یکی از داستانهایم در یکی از روزنامههای شیراز چاپ شد. آن وقت هجده سالم بود.
⭕ خاطرهای از زمان کنکور در تهران دارید؟
همان چند شبی که در تهران دنبال کارهای آزمون ورودی بودم در اتاقی در خیابان ناصر خسرو به همراه پنج تن دیگر به سر میبردیم که در همین ایام زلزله معروف بوئین زهرا اتفاق افتاد. شدت زلزله به حدی بود که ما که در تهران بودیم با وحشت به حیاط هجوم آوردیم و باور کنید نیمی از آب حوض داخل حیاط به بیرون ریخت. تا صبح در حیاط خوابیدیم و فردای آن روز چنان همبستگی و اتحادی در مردم تهران برای کمک به زلزله زدگان دیدم که هیچ گاه فراموش نمیکنم. از خاطرات خوبم در آن روزهای اندوه، دیدن تختی بود که در خیابانهای تهران به راه افتاده بود و پشت سرش یک کامیون برای جمعآوری کمکهای مردم و دویست سیصد نفر جمعیتی که دنبالش روانه بودند. در خیابانی دیگر هم شاهد بودم که نصرتالله وحدت هنرپیشه اصفهانی هم جلوی جماعتی دیگر به راه افتاده و کمک جمع میکرد. او هم هنرپیشه محبوبی بود.
حالا که از مرحوم تختی صحبت به میان آمد این را بگویم که من یک بار دیگر هم شاهد آن ماجرای تاریخی بودم که بر زبانها افتاد. یادم نیست در همین سفر یا سفری دیگر به تهران به واسطه علاقه زیادی که به کشتی داشتم و از سوی دیگر برادر سیروس رومی ایرج هم عضو تیم شیراز بود برای تماشای مسابقات کشتی به سالن محمد رضا شاه آن زمان رفتم که پشت پارک شهر تهران واقع شده بود. در سالن نشسته بودیم که گفتند شاهپور غلامرضا که رئیس کمیته المپیک بود وارد سالن شده است. عدهای به پا خاستند و کف زدند و او هم به جایگاه ویژه رفت و نشست. حدود یک ربع ساعتی گذشت. ولوله افتاد که تختی به سالن آمده. یادم هست کت و شلواری طوسی مایل به رنگ سفید پوشیده بود. با آن هیکل رشید وارد که شد باور کنید نزدیک به نیم ساعت مردم سر پا ایستادند و دست میزدند. هر چه تختی تعظیم میکرد و مردم را به نشستن دعوت میکرد مردم تشویق را ادامه میدادند. همین مسائل باعث حساسیتهایی میشد.
⭕ یک سال بعد از اخذ دیپلم به خدمت سربازی رفتید.
ابتدای زمستان سال ۱۳۴۲ به مرکز پیاده رفتم و دوران آموزشی را با آن سختی معروفش طی کردیم. بعد از آن به همراه نوزده نفر دیگر به جیرفت اعزام شدیم. با یک ماشین لکنته راه افتادیم. تا اصفهان جاده آسفالت، اما از آن به بعد شوسه بود. دو روز در راه بودیم و دل و رودهمان آمد توی دهانمان تا به کرمان رسیدیم. نصف روز استراحت به ما دادند و به سینما رفتیم. کرمان در آن زمان یکی دو خیابان بود و بازاری که معروف است. در بین راه کرمان به جیرفت به جبال بارز رسیدیم و منطقهای با درختان گُشن و آب و هوای بسیار خنک. همین که از جبال بارز بیرون آمدیم، هر چه به جیرفت نزدیکتر میشدیم انگار به جهنم پا میگذاشتیم. خیلی هوا گرم بود.
جیرفت به هند ایران معروف است و در ایام عید میدیدیم که چهار صد - پانصد کامیون با بار هندوانه به سمت شهرهای مختلف خصوصاً تهران آماده حرکنند. علت آباد بودن منطقه جیرفت و سابقه باستانی که دارد همین آب هلیلرود است. آن قدر زمینها حاصل خیز بودند که شاهپور غلامرضا و تعدادی از اعضای خاندان پهلوی روی این زمینها سرمایهگذاری کرده بودند.
صبح فردای آن روز پستهای ما را معین کردند و من افتادم به بخش ساردوییه روستای قلاتوییه که خوشبختانه بخشی سردسیر واقع در کوهستان بود. مرخصی به ما دادند و دو روز در راه بودم تا به شیراز رسیدم. دستور طبخ چند نوع غذا را از خالهام گرفتم و رختخوابپیچی آماده کردم و با تختخواب سفری برزنتی تاشو و یک چراغ والور خوراکپزی و چمدانی که پر از کتاب کردم به راه افتادم. غافل از آن که غم غربت و سکون و رکودی که در روستا حاکم است اجازه خواندن حتی یک کتاب را به من نمیدهد. به روستای قلاتوییه که رسیدم دیدم روستایی است واقع در میان دو کوه با جمعیتی حدود نود نفر و با فضایی خمود که سستی و رخوت را کمکم به درون رگهایت تزریق میکند. این رخوت و سستی به حدی بود که حتی یک سطر نتوانستم در روستا بنویسم. تنها به دیدن و ضبط وقایع و مناظر اکتفا میکردم و هنگامی که به شهر میآمدم این ذهنیات را روی کاغذ میآوردم. شاید مربوط به روحیه شهرنشینی من بود؟ نمیدانم. مربوط به غم غربت بود؟ نمیدانم. رسم بر آن بود که کدخدا به پیشواز میآمد و فرد سپاهی را اسکان میداد. سپاهیان دانش خیلی ارج و منزلت داشتند و چشم و گوش شاه محسوب میشدند. در بدو ورود من به قلاتوییه، یک خانواده به طور خاصی دور و برم را گرفتند. سرپرست خانواده مردی بود به نام دادخدا که تا آخر دورهام حمایتش را از من دریغ نکرد. همسرش به نام فاطمه هم زن خوبی بود و برای من نان میپخت. اتاق من اتاق کوچکی بود که بر سر تپهای واقع شده بود.
شب اول مرا به خانه دادخدا بردند. در ورودی چنان کوتاه بود که باید کاملاً خم میشدیم تا بتوانیم وارد شویم. هرچه به اطراف نگاه کردم هیچ اثری از پنجره ندیدم. دیوارها سیاه و مثل قیر! آن شب برای من دو پیازهآلو درست کردند. آنقدر بر اثر دود اشک از چشمانم درآمد که داشتم کور میشدم. تمام وسایل خانه بوی دود گرفته بود. به دادخدا گفتم که واقعاً نمیتوانم تحمل کنم. او گفت عادت میکنی و راست میگفت و پس از چند شب واقعاً عادت کردم.
در کنار ابوالقاسم برادر در سفر به نیریز / شهریور ۱۳۹۶
⭕ چند شاگرد داشتید؟
هفت هشت نفر بودند. دو نفر از آنها کلاس چهارمی بودند. کف اتاقم روی زمین مینشستند و به آنها درس میدادم. وقتی خسته میشدم یکی از آنها به نام حمدو شروع میکرد به نواختن نی و پسر عمویش نمکو دوبیتیهای محلی را به آواز میخواند.
⭕ چیزی از آن دوبیتیها را به یاد دارید؟
از اینجا تا به جیرفت هفت گداره
گدار اولی نقش و نگاره
گدار رو بشکنید خاکش بویزید
که پای نازک کاکام به رایه (راهه)
این بچهها همه کارهای مرا با مهربانی انجام میدادند. مثلاً در آن روستا حمام نبود. ماههای زیادی از سال هم روی زمین پر از برف بود. بچهها در دیگ بزرگ آب گرم میکردند و روی من میریختند و اینطور به شستشو میپرداختم. داستانی دارم به نام در چشمه خورشید که تحت تأثیر همین ماجرای حمام کردن نوشتهام که انگار در چشمه خورشید حمام کرده بودم و در کتاب کوچه باغهای اضطراب به چاپ رسید.
اقلامی که از طرف سپاه دانش به ما تحویل میدادند شامل یک چراغ توری بود و یک رادیوی بزرگ مثل رادیوی آندریا. وقتی عصرها کلاس درس تمام میشد و برای قدم زدن به کنار باریکه آبی که جاری بود میرفتم بعد از مدتی وقتی برمیگشتم میدیدم دو نفر روستایی به اتاق من وارد شدهاند یکی رادیو را روی شانهاش گذاشته و دیگری چراغ را روشن کرده و میبرند. بار اول شوکه شدم. اما بعد فهمیدم که باید پشت سر آنها راه بیفتم، چون برای شام منزل آنها دعوت بودم (خنده). از بس هوای داخل اتاق خفه بود به محض آن که به فصل گرما وارد میشدیم اینها چادرها را در زمینهایی که بعد از اصلاحات ارضی صاحب شده بودند برپا میکردند و در چادر زندگی میکردند. جالب آن که هرجا دعوت میشدم میدیدم از پانزده نفر بزرگترهای روستا حداقل ده نفر بر سر سفره حاضر هستند. به محض آن که مینشستم یکی از آنها میگفت از صحبتهای آقای مدیر مستفیض میشویم. این جمله را بلا استثنا و هر بار میشنیدم.
⭕ وضعیت معیشتی آنها چطور بود؟ موقع دعوت از شما وضع غذایشان چطور بود؟
میدیدم ده کاسه جلوی آن ده نفر میگذاشتند و با ملاقه مقداری آبگوشت جوجه را بدون ذرهای گوشت در این کاسهها میریختند ترید میکردند و یک بشقاب جلو من مینهادند و تمام برنجی را که در یک کماجدان کوچک طبخ شده بود در بشقاب من میکشیدند و جوجهای روی آن. من ۱۹ سالم بود و دو سه جلسه اول واقعاً معذب و شرمسار بودم. دادخدا که متوجه این حال من شده بود مرا ترغیب به خوردن میکرد. اما من به او گفتم انگار زهر مار میخواهم بخورم. او هم گفت: غصه نخور. فردا شب هم این حال تکرار میشود. شبهای بعد هم همین است و این مردم به این وضع عادت دارند و اگر نخوری به صاحبخانه خیلی بر میخورد.
غذای مردم غالب روزها دو پیازه بود یا دوغ بود که با نان ترید میکردند و میخوردند. هر خانوار نهایت سه الی چهار گوسفند داشت. فقط مالک بود که باوجود آن که بخشی از زمینهایش را گرفته بودند هنوز خیلی داشت و در غم نان نبود. صیفیجات اصلاً نبود. یادم هست یک بار برای من کدو آورده بودند. با چنان لذتی کدوها را سرخ کردم و خوردم که اندازه نداشت. (خنده) این حرفها برای یک آدم شهری عجیب مینماید، اما واقعیت آنجا همین فقر و بیچارگیها بود.
اولین روزهایی که در روستا مستقر شدم هر روز صبح که از خواب بیدار میشدم میدیدم اطراف تخت سفری من تعداد زیادی کاسه مملو از ماست گذاشته و رفتهاند. درمانده بودم که اینها را چه کنم. به دادخدا گفتم و او یادم داد تا ماستها را کیسه کنم و به مرور استفاده کنم.
خیلی خوشمزه بود. این ماست پر از چربی و از ده نوع غذا مثل مرغ و پلو و انواع خورشتها خوشمزهتر بود. با نان تنک میخوردم. زمین کم بود. روستا بین کوه محصور بود و بعد از اصلاحات ارضی به هر نفر یک تا یک هکتار و نیم بیشتر زمین نرسیده بود.
هر بار گله مالک را روی زمین یکی از روستاییها رها میکردند تا از کود آنها استفاده شود. این کار را معمولاً شبها انجام میدادند. داستان گرگ را بر همین اساس نوشتم. یک نفر روستایی به اصرار زنش نزد مالک میرود و با خواهش و تمنا مالک را راضی میکند تا گله را روی زمین او رها کند و همان شب گرگ میزند به گله و روستایی مجبور میشود مهاجرت کند. آقای سپانلو در کتاب بازآفرینی واقعیت این داستان را آورده و خودش هم چند سطری درباره داستان نوشته است.
خیلی فضای راکد و خمودی بود. اکثر اوقات خواب بودم به حدی که حس میکردم بدجوری پف کردهام. چیزی که خیلی روی اعصابم اثر گذاشت روزی بود که کدخدا با شلاق به جان دو روستایی افتاد. من جلو رفتم و شلاق را از دستش گرفتم و کشیدم. خیلی به کدخدا برخورده بود و پیغام داده بود که با خفت و خواری از روستا بیرونت میکنم. زنی را به اتاقت میفرستم که با کل زدن پشت سرت از روستا بیرونت کنند. البته قدرت سپاهیدانش خیلی زیاد بود و حرفهای کدخدا در حد تهدید بود. اما این واقعه مرا خیلی به روستاییها نزدیک کرد. هرچند بعداً کدخدا خودش را مصلحتی به من نزدیک کرد.
بخش بزرگی از وقتم به خاطر همان بی تحرکی روستا به بطالت میگذشت. حتی راهنمای تعلیماتی سپاهدانش در پایان دوره خدمت من در گزارشی که باید تنظیم میکرد نوشت که من فاقد صلاحیت تدریس هستم. در حالی که بسیار به ندرت برای سپاهیاندانش چنین گزارش منفیای مینوشتند.
⭕ حقوق شما چقدر بود؟
دویست و چهل تومان.
⭕ بسیاری از داستانهای کتاب دهکده پر ملال را از فضا و وقایع این روستا گرفتهاید. نام کتاب هم حاصل اندوه و خمود و رکود و سکونی است که در آن جا دیده و تجربه کردهاید.
درست است. کاملاً یعنی دهکدهای که غم و ملال را به من منتقل کرد. با فقر و نداری و جهالت مردمی که در فضایی ایستا به سر میبردند و خودشان نمیفهمیدند که در چه دنیایی روز و شب را میگذرانند.
⭕ از حوادث و اتفاقات یا فضای ساکن روستای قلاتوییه به طور مشخص در کدام داستانهای دهکده پرملال استفاده کردهاید؟
داستانهایی مثل رهاورد، کنیز، گنو که چوپان نیمه عاقلی بود که ختنهاش نکرده بودند و مادر.
پنج شش داستان این کتاب مربوط به آنجاست. یادم رفت بگویم در روزهای پایانی خدمت من در قلاتوییه بود که داستان دهکده پرملال در مجله فردوسی چاپ شد و ابوالقاسم آن مجله را برای من فرستاد.
⭕ بعد از آن به شیراز آمدید.
بله. بعد از آن استخدام شدم و با آشنایی پدرم در اداره فرهنگ اولین منطقه خدمت من کامفیروز تعیین شد.
کامفیروز منطقهای است در شمال غرب شیراز. از شیراز که به طرف غرب حرکت کنیم بعد از عبور از تنگ بیضاء به تنگهای میرسیم به نام تنگ تیر و بعد از سرازیر شدن از این تنگه بلافاصله رود کُر هویدا میشود که در دو سوی رودخانه و به فواصل متغیر تعدادی روستا وجود دارد که به واسطه دسترسیای که به آب دارند شالیزارهای سرسبز زیادی هست که در آنها برنجکاری دارند. این منطقه کامفیروز نام دارد. نام فیروز پادشاه ساسانی هم دلالت میکند بر اهمیت اقتصادی و اجتماعی این منطقه در پیش از اسلام. محل سد درودزن امروز در گذشته محل احداث پلی تاریخی بوده و آثار باستانی زیادی در این منطقه هنوز هم موجود است. منطقهای است لرنشین.
خوب ابلاغم را گرفتم و به خانیمن مرکز کامفیروز رفتم.
بعد از آن به روستای مهجنآباد رفتیم. کلاسهای پنجم و ششم را من برداشتم و کلاسهای اول تا چهارم را دوستم در اختیار گرفت. خوشبختانه اکثر بچهها قبول شدند و در آن سال تشویق نامهای از وزارتخانه برای من آمد و به یاد آن راهنمای تعلیماتی افتادم که مرا برای تعلیم ناتوان تشخیص داده بود.
⭕ چه تفاوتی بین روستای مهجن آباد در کامفیروز فارس و روستای قلاتوییه در جیرفت کرمان دیدید؟
در این جا آدم اصلا آسایش نداشت همهاش تحرک بود و ماجرا و سرزندگی تمام حادثه بود. هر روزش یک داستان بود. اما بارها در صحبتهایم از سکون و رکود قلاتوییه یاد کردم. شادابی روستاهای کامفیروز که میگویم نه به معنای دقیق نشاط و شادی مردمان بلکه حوادثی که گاه از فرط بیفکری و عادی بودن آنها فضای جالبی خلق میکرد که خصوصاً برای بینندهای که از بیرون به آنها نگاه میکرد مملو از طنز و شادابی بود. شاید این احساس هم مؤثر بود که در این جا حس میکردم آسمانش بزرگتر است تا آن محیط محصور و خفه در میان کوهها. شاید احساس غربت هم به این امر کمک میکرد.
در همین ایام بود که خانم دوسی که جای مادرم را پر کرده بود درگذشت. من نمیدانستم. برای مرخصی با چند گونی برنج به شیراز آمدم. وقتی رسیدم فهمیدم که خانم دوسی دو روز پیش در گذشته و تمام برنجها صرف مراسم آن زن عزیز شد.
⭕ مرگ ایشان سال ۱۳۴۵ اتفاق افتاد؟
بله. جالب آن که آن دو حلب روغن هم که از قلاتوییه آوردم در عروسی مرحوم محمدصادق برادرم مصرف شد.
اما اتفاق خاص و تأثرانگیزی که در آن مدت رخ داد مربوط است به مردی که از روستاهای داراب به آن جا آمده بود و نامش ناصری بود. در داستانی که تحت تأثیر ماجرای او نوشتهام او را صابری نامیدهام. از زنش جدا شده بود و با دختر کوچک و زیبای شش هفت سالهاش به آن نواحی مهاجرت کرده بود. قد بلند و گونههای تو رفته و حالات عصبی داشت. در مهجنآباد اتاقی کرایه کرده بود و به پینهدوزی مشغول شده بود. به روستاهای دیگر هم میرفت و پینهدوزی میکرد. گاهی اوقات میآمد و به من سر میزد. یک روز به اتاق من آمد و گفت: آقای فقیری برای پینه دوزی به منزل شکرالله رفته بودم به من تهمت دزدی زدهاند و چند بار قسم خورد که من دزدی نکردهام و اگر میخواستم دزدی کنم پینهدوزی نمیکردم. من نزد شکرالله رفتم و ماجرا را پرسیدم گفتند که بله او برای کار به منزل ما آمده و پول ما را دزدیده است. البته در داستانم ماجرا را این طور تغییر دادم که خانواده شکرالله پول را پیدا میکنند، اما برای حفظ آبرو ماجرای پیدا شدن پول را افشا نمیکنند.
⭕ آیا این تغییر ناشی از داوری شما به سود ناصری و یقین شما نسبت به بیگناهی او نیست؟
شاید. به هر حال قرار شد کار به قسم خوردن بینجامد. خانواده شکرالله قسم خوردند، اما ناصری دست بر روی قرآن گذاشت و گفت: من به این قرآن قسم میخورم که پولی را ندزدیدهام این هم پولتان و پولی را که ادعا میکردند دزدیده روی قرآن میگذارد و بیرون میآید. شب ناصری نزد من آمد و گفت: من میخواهم از اینها انتقام بگیرم. من پول ندزدیدهام. میگویند پس دخترت دزدیده در حالی که این بچه هنوز نمیداند پول چیست ضمن آن که این پول دزدیده شده را کجا پنهان کردهایم؟ باید از اینها انتقام بگیرم.
از آن طرف هم مردم روستا بچهها را ترغیب کردند تا پشت سر ناصری راه بیفتند و او را هو و تحقیر کنند. هدفشان این بود که ناصری روستا را ترک کند و برود. یکی دو بار که این کار را با او کردند، باز نزد من آمد و گفت: مگر اینها نمیگویند که من دیوانه هستم؟ حالا که این طور است چنان خودم را به دیوانگی میزنم که پدرشان در بیاید. فردا صبح که سر کلاس درس بودم سر و صداهایی میشنیدم. معلوم شد که ناصری کاملاً عریان شده و رفته بالای درخت و کارهایی از این نوع را انجام داده است. مردم هم او را از درخت به زیر کشیده و حسابی کتکش زدهاند. تا صبح مزاحم مردم میشد و خواب را به چشمانشان حرام میکرد. سنگ به داخل خانهها میانداخت. از دیوارها بالا میرفت و به داخل خانهها میپرید. به قبرستان میرفت و سنگ قبرها را میکند و میشکست. عزا و عروسی را بر هم میزد. پشت و رو سوار الاغ میشد و دُم الاغ را میگرفت و میگفت: این خر دجال است و دارد برای شما اشرفی میریزد بیایید جمع کنید (خنده). مردم واقعاً از دست او عاصی شده بودند و ناصری را گرفتند و به یک زیرزمین بردند و او را غل و زنجیر کردند و میخ طویله را به بالای دیوار کوبیدند.
ژاندارمها که ماجرای ناصری را شنیده بودند برای آزاد کردن و بردن او آمدند و ناصری را از غل و زنجیر در آوردند و با خود بردند.
⭕ داوری شما چه بود؟ او پول را دزدیده بود؟
نه به نظر من او این کاره نبود و به همین خاطر بود که آن قدر به غرورش برخورده بود.
⭕ داستان این واقعه را در دهکده پر ملال آوردهاید. نام داستان چه بود؟
آقای صابری.
⭕ دیگر خبری از او نشنیدید؟
یکی دو نفر از روستاییها گفتند که او را در دروازه قصابخانه شیراز دیدهاند که نشسته بوده و پینهدوزی میکرده.
⭕ یک نمایش جنجالی هم بر اساس این داستان اجرا و در تلویزیون آن زمان هم پخش شد. لطفاً درباره آن نمایش صحبت کنید.
دهکده پر ملال با استقبال خوبی مواجه شد. یکی از کارگردانان قدیمی تئاتر به نام عباس جوانمرد که هم دوره کسانی، چون سمندریان است برای من پیغامی فرستاد که این داستان خیلی روی من اثر گذاشته و اگر بتوانم میخواهم بر اساس این داستان یک فیلم بسازم. همین موضوع مرا تشویق کرد تا آن داستان را به صورت نمایشنامه بنویسم. در ابتدا نمایشنامهای به نام آقای ناصری نوشتم و در یک مسابقه که از سوی فرهنگ و هنر برگزار شد نمایشنامه من سوم شد. به گمانم در آن مسابقه سیروس رومی اول شد. بعد نمایشنامه را دوباره نوشتم که به نام شب چاپ شد و خیلی بهتر از نمایشنامه اول از آب درآمد. کار خوبی که کردم آن بود که در اول نمایشنامه، اجرا آزاد را قید کردم و همین باعث شد تا این نمایشنامه در اکثر شهرستانها اجرا شود. در شیراز، بندرعباس، مشهد، گرگان و در آبادان به خصوص اجرای خوب و موفقی از کار درآمد.
⭕ در دهه چهل؟
بله در اواخر دهه چهل. خوب موضوع خیلی غم انگیزی داشت این داستان و نمایشنامه. کسی که متهم به دزدی شده باوجود قسمی که میخورد زیر کتکها و غل و زنجیر و توهینهای مردم میمیرد. در تهران یک نفر به نام نصرتالله حمیدی که فکر میکنم او هم خوزستانی بود نامهای به من نوشت و گفت من میخواهم این نمایش را برای شبکه اول تلویزیون آن زمان کار کنم. نمایش دیر وقت و در یکی از شبها از تلویزیون پخش شد و خیلی صدا کرد. صبح فردای نمایش واقعاً شاهد تأثیر آن در میان شیرازیها بودم. خیلیها میگفتند نمایش خیلی خوبی بود، اما از بس غمناک و تلخ بود تا صبح پدرمان درآمد. بعد هم داوود رشیدی که رئیس بخش تئاتر تلویزیون آن زمان بود زنگ زد و گفت: تعداد زیادی چه با نامه و چه با تلفن با ما تماس گرفتهاند. بخش زیادی از این نمایش تمجید کرده و تعدادی هم به شدت با شما و متن نمایش مخالفت کردهاند و گفتهاند اگر آن مرد بیگناه بوده و قسم خورده، چرا آن مردمی که به او تهمت دزدی زدهاند به مکافات عمل خود نرسیدهاند و چرا این مرد در پایان داستان مرده؟ از همه مهمتر آیتالله میلانی در زمره همین گروه دوم هستند که از دفتر ایشان تماس گرفتهاند و همین مطلب را گفتهاند. من هم گفتم که همه ما شنیدهایم که صبر کوچک خداوند چهل سال است و خیلی از ستمگران تاریخ را میشناسیم که تا آخر عمرشان ظلم کردهاند و عاقبت هم به مرگ طبیعی مردهاند. اگر این طور باشد پس معنای بهشت و جهنم چیست؟ آقای رشیدی گفتند که ما بیش از همین یک بار قادر به پخش آن نمایش نیستیم. گفتم از همان پخش یک بار هم ممنون هستم. این ماجرا در روزنامهها هم ادامه پیدا کرد و عدهای به طرفداری و تعدادی علیه من نوشتند.
⭕ از تفریحات آنها چه به یاد دارید؟
یکی از این تفریحات آن بود که خصوصاً در روزهای برفی پای مرغی را میبستند و در جای بلندی روی برف میگذاشتند و از مسافت یک صد متری با تفنگ به آن مرغ شلیک میکردند. این ماجرا را در داستان نشانه که در غمهای کوچک چاپ شده آوردهام. اولین کسی که مرغ را میزد آن را بر میداشت و میرفت. یک فیلم کوتاه هم از این داستان ساختهاند و در آن فیلم مرغ را سیاه رنگ انتخاب کرده بودند. کنایه از سیاهپوستانی که شکار میشدند.
⭕ بعد از اتمام دوره تدریس در مهجنآباد، آیا باز به آن جا رفتید؟
باید در ابتدا مقدمهای بگویم. کتاب دهکده پر ملال در تابستان ۱۳۴۷ چاپ شد و خیلی زود به فروش رسید. آقای هدایتالله حسنآبادی که مدیر و صاحب کتابفروشی خانه کتاب بود، یک بار به من گفت اکثر خریداران کتاب دهکده پر ملال کلاه دو گوشیها هستند. منظور ایشان عشایر و مردم منطقه کامفیروز بودند که از این نوع کلاه بر سر میگذاشتند. بعد که بررسی کردم فهمیدم که یکی از معدود افراد با سواد مهجنآباد شخصی بود که با ما خصومت شخصی داشت. او از افرادی بود که از ما پول قرض میگرفت و وقتی مبلغ به مقدار بالایی رسید و درخواست بازپرداخت آن را کردیم بدگوییها و تحریکات او آغاز شد. در قلعه مینشست و داستانها را برای روستاییها میخواند و با موذیگری و به دروغ هر بار یکی از شخصیتهای داستانها را با فرد یا افرادی که نزد او بودند تطبیق میداد. اما این فرد با تحریک مردم و به دروغ اسامی مشابه را با مهارت و به سود اهداف خودش به کار میگرفت. همین را بگویم که اگر تا پیش از انتشار این کتاب مردم مجسمهای از محبوبیت و شهرت برایم ساخته بودند چاپ این کتاب و تبلیغات منفی آن فرد مجسمه را چنان شکست که آن شهرت خرد و خاکشی شد. این ماجرا محدود به مهجنآباد نبود و متأسفانه آن آوازه منفی و البته دروغینی که آن فرد برای بعضی زنان روستا دست و پا کرده بود باعث شد تا توجه مردم در روستاهای دیگر هم به این داستانها جلب شود و این دروغها را با عنوان واقعیت به چشم مردم مهجنآباد بکشند. آنها به مردم مهجنآباد میگفتند آقای فقیری آبروی روستای شما را برده و مردم مهجنآباد را روزنامه کرده است. همین امر باعث شد تا با استقبال زیاد مردم آن نواحی به این کتاب روبرو شویم.
خوشبختانه قبل از آن که این تحریکات بالا بگیرد و منجر به برخورد بدی بشود من به سروستان منتقل شدم، اما شنیدم و به من پیغام داده بودند که اگر پایت را در این نواحی بگذاری تو را میکشیم. حتی به گوشم رسید که میخواهند جلوی استانداری جمع شوند و از من شکایت کنند. در حالی که من کلیتها و اتفاقات را بازآفرینی کردم و به هیچ شخصی به طور مستقل و با وضوح اشارهای نداشتم. همینها باعث شدند که من باوجود تمایل زیادی که به تجدید دیدار مردم و بازدید منطقه داشتم تا سالها بعد حتی فکر گذر از آنجا را هم نکنم تا آن که سه چهار سال پیش قاسمعلی فراست که نویسنده است به تولید یک برنامه تلویزیونی برای شبکه چهار دست زد با نام دیدار آشنا. در این برنامه به سراغ هنرمندان سرشناس در رشتههای مختلف رفته بود و مصاحبهای ترتیب داده بود. وقتی نوبت به من رسید و مدت سه روز به تهیه برنامه مربوط به من پرداخت در آخر کار بود که فراست به من گفت که حتماً و باید مرا به دهکده پر ملال ببری تا فضایی را که با داستانهایت در ذهن ساختهام با واقعیت مقایسه کنم. ماجرا را برایش تعریف کردم و هر چه اصرار کردم که چهل سال از آن زمان میگذرد و آنچه امروز هست آن نیست که چهل سال پیش به تصویر کشیدهام نپذیرفت. به ناچار قبول کردم. فراست گفت از همان راهی برویم که خود شما چهل سال پیش میرفتی. وقتی رسیدیم آثار حیرت از آن همه تغییر را در چهره من خواندند. دیگر اثری از آن روستاها نبود و به جای آنها خانههایی به سبک خانههای شهر با شیروانیهای فلزی سربرآورده بود. کلاً بعد از انقلاب وضع مردم این ناحیه خیلی خوب شده بود. اما واقعیت آن است که آن اصالت روستاها را دیگر نمیدیدیم. دیگر از آن آدمهای بدبخت و تهیدست خبر و اثری نبود. میانههای راه با یک موتوری برخورد کردیم از او پرسیدم که شما فردی به نام فقیری که معلم مهجنآباد بود را میشناختید؟ در چهره من خیره شد و دیدم به تدریج چهرهاش باز و بازتر میشود. یکدفعه گفت: آقای فقیری شما خودت هستی؟! من شاگرد شما بودم (خنده) خوب آن زمان من معلمی بیست و یک ساله بودم و مثلاً همین فرد کودکی نه ساله بود. بعد گفت: من دهقان هستم مرا به یاد میآورید؟ من هم برای آن که ناراحت نشود گفتم بله (خنده) از مدرسه پرسیدم گفت: تبدیل شده به یک مخروبه و مدرسه تازهای ساختهاند. گفتم ما را راهنمایی کن. اصلاً مهجنآباد را نشناختم. به خرابهای رسیدیم و گفت: این هم مدرسه. بعد به منزل سید محمود که مستخدم ما بود رفتیم. او هم که چشمش به دوربین افتاد شروع کرد به مصاحبه و جولان دادن (خنده) رفتیم و دیدیم که بسیاری از مردم آن زمان دیگر در قید حیات نیستند. عدهای پیر شده بودند و بسیاری هم آن ماجرا را فراموش کرده بودند. اصلاً در مهجنآباد جدید شاید بیش از ده نفر هم افراد آشنا ندیدیم.
⭕ اولین کتاب شما دهکده پرملال باعث شهرت شما در سطحی وسیع شد و توجه بسیاری از صاحبنظران و منتقدان را به خود جلب کرد.
بعد از انتشار این داستانها در مجلههای مختلف دیگر مرا به عنوان یک روستانویس و نویسنده روستایی شناختند و از جاهای مختلف ایران وقتی میخواستند جُنگی منتشر کنند با من هم تماس میگرفتند یا نامه مینوشتند و از من داستان میخواستند. یک کتابفروشی بود به نام خانه کتاب که مسئولش هدایتالله حسنآبادی بود وقتی دید که داستانهای من در بهترین مجلههای پایتخت چاپ شده اند به من پیشنهاد کرد که مجموعهی این داستانها را برای چاپ به مرکز نشر سپهر تهران بدهم. مدیر مرکز نشر سپهر روبروی دانشگاه تهران عبدالعظیم گوهرخای بود. من هم آرزویم مثل هر جوان دیگر آن بود که کتابم چاپ شود. داستانهایم را به گوهرخای تحویل دادم، اما هر چه گذشت دیدم خبری نشد. از حسنآبادی پرسیدم که چرا این قدر لفتش میدهد؟ گفت: گویا در تردید مانده که این داستانها را چاپ کند و دارد آنها را به همه نشان میدهد و نظر آنها را میپرسد.
⭕ مثلاً داستانها را به چه کسانی نشان داده بود؟
مثلاً به عبدالله توکل مترجم معروف سرخ و سیاه. توکل به او گفته بود که داستان کوچ به داستانهای تولستوی تنه میزند و تعریف کرده بود. به هر مشقتی بود کتاب چاپ شد و عکس مرا پشت جلد آورد و تاریخ تولد ۱۳۲۳ و به قیمت شش تومان. کتاب را برای مجلههای زیادی فرستادم و افراد موجهی این کتاب را مورد نقد و بررسی قرار دادند. مثلاً م. قائد که یکی از بهترین نقدها را بر این کتاب در مجله نگین نوشت. فریدون تنکابنی در بازار رشت، عبدالعلی دستغیب در مجله فردوسی، محمدعلی جمالزاده و به آذین و دکتر جعفر حمیدی که بوشهری است نامه نوشتند.
این نقد و نظرها به همراه استقبال روستاییها از کتاب باعث شد تا کتاب ظرف سه ماه به چاپ دوم برسد. بعد هم چاپهای سوم و چهارم و پنجم.
اما هیچ چیز به اندازه نوشته زینالعابدین رهنما که در مجله فردوسی منتشر شد مرا خوشحال نکرد که عکس ایشان را چاپ کرده و در کنار عکس این جمله او را آورده بود: آقا! این نویسنده دهکده پر ملال کیست؟ او را تشویق کنید ... این نامه رهنما واقعاً باعث دلگرمی من شد. همچنین در مجله کاوه که محمد عاصمی در آلمان منتشر میکرد نقدی بر این کتاب منتشر شد و بزرگ علوی در یک سخنرانی در دانشگاه لنینگراد از این کتاب نام برد و تشویق کرد که آن هم در مجله کاوه منتشر شد و برای من فرستادند.
تعدادی از داستانهای این مجموعه به طور تکتک به زبانهای مختلف ترجمه شدند که دکتر تورج رهنما چند داستان را به زبان آلمانی ترجمه کرد.
⭕ به وضعیت چاپ دهکده پرملال بعد از انقلاب هم اشارهای بفرمایید.
چاپ اول کتاب در سال ۱۳۴۷ بود و تا چاپ پنجم هر سال یک چاپ منتشر شد و یک چاپ هم جیبی بود در پنج هزار نسخه.
تنها چاپ این کتاب در بعد از انقلاب سال ۱۳۸۱ منتشر شد که چاپ ششم بود و الآن هم این کتاب نایاب است.
⭕ در ایام تدریس در سروستان بود که ازدواج کردید.
سال چهارم تدریس در سروستان بود که تعدادی از دختران سپاهیدانش به آنجا آمدند و من در رفت و برگشتها بین شیراز و سروستان یکی از آن خانمها را زیر نظر گرفتم و بعد هم خواستگاری کردم. تا پیش از خواستگاری فقط چند بار با هم سلام و علیکی کردیم و بس (خنده) پدر خانم من آقای مددی اهل یزد بودند و در سن دوازده سالگی به شیراز مهاجرت کرده بودند و در بازار به بزازی مشغول شدند. تمام بچههای ایشان متولد شیراز و همه تحصیل کرده هستند. تا یک سال و نیم خانواده ایشان با ازدواج ما مخالفت میکردند و علت مخالفت را هیچگاه نفهمیدم. (خنده) سال ۱۳۵۲ ازدواج کردم و سال ۱۳۵۳ اولین فرزندم فرنوش که الآن مدرس مدرسه تیزهوشان است به دنیا آمد. بد نیست این را بگویم که پیش از ازدواج، نامهای به فریدون تنکابنی نوشتم و به او گفتم که میخواهم ازدواج کنم. او مرا از این کار منع کرد و منظورش این بود که ازدواج جلو خلاقیت را میگیرد. اما خدا میداند که اصلاً این طور نبود. تکیه کلام همسرم در طول این سالها همیشه این بوده هر وقت کارش داریم میگوید من مشق دارم (خنده). یا بعضی اوقات که کتاب حجیم و قطوری در دستم میبیند میگوید باز تورات دستش گرفته (خنده) همیشه همسرم از لحاظ روحی به من کمک کرده و مخصوصاً هیچگاه مزاحم نوشتن من نشده است.
⭕ بعد از سروستان به شیراز منتقل شدید.
تابستان ۱۳۵۲ بود که به همراه همسرم به شیراز منتقل شدیم و سال بعد فرنوش به دنیا آمد. در اولین سال انتقال به شیراز بود که کتاب سیری در جذبه و درد را منتشر کردم و برای منوچهر آتشی فرستادم که در مجله تماشا بود و یک نقد و بررسی خوب بر این کتاب نوشت. نمایشنامه دوست مردم را هم چاپ کردم که همان سال در شیراز اجرا شد.
در آن زمان شیراز به دو ناحیه فرهنگی تقسیم شده بود. باز با وساطت پدرم نزد خلیل اسماعیل بگ به یکی از بهترین مدارس شیراز یعنی مدرسه ایران زمین در خیابان خلیلی منتقل شدم. اکثر دانش آموزان مدرسه ایران زمین فرزندان افراد تحصیل کرده و همچنین اعیان شهر بودند. مثل فرزند شهردار وقت عزیزاله قوامی که ساعت گل را در فلکه ستاد درست کرد و بلوار جمهوری را احداث کرد که پیش از انقلاب وجود نداشت و فرزندان اعیان دیگر شهر هم بودند. والدین واقعاً قدرشناس و مشوق ما بودند. به مدیر مدرسه آقای زمردیان گفتم که میخواهم یک کتابخانه خوب راهاندازی کنم. ایشان گفتند ما بودجه محدودی داریم. گفتم پس اجازه بدهید اول جایی برای کتابخانه معین کنم و بعد خودم ترتیب همه کارها را میدهم. بچهها را جمع کردم گفتم حاضرید برای راهاندازی کتابخانه به من کمک کنید؟ همه گفتند بله. از قبل فکرش را کرده بودم که اگر بگویم کتاب برای کتابخانه بیاورید طبق روال معمول کتابهای به درد نخور و اضافی در منازل را بار میکنند و میآورند. این بود که از آنها خواستم تا هر کس به اندازه وسعش پولی بپردازد و هر روز یک گروه را سوار ژیانی که داشتم بکنم و به کتابفروشی برویم و خود بچهها کتاب بخرند.
هم کتاب را خودشان با راهنمایی من انتخاب کنند و هم پایشان به کتابفروشی باز شود. باز هم از هدایتالله حسن آبادی کمک گرفتم که خیلی هم خوشحال شد و تخفیفهای خوبی هم به ما داد. به این ترتیب قفسههای کتابخانه در اندک مدتی پر و کتابخانه بسیار خوبی مهیا شد. سال آخر قبل از انقلاب مشاور تربیتی شدم و از بچهها خواستم تا خاطرات خود از اتفاقهایی را که آن روزها در جریان بود و البته چند ماه بعد منجر به پیروزی انقلاب شد بنویسند و نشریهای راه انداختیم و همین بچهها این نشریه را جلو دانشگاه میفروختند.
بعد از انقلاب از مدرسه ایران زمین منتقل شدم و خبری را از زبان همکاران قدیمم شنیدم که نزدیک بود سکته کنم. یکی از معلمین تندرو کتابها را وسط حیاط مدرسه ریخته و در حالی که بچهها را دور تا دور کتابها گرد آورده بود آنها را آتش زده بود. تمام زحمات چندین سالهای که بر سر این کار گذاشته بودیم با حماقت یک نفر در طرفهالعینی سوخت و خاکستر شد.
⭕ بعد از مدرسهی ایران زمین به کدام مدرسه رفتید؟
سال ۱۳۵۷ بود. همسرم در یکی از مدارس محلهای فقیرنشین در جنوب شرقی شیراز به نام شیخ علی چوپان که نزدیک دارالرحمه است درس میداد. البته الآن این محله کاملاً به شهر متصل شده است. برای ما خیلی سخت بود که دو کودک خردسالمان را به قول شیرازیها لنجارهکش کنیم و از اینجا به آنجا ببریم. همیشه از دیدن این صحنه که یک پدر یا مادر کارمند کودک خردسالش را بغل کرده و پتویی روی او انداخته و با خود به این طرف و آن طرف میبرد خصوصاً در صبحهای تاریک و روشن ناراحت میشدم. به همین خاطر تصمیم گرفتم خودم را از بهترین مدرسه شیراز یعنی مدرسه ایران زمین به مدرسه راهنمایی شهید عبدالحمید رهنما در شیخ علی چوپان منتقل کنم. همسرم در دبستان آنجا تدریس میکرد و توانستیم با تدریس در دو شیفت مقابل موضوع بچهها را حل کنیم. بسیاری از همکاران من چه در مدرسه ایران زمین و چه در اداره آموزش و پرورش با ناباوری میپرسیدند که چرا این کار را کردهای و از یک مدرسه اعیانی به چنان مدرسهای رفته ای؟!
شیخ علی چوپان منطقهای بود تقریباً خارج از محدوده شیراز که اغلب ساکنان آن را کارگران کورههای آجرپزی و چوبدارها و دامدارها و عملهها، شب پاها و سرایدارهای شرکتها و کلاً افراد مستمند تشکیل میدادند. در میان دانشآموزان متولد بغداد هم داشتیم. عشایر مالباخته هم زیاد بودند و به طور کلی ناحیهای کوچ نشین بود.
به تدریج با بچهها اخت شدم. به خاطر فقرشان احساس میکردم که آنها را خیلی دوست دارم. سر کلاس برای بچهها داستان میخواندم و، چون اکثر داستانهایم درباره فقر هستند به دل این بچهها که با تمام وجود فقر را لمس کرده بودند مینشست. در حالی که همین داستانها را وقتی برای بچههای مدرسه ایران زمین میخواندم اصلاً باور نمیکردند. حتی یکی دو بار هم سؤال کردند که مگر میشود کودکان روستا نان خالی بخورند؟ مگر میشود نان را در آب جوی زد و به جای ناهار خورد؟ به هیچ وجه باور نمیکردند. همین فقر را در دهپیاله و شیخ علی چوپان با تمام تبعات و عوارض آن مثل خشونت و فساد دیدم. وقتی زنجیر و چاقو و پنجه بوکسهای بچهها را ضبط میکردم بارها از زبان آنها شنیدم که با لحنی پر از سرزنش به من میگفتند که شما میدانید که در مسیر بازگشت به خانه با چه خطرهایی مواجه هستیم؟ اما باز راضی نمیشدم که این آلات خشونت را به آنها بازپس بدهم. همیشه بچهها را وادار میکردم که گروهی از بیابانها و صحراهای میان راه بگذرند.
⭕ چند سال در آن مدرسه بودید؟
ده سال از ۱۳۵۸ تا ۱۱۳۶۸، اما واقعاً به این بچهها علاقهمند بودم. صبح زمستان و در روزهای ابری میدیدم که نیمی از بچهها یک ساعتی دیر میآیند. نگو هوای ابری باعث میشد تا نفهمند که صبح شده. حتی ساعت زنگدار در منازلشان نداشتند. یا روزهای بارانی میدیدم با شلوارهایی تا زانو خیس و با دمپایی به مدرسه میآیند و مثل بید میلرزند. کنار بخاری دفتر مدرسه جمعشان میکردم تا خشک شوند. همیشه از آدمهای خیر کمک میگرفتم و لباس تهیه میکردم و به نحوی آبرومندانه به آنها که وضع بدتری داشتند تحویل میدادم. یکی از افرادی که به دفعات به او مراجعه کردم و کمکهای خیلی خوبی کرد آقای ارمغان رئیس وقت اوقاف شیراز بود که دوست برادر خانم من بود و کلی لباس اعم از کت و شلوار و کاپشن به ما تحویل داد. همسرم هم در جمعآوری لباس برای دخترها که شاگردش بودند کمک میکرد.
اکثر بچهها شناسنامههایشان را کوچک گرفته بودند. همین هم شده بود یک معضل بزرگ. خانم معلم زیبا و قد بلندی داشتیم یک بار با حالتی شکوهآمیز به من گفت آقای فقیری بچههایی که دانشآموز من نیستند و ریش و سبیل دارند مرتب در مسیرم میایستند به من سلام میکنند. گفتم خوب شما معلم هستید و به پاس احترام شما سلام میکنند. گفت تفاوت احترام و منظورهای دیگر را خوب متوجه میشوم.
باز یک دفعه دیگر همان خانم معلم با عصبانیت وارد دفتر شد و مرا کنار پیکان آلبالویی رنگش برد. دیدم روی شیشه عقب ماشین یک قلب با آن تیر معروف را کشیدهاند. بر همین اساس داستانی نوشتهام به نام پیکان آلبالویی رنگ که در مجموعه تمام بارانهای دنیا چاپ شده است.
رفتم سر کلاسی که ظن من بیشتر به بچههای آن کلاس میرفت و با زبانی پدرانه گفتم این خانم همسر دارند و ناموس همه ما محسوب میشوند. فردا خواهران بسیاری از شما معلم خواهند شد. فکر کنید. ایشان خواهر شماست و از این حرفها. بچهها خیلی مرا دوست داشتند و ماجرا در همان جا تمام شد.
این درشتی هیکل بچهها یک حسن داشت و آن اول شدن ما در مسابقات فوتبال ناحیه یک بود.
اما در مسابقات استانی باز هم به خاطر کمرویی بچهها به تیم نیریز باختیم.
یک بار متوجه شدم که مقداری میلگرد از گوشه حیاط مدرسه کسر شده. معلوم شد برای ساختن گل فنی این میلگردها را بردهاند. مادر یکی از بچهها را که مقصر اصلی بود به مدرسه خواستیم و ماجرا را گفتیم و گله کردیم. این زن همان شب موضوع را به پدر بچه که کارگر یغوری بود میگوید. این پدر یک راست میرود بالای سر پسرش که خوابیده بوده و محکم میزند توی سر پسر بدبختش. از همان موقع گویا مغز این بچه تکان خورد. اصلاً از حالت عادی خارج شد. از فردای آن روز او را میدیدیم که با چشمانی مثل چشمان برهای که میخواهند بسمل کنند به نقطهای زل میزد و در عالم خاص خودش فرو میرفت. بعد یک گواهی از مدرسه گرفتند برای بیمارستان و بچه را به عمل جراحی سپردند. همین ماجرا اساس داستانی شد به نام آیینههای پریشان که در مجموعه تمام بارانهای دنیا منتشر شده است. تمام قهرمانهای من در این کتاب، همین بچههای مدرسه ده پیاله بودند.
⭕ با این اخلاق و رفتار آرامی که دارید هیچ وقت دانشآموزی را تنبیه کردهاید؟
(خنده) جاهایی که لازم بود بله مثل دانشآموزی که با زنجیر به جان دانشآموز دیگر افتاده بود. یا دانش آموزی که قلدریها و لاتبازیهایش موقعیت و شخصیت دیگران را به مخاطره میانداخت و اگر جلو او را نمیگرفتم فرد دیگر که مظلوم واقع شده بود ممکن بود از ترس او ترک تحصیل کند.
⭕ بعد از انتقال از شیخ علی چوپان خبری از دانش آموزان آن مدرسه دارید؟
این ملاقاتها و برخوردها با یک طنزی همراه بوده و هست (خنده) ماشین آخرین سیستمی میایستد و راننده آن پیاده میشود و سلام و تعارف. بعد که خودش را معرفی میکند معلوم میشود که از دانشآموزان مدرسه ایران زمین یا توحید بوده است. منتظر تاکسی بار ایستادهام تا کمد چوبی را که خریداری کردهام به منزل ببرم یک وانت کهنه و زهوار در رفته جلویم متوقف میشود و همان سلام و تعارف، اما با لهجه لاتی و معلوم میشود دانش آموز من در مدرسه شیخ علی چوپان بوده است (خنده) هر دو گروه با معرفتند، اما میخواهم نتیجه آن تفاوت سطح را بگویم و گرنه بچههای ایران زمین هم اگر در آن محیط فقر زده و در آن خانوادههایی که با مشقت لقمه نانی به دست میآوردند به دنیا میآمدند و با آن بدبختیها بزرگ میشدند نتیجه همان میشد که سراغ داریم. البته استثناها هم که همیشه جای خودشان را دارند.
⭕ بخشی از ماجرای رمان رقصندگان در همان شیخ علی چوپان و ده پیاله اتفاق میافتد و شما میدان فروش دام را در آنجا توصیف کردهاید. درست میگویم؟
بگذارید ماجرا را کامل بگویم. یک بار یکی از دانشآموزان به دفتر آمد و گفت آقای فقیری پرونده مرا بدهید میخواهم از مدرسه بروم. شاگرد مؤدب و درس خوانی بود. از عشایر بود. کنجکاو شدم و دوستانش را احضار کردم و پرسیدم که چه اتفاقی برای فلانی افتاده است؟ گفتند به علت خشکسالی پدرش گوسفندانش را به شهر آورده تا بفروشد. بعد از فروش آنها یک موتورسوار پولهای او را زده و برده و بزرگترهای عشایر مردم را گرد آورده و پولی برای پدر این بچه جمع کرده و او را روانه کردهاند. موضوع به گوش این بچه رسیده و از روی غرور عشایری که داشته نتوانسته این موضوع را بپذیرد و آن را نوعی گدایی به حساب آورده و حالا هم میخواهد ترک تحصیل کند.
من این ماجرا را تبدیل کردم به یک داستان کوتاه و بعد همان داستان را توسعه دادم و به رمانی تبدیل شد. به فکر رفتم که چه نامی برای رمان انتخاب کنم؟ یادم افتاد به یک فیلم از سینمای یوگسلاوی. افسر آلمانی در شب کریسمس دستور میدهد زندانیها را زیر برف و در یک دایره به حرکت درآورند و به رقصیدن وادار کنند. اسرا هم که رمقی نداشتند با حالتی خاص سر و دستان خود را تکان میدادند که رقص رنج بود و بالاجبار انجام میشد. به یاد این رقصندگان که افتادم قهرمان داستان را به یاد آوردم در یک رقص اجباری که رقص زندگی مشقت بار او بود شرکت کرده است. پس این نام را برگزیدم. این کتاب جزء شش رمان فینالیست بیست سال داستان نویسی شد و به من و آقای دولتآبادی به خاطر کلیه آثارمان جایزه دادند.
⭕ بعد از مدرسهی شهید رهنما در شیخ علی چوپان به کجا رفتید؟
یک روز در سال ۱۳۶۶ آقای محمد عسلی وارد مدرسه شد و گفت من رئیس تربیت معلم شیراز هستم و کتابهای شما را خواندهام و آمدهام از شما بخواهم که کلاس فوقبرنامه داستاننویسی و نمایشنامهنویسی تربیت معلم را که بعد از ظهرها تشکیل میشود در اختیار بگیرید و سال بعد به طور رسمی به خدمت در تربیت معلم مشغول شوید.
پذیرفتم و رفتم. تعدادی از دانشجویان در این کلاسها شرکت میکردند. بین هشت تا پانزده نفر در کلاسهای من شرکت میکردند. سال بعد هم به آنجا منتقل شدم و حقوق بهتری هم میدادند.
دوره امتحانات، دانشجویان در کلاس من شرکت نمیکردند. همین شد که نزد آقای روزیطلب مدیرکل سابق آموزش و پرورش استان که در آن زمان مدیرتربیتی تربیت معلم بود رفتم و گفتم که من بیکار شدهام و این حال را نمیپسندم. مرا به کتابخانه فرستاد و مسئولیت کتابخانه را به من محول کرد. اما همیشه گرفتار یک توطئهاندیشی بود و میگفت این آقای فقیری هر جا میرود طیف بزرگی از دانشجویان دورش جمع میشوند. همیشه این طور فکر میکرد. در آغاز هر سال هر یک از مدرسان باید تأیید صلاحیت میشدند. صلاحیت مرا که تأیید کردند جمعی از آقایان رفتند نزد نماینده شیراز در مجلس و جاهای دیگر و گفتند ما را که ریش داریم و چنینیم و چنانیم برای تدریس در تربیت معلم تأیید صلاحیت نکرده اند، اما فقیری را که ریشش را میتراشد و سبیل استالینی دارد تأیید کرده اند. بعد هم کتابهایم را زیر و رو کردند و گفتند فقیری در یکی از داستانهایش نوشته پاشوره مسجد غرق لجن بود و کرمها در آن میلولیدند و نتیجه گرفته بودند که فقیری نمازگزاران را تشبیه کرده به کرم. حالا این داستانها مال سی سال پیش بودهاند یا در کجای داستان این جمله آورده شده و مقصود چه بوده کاری به این حرفها نداشتند. مقصودشان تنها پروندهسازی بود. از طرف وزیر به مدیر آموزش و پرورش که آقای معافیان بود فشار آوردند که فقیری را باید از تربیت معلم برداری. ایشان مرا احضار کردند به دفترشان. رفتم. مدتی بدون هیچ حرفی مرا نگاه کردند و عاقبت گفتند به نظر شما اشکالی دارد اگر شما را از ادامه تدریس در تربیت معلم باز داریم و به هر مدرسهای که دوست داشتید بفرستیم؟ گفتم: نه من که خودم نیامدم به اینجا. مرا با اصرار به این جا آوردید. نه چه اشکالی دارد؟ گفتند: میخواهید به کدام مدرسه بروید؟ گفتم مدرسه توحید. میدانید که مدرسه توحید بهترین مدرسه شیراز بود و تمام دانشآموزانش نخبه بودند. این مدرسه را به دو دلیل انتخاب کردم اول آن که محمد صادق برادرم در آنجا دبیر عربی بود و دوم آن که به واسطه حضور محمد صادق یک سال به صورت اضافه کار در آن مدرسه انشا درس داده بودم. به آنجا رفتم و واقعاً با جان و دل به تدریس مشغول شدم.
⭕ علت رو آوردن شما به نمایشنامهنویسی و تئاتر چه بود؟
من بدون مبالغه میگویم که خیلی فیلم دیدهام و همیشه این توفیق را داشتهام که به فیلمهای مطرح روز و فیلمهایی که برنده جوایز معتبر سینمایی شدهاند دسترسی داشتهام، چون پیگیر بودهام.
نمایشنامهنویسی کار سادهای نیست به خصوص پرداخت شخصیت چند لایه بعضی قهرمانها و ابعاد فلسفی که در بعضی نمایشنامهها موجود است. محدودیتی در کار نمایشنامه نویسی هست که در داستان نویسی نیست. یک وضعیت فرار و دویدن از دست فرد دیگر را در داستان میتوانید کامل تشریح کنید. اما در نمایشنامه فقط باید به ورود همان فرد به صحنه در حالی که نفس نفس میزند اکتفا کنید. دیالوگنویسی نقش مهمی در نمایشنامه دارد. زیباترین و محکمترین دیالوگها را در ایران به نظر من دکتر غلامحسین ساعدی، بهرام بیضائی و اکبر رادی نوشتهاند. آنها در زمره بهترین نمایشنامهنویسان ما هستند.
من خاک تئاتر را در تالار ابوریحان که در ابتدای خیابان گلکو و نزدیک منزل پدری ما در حوالی دروازه کازرون واقع بود خوردم و بهترین و شیرینترین لحظات عمرم را در تمرین بازیگرانی که بعدها از بزرگان نمایش کشور شدند تجربه کردم.
⭕ مثلاً چه کسانی؟
مرحوم جمشید اسماعیلخانی، گوهر خیراندیش، مجید افشاریان، زهرا سعیدی، محمود پاکنیت، حبیب دهقان نسب، محمد فیلی و حسن پورشیرازی و دیگران که در اجرای نمایشنامههای من نقش ایفا میکردند. بودجهای که نبود زیلویی در همان محل تمرین پهن میکردند و تا آنجا که به یاد دارم غذایی که لوبیا و نان گرم بود چهار زانو مینشستند و میخوردند. یک جو بسیار صمیمی و همگی عاشق نمایش بودند.
⭕ شما چه نقشی در این تمرینها داشتید؟
بعضی کلمات را که درست ادا نمیکردند یا جملاتی را که ادای آنها با ذهنیت و منظور من مغایرت داشت خیلی دوستانه تذکر میدادم و همیشه با خوشرویی میپذیرفتند. گاه به ناچار بعضی جملات را سادهتر میکردم و تغییراتی میدادم.
در این جا باید یادی کنم از آقای ناصر کجوری که به نظر من بهترین مدیرکل فرهنگ و هنر فارس تا به حال بوده و هست و الآن در آمریکا مقیم است و خیلی باید پیر باشد. آدم منطقی و پشتیبان هنر و هنرمند بود.
⭕ اگر اجازه بدهید در این جا اشارهای هم به مرگ پدر و همچنین برادرتان محمد صادق داشته باشید.
برادر وسطی ما که فوت کردند یعنی محمدصادق یکی از بهترین دبیرهای عربی شیراز بود. ایشان خیلی به ادبیات کلاسیک ما علاقهمند بود و بر عکس من و ابوالقاسم که بیشتر کتابهای جدید و رمانها را دنبال میکردیم محمد صادق به دنبال کتابهای تحقیقی و پژوهشهای جدی در زمینه ادبیات کلاسیک بود. از کارهای مهم او تهیه فهرست کتب سنگی چاپ شیراز بود که با همراهی آقای احمد شعبانی چاپ کردند کار دیگر ایشان فهرست کتابهای کتابخانه ملی فارس است با مشارکت آقای علینقی بهروزی که در دو جلد منتشر کردند. محمدصادق را در منزل منصور صدا میکردیم گرفتار یک بیماری خونی شد که گلبولهای سفیدش از بین میرفتند. او را نزد دکتر حقشناس بردیم و تحت مداوا قرار گرفت. حدود شش ماه در بیمارستان بود و مرگ دردناکی داشت که بر من تأثیر خیلی بدی گذاشت. جلوی چشمانم ذره ذره آب میشد.
⭕ در چه سنی درگذشت؟
چهل و نه سالگی.
در همین حیص و بیص مرگ پدر هم اتفاق افتاد. محمدصادق در اردیبهشت ۱۳۷۰ و پدرم در تابستان همان سال. اخیراً کتاب بسیار خوبی خواندم به نام خاطرات صد درصد واقعی یک سرخپوست پاره وقت اثر شرمن آلکسی. راوی میگوید که من نه یک سرخپوستم و نه یک سفید پوست من یک سیبم که درونش سفید است و خارجش قرمز. یک جا که از گریه و بی تابی مادرش در مرگ مادر بزرگش متعجب میشود میگوید آدم همیشه جلوی پدر و مادرش پنج ساله است. این یک واقعیت است. با آن که در هنگام مرگ پدر خودم صاحب چند فرزند بودم در برابر پدرم همیشه فکر میکردم که یک بچه هستم.
⭕ در چه سالی بازنشسته شدید؟
من ۴۹ ساله بودم که در سال ۱۳۷۳ بازنشسته شدم. ۲۸ سال تدریس و دو سال سربازی جمعاً سی سال.
بعد از بازنشتگی افراد زیادی برای ادامه تدریس به من مراجعه کردند. همه هم میخواستند که انشا درس بدهم. واقعاً پیشرفت دانشآموزان مرا در این درس دیده بودند. مثلاً از بچهها میخواستم یک شکایت، حالا مربوط به هر چیز که برای آنها مهم بود بنویسند. هم روحیه انتقادی در آنها زنده میشد و هم با نامهنویسی اداری آشنا میشدند. همچنین سالی دو ماه داستاننویسی درس میدادم. سال ۱۳۸۰ بود که محمد عسلی که حالا مدیر مسئول روزنامه عصر مردم است از من خواست تا مدیریت مدرسه ابتدایی صدرا را بر عهده بگیرم و همسرم هم که بازنشسته شده بود به عنوان معاون من کار کند. پذیرفتیم.
⭕ مدرسه صدرا در کجای شیراز بود؟
درست در چهارراه ملاصدرا همین جایی که الآن دفتر روزنامه عصر مردم است. در این سال خیلی لطمه دیدم، چون قولهایی به والدین داده شده بود و انجام نشد.
⭕ مثلاً چه قولهایی؟
مثلاً قول داده بودند که برای مدرسه کامپیوتر بخرند و بچهها با کامپیوتر کار کنند خوب والدین از چشم من میدیدند. وقتی هم میگفتم که من که قول ندادهام میگفتند به هر حال شما مدیر این مدرسه هستید و راست هم میگفتند. آن قدر فشار به من آمد که سال ۱۳۸۱ سکته کردم. موارد زیادی بود و من هم میدانید که خیلی حساس بودم. همان روز فوتبال ایران و عربستان بود و ایران هم برد. اما فردای آن روز شنیدم که روزنامه خبر شیراز تیتر زده که امین فقیری هنگام دیدن فوتبال ایران و عربستان سکته کرده در حالی که اصلاً این طور نبود. این را بگویم که یک بار پدر یکی از دانشآموزانم که متخصص معروف مغز و اعصاب است یعنی دکتر تقیپور به مدرسه آمد و به من گفت چرا سفیدی چشمان شما این قدر زرد است؟ قرار شد به مطب ایشان بروم. رفتم و معلوم شد که فشار خون دارم. مرا به دکتر تابنده معرفی کردند که فرزند او هم شاگردم بود. همین فشار خون باعث سکته من شد که معمولاً فشارم روی پانزده بود!
وقتی در منزل حالم به هم خورد مرا به سرعت به بیمارستان دکتر میرحسینی رساندند. در همان بدو ورود پزشک کشیک از شاگردانم درآمد. قوت قلب پیدا کردم. اما بعد از مدتی باز حالم به هم خورد و نفهمیدم چه شد. مرا به بیمارستان نمازی رساندند و با شوک الکتریکی مرا بازگرداندند. نمیدانم این را بگویم یا نه؟ در همان زمان آن تونل معروف را که به نوری شدید منتهی میشود دیدم. آرامشی وصف ناپذیر. حالتی تخدیر گونه و غیر قابل وصف که خیلی خوشایند بود و شاید از نشانههای قطع حیات است که خیلیها درباره آن گفتهاند و در فیلمهای زیادی هم آن را نمایش دادهاند. اوج رهایی بود. اما متأسفانه مرا برگرداندند (خنده). به هر حال بعد از چند روز گفتند که قلبت مثل انار آبلمبو جمع و چروکیده شده و نمیشود آنژیو کرد. نکتهای که این ایام بستری بودن در بیمارستان را برایم قابل تحمل کرد آن بود که بدون مبالغه در هربار معاینه توسط پزشکان و گروههای دانشجویی همواره چند تن از آنها از شاگردانم از آب در میآمدند و این خیلی برایم خوشحال کننده بود و امید را در من زنده میکرد. ضمن آن که رتبه بالای علمی دبیرستان توحید را نشان میداد که در شیراز بسیار معروف است. در این جا بود که ارزش معلمی را بهتر درک کردم. البته باز به آن شرط که وظیفهات را خوب انجام داده باشی. به هر حال در نهایت قلبم را مدتی بعد عمل کردند و باقی این ماجراها.
⭕ لطفاً مختصری از فعالیت روزنامهنگاری بفرمایید.
در تربیت معلم که تدریس میکردم همیشه از زبان محمد عسلی میشنیدم که آرزو میکردای کاش بتواند یک روزنامه فرهنگی در شیراز راهاندازی کند. او ظرفیت فرهنگی بالایی داشت. پدرش شاعر بود و یکی از داییهای او مرحوم روسفید در ابتدای خیابان فرح کتابفروشی داشت.
آقای عسلی یک بار این آرزوی خود را مصممانه مطرح کرد و از من پرسید که برای آغاز کار باید چه بکنیم؟ من هم گفتم بهتر آن است که جلسهای در منزل تشکیل دهید و جمعی از فرهنگوران معروف شیراز را دعوت کنید و ماجرا را با آنها در میان بگذارید. آقای عسلی همین کار را کرد و از افرادی مثل صادق همایونی، سیروس رومی، ابوالقاسم فقیری و مهدی زمانیان دعوت کردیم و همین طیف نشان میداد که ارجحیت را به کار فرهنگی اختصاص داده است. سیروس رومی که قبلاً هم در روزنامه خبر جنوب کار کرده بود به عنوان اولین سردبیر روزنامه عصر مردم شروع به کار کرد. در ابتدا واقعاً این روزنامه چیزی نداشت و حتی از ماشین تحریر مدرسه صدرا استفاده میکردند. محل روزنامه هم بالاخانه همان مدرسه صدرا تعیین شد. در بدو امر من بودم و روسفید و سیروس رومی و هر هفته یک شماره بیرون آوردیم.
⭕ در کجا چاپ میشد؟
چاپخانه پرواز در خیابان داریوش.
⭕ تیراژ اولیه را به یاد دارید؟
حدود دو هزار نسخه. اما واقعاً باید از اراده محمد عسلی در اینجا تقدیر کنم. هر کس دیگری بود از میدان به در میرفت. اما او ایستاد و به تدریج روزنامه را به جایگاه امروزش رساند. از افتخارات کارنامه محمد عسلی در این عرصه مجله عصر پنجشنبه بود که شمارههای خوبی درآورد و در بین فرهنگوران کشور به شهرت رسید و سردبیرش شهریار مندنیپور بود. بعد که مندنیپور به آمریکا رفت دوست خوبم محمد کشاورز سردبیری را به عهده گرفت، اما متأسفانه این مجله به مانع برخورد و تعطیل شد. من در ابتدای کار روزنامه مسئولیت صفحه جوان و نوجوان را بر عهده گرفتم. باوجود آن که تخصص من داستان است، اما این انتخاب را به آن علت انجام دادم تا مقالهها و نوشتههای دانشآموزانم در مدرسه توحید را به چاپ برسانم و آنها را تشویق کنم. کاری که خیلی نتایج خوبی داشت. تعداد زیادی هم مصاحبه به همراه خانم خصال گرفتیم که چاپ شدند و پرینت آنها را نگه داشتهام. خیلیها داستان میآوردند و نظر مرا میخواستند و این باعث شد تا به نوعی کلاس داستاننویسی در دفتر من تشکیل شود.
صفحه دوستان را هم راهاندازی کردم. آخرین صفحهای هم که در اختیار گرفتهام صفحهای است با نام کتابخانه که کتابهایی که میخوانم مطلبی درباره اش مینویسم و در این صفحه منتشر میشود. گاهی اوقات دوستان دیگر هم برداشتهای خود را از آثاری که مطالعه کردهاند برایم میفرستند که در این صفحه چاپ میکنم. بسیاری از نویسندهها و شاعران آثار خود را میفرستند. بعضی از آنها را که خوب تشخیص میدهم معرفی میکنم و از معرفی بعضی دیگر در میگذرم. اوقاتی هم بوده که اثری را به خاطر معروف بودن نویسندهاش معرفی کردهام و بعد پشیمان شدهام. بعضی از آقایان سنگِ دهمن هستند و توقع دارند فقط از آثارشان تعریف و تمجید شود!
⭕ در جلسات گذشته یک بار از محفلی یاد کردید که در منزل شما و با حضور هنرمندان جوان شیراز در دهه شصت تشکیل میشد. آیا این محفل ادامه پیدا کرد؟
این محفل ادامه پیدا کرد و همانطور که گفتید بیشتر طیف نویسندگان و شاعران جوان را در بر میگرفت و از اعضای امروز محفل یاران یکشنبه یکی دو نفر بیشتر در این جمع حاضر نبودند. من در دهه چهل سالگی و آن نویسندگان جوان آن زمان در دهه سی سالگی بسر میبردیم و بالطبع شور و سرزندگی خاصی در جلسات وجود داشت.
مهمترین خاطره ام از آن جلسات این است که یک بار هیچ کس چیزی برای خواندن و ارائه در آن جلسه نیاورده بود. آقای دستغیب گفت که من یک پیشنهاد دارم طرحی را که واقعی هم هست ارائه میکنم و هر یک از شما برای جلسه بعد بر اساس این طرح یک داستان کوتاه بنویسید و بیاورید و بخوانید. میدانید که دستغیب با احمد محمود خیلی صمیمی بودند و هر دو در اداره مالاریا در نواحی جنوبی کشور مثل لارستان و مناطقی از هرمزگان خدمت کرده بودند. میگفت در روستاهای حوالی بندرعباس شبها به سراغ جاشوهایی که در ساحل و دور آتش گرد میآمدند و به تعریف میپرداختند میرفتیم. هر بار یکی داستانش را تعریف میکرد. یک بار یکی از جاشوها گفت که در یک شب طوفانی تختههای لنج شکستند و لنج شروع کرد به غرق شدن و فرورفتن. قایق کوچکی را به آب انداختیم و تعدادی از ما سوار قایق شدیم. ظرفیت قایق به بیش از حد خود رسیده بود. طوری که اگر یک نفر دیگر سوار قایق میشد، این قایق هم واژگون میشد. در همین لحظات دیدیم یک نفر که سرش هم زیر آب بود لبه قایق را محکم چسبیده و تلاش میکند سوار قایق شود. هر چه جاشوها سعی میکردند او را از قایق جدا سازند با اصرار و سماجتی مثالزدنی از قایق جدا نمیشد و دستش را رها نمیساخت. در همین گیرودار یکی از جاشوها کاردش را از غلاف کمر درآورد و مچ یکی از دستهای سمج غریق را قطع کرد. بعد دستغیب گفت همین ماجرا را هر کدام از شما به صورت داستان بنویسید.
من فاطو و پری دریایی را نوشتم که در مویههای منتشر چاپ شده است. هر یک از ما از راههای مختلف به این صحنه قطع دست غریق رسیدیم. در داستان من فردی به خواستگاری فاطو میرود و در شب ازدواج و در حجله با دست قطع شده قاطو روبرو میشود.
یعنی دستی که همین داماد سالها قبل بر روی قایق قطع کرده و نمیفهمیده متعلق به چه کسی بوده از قضا صاحب دست قطع شده بعدها همسر او از آب در میآید. فکر قشنگی است.
فاطو اهل قریه دیگر و زن زیبایی بوده که خواستگار از دست قطع شدهاش خبر نداشته. دستی که خودش بریده بود. به هر حال این جلسات بعدها توسعه یافت و آقایان همایونی و صداقتکیش و جعفر مؤید و برادرم ابوالقاسم و... اضافه شدند. چون این جلسات در روزهای یکشنبه برگزار میشد نام یاران یکشنبه را انتخاب کردیم و بر این محفل نهادیم. محفلی که هنوز هم ادامه دارد و برجاست و از بیست سال فراتر رفته است. شاید علت دوامش آن است که هیچ کس به مسائل سیاسی کاری ندارد و بحثی نمیشود در هر جلسه یکی از اعضا بر اساس تخصصش سخنرانی میکند و محفل پرباری است. البته جوانهای داستان نویس راه خود را جدا کردند. محفلی پربار درست کردند که تا امروز هم جلسات آن ادامه دارد.
⭕ چند جملهای را به فرزندانتان اختصاص بدهید.
سال ۱۳۵۱ ازدواج کردم. اولین فرزندم فرنوش در سال ۱۳۵۳ به دنیا آمد و لیسانسیه ریاضیات است و در مدرسه تیزهوشان تدریس میکند و فرزندش آیدا نام دارد. فرشید متولد سال ۱۳۵۶ و لیسانس مدیریت بازرگانی دارد که در مشاغل آزاد مشغول است و فرهاد در سال ۱۳۶۰ به دنیا آمد که مهندس صنایع است و در عسلویه مشغول به کار است. فرناز در سال ۱۳۶۱ به دنیا آمد و مهندس کامپیوتر است که با یکی از همکارانش ازدواج کرده و در لندن زندگی میکند. فرهاد و فرناز که تقریباً هم سن بودند در کودکی خیلی شیطنت میکردند و واقعاً اذیت میکردند. این اسامی را من انتخاب کردم و بچهها را به این نامها صدا میزنیم، اما همسر و پدر همسرم اصرار بر انتخاب نامهای مذهبی برای بچهها داشتند که نام سه نفر اول در شناسنامههایشان عبارت است از زهرا و محمد مهدی و علی محمد. تنها فرناز است که یک نام دارد و از این بابت همیشه از من تشکر میکند (خنده) خود بچهها اسمهای ایرانی خود را دوست میدارند.
⭕ این روزها چه کار میکنید؟
بخاطر چشمم من فقط جسته و گریخته میخوانم و متأسفانه دو ماهی میشود که اصلاً داستان ننوشتهام، چون اعتقاد دارم که نویسنده کارش مثل آتشفشان است. خود نویسندگان میگویند فترت. ممکن است آدم هیچ کاری نکند، ولی یک دفعه مثل آتشفشان بیرون بریزد. ممکن است در عرض یک ماه ۴ داستان هم بنویسد، ولی در این دوماه من فقط مطالعه کردم، کتاب خواندم و، چون در روزنامه عصر هم سه صفحه دارم، خوراک آن سه صفحه را هم باید آماده کنم. بیشتر کارهایم اینگونه بوده یعنی مطالعه روی شاعرهای جهان که برای روزنامه میفرستم و هر ماهی یکی از آنها چاپ میشود. صفحه کتابخانه روزنامه هم باعث شده کتابها را با دقت بیشتری بخوانم و بررسی کنم و معرفی را بنویسم. اعتقاد دارم اگر چهار نفر هم بخوانند و این کتاب را بخرند، خودش یک خدمتی است. به خاطر همین بیشتر وقتم اینگونه میگذرد.
⭕ گویا طنز هم کار کردهاید.
کتاب آخرم که در دست نشر تهران است و امیدوارم چاپ شود به نام شکلاتی این خودش طنز است. جریان آن هم این است که یک بچهای با دوستانش میروند در گود و گوراب بازی میکنند. بین بچه ها، بچه غربتی بوده که سنگ میخورد به سرش و کشته میشود. من از آن موقعی که او را دفن میکنند و روح او بیرون میآید را از زبان روح مینویسم. شکلاتی اسم گربهای است به رنگ شکلاتی.
البته طنز هم زمانی میآید که آدم خودش خیلی ناراحت است. من به خاطر این که چندسال است نمیتوانستم کاری بکنم ناراحت بودم و حرص میخوردم.
البته حالا معلوم نیست که همه آن را اجازه چاپ بدهند. کل کتاب یک داستان است و میشود بصورت داستان به داستان هم نوشت. شکلاتی اولین کار طنز من است و من هیچ وقت نداشتهام. فقط خدا کند همه را برندارند. در واقع خودم چیزی سانسور نکردهام. گفتم بذار خودشان بردارند.
⭕ خمیرمایه داستانهای شما افسانه است یا واقعیت؟
افسانه که شما میفرمایید من در این رشته کار نکردم. افسانه قصههای عامیانه است. ابوالقاسم کار کرده من ننوشتم. من داستانهایی نوشتم که ۳۰ درصد آنها واقعیت داشت و بقیه از تخیل خودم استفاده کردم. یعنی مایهای از واقعیت گرفتم و پر و بال دادم. مثلاً داستان ترس. من چیزهایی شنیده بودم، ولی بقیه را از تخیل خودم استفاده کردم. یا داستان آخر دهکده پر ملال به نام مادر از تخیل خودم است. منتها روی اصل واقعیت. قافلهای که قاچاق میآوردند از افغانستان و بلوچستان و اینها، به اصطلاح کسی بچه مادر را میفروشد به آنها. این داستان هم ریشه واقعیت دارد، اما این مسئلهای که من درست کردم تخیل خودم بوده، اما جوری نوشتم که خواننده باور میکند یعنی تخیل من از افسانه نیست از زندگی اجتماعی مردم است.
⭕ نوشتن را چگونه کلید میزنید؟
اعتقاد دارم نویسنده باید خوب ببیند و خوب بشنود. من بعضی وقتها تعریفی میشنوم در تاکسی یا ماشین مسافرکشی، راننده تعریفی میکند من خیلی زود میگیرم. البته هر تعریفی نه، اما خاص؛ به خودم میگویم این به درد داستان هم میخورد. بعد میآیم حدود ۲۰ روز و یک ماه روی آن فکر میکنم که چگونه آن را کار کنم و به آن شاخ و برگ بدهم. مثلاً قهرمان داستان یکی است، اما ممکن است من آن را ۴ نفر بکنم این چیزها دیگر دست خودم است. کلاً موضوع داستانهای من اتفاقاتی است که در اجتماع میافتد. قدرت تخیل باید قوی باشد. به اعتقاد من یک نویسنده باید قدرت تخیل خوبی داشته باشد. من سر کلاس که درس میدادم عادت داشتم سالی ۳-۴ ماه داستاننویسی یاد میدادم. من اول معلم انشا بودم. به بچهها میگفتم در همین سرویس و مینیبوس که راهی خانه هستید مادری را میبینید که دست فرزندش را میکشد و فرزند زارزار گریه میکند. شما میتوانید از آن داستان بسازید. مثلاً بچه اسباببازی میخواسته مادرش پول نداشته برایش نخریده. فلان خوراکی یا شیرینی میخواسته، اما نخریده. اگر شما توانستید از آن داستان بنویسید قدرت تخیل شما قوی میشود. یعنی باعث میشود یک نوع ورزش تخیلی انجام داده باشید. من به علت گوش دردم اکثر مواقع در خانه تنها بودم و خیالپردازی میکردم. خوشبختانه در اتاق ما کتاب و مجله زیاد میآمد و میرفت و در نتیجه باعث شد قدرت تخیلم بالا برود.
⭕ به نظر شما راه تقویت قلم در جامعه چیست؟
من اکثر دوران معلمی و دبیریام معلم انشا بودم. همه هم و غم من این است که بچهها انشا را یاد بگیرند. من نامه نگاری به آنها یاد میدادم. میگفتم شاید خواستید بروید شکایت کنید، باید بلد باشید و خیلی از پدر و مادرها میآمدند و من را تشویق میکردند. وقتی میآمدند دفتر مدرسه اول پیش من میآمدند بعد میرفتند پیش معلم فیزیک و شیمی. چون معمولاً آنها را میخریدند به خاطر معلم خصوصی. اما من را میدیدند که دارم فداکارانه به آنها یاد میدادم و بعد هم به درد جامعه و آینده میخورد. بعد هم داستاننویسی به آنها یاد میدادم. گفتگوها و فضاسازی هر کدام را تکه تکه میکردم و یادشان میدادم. مثلاً بارها میشد که یک انشا سرکلاس خوانده میشد و من تا آخر کلاس حرف میزدم و دیگر انشایی خوانده نمیشد.
⭕ چرا ما داستاننویس درجه یک مثل خود شما نداریم یا خیلی کم داریم؟
من فکر میکنم یک چشمهای است که از دل کوه بیرون میآید و پشت آن منبع بزرگ آب است. یک دریاچه پوشیده که سالها همینجوری آب از آن بیرون بیاید تمام نمیشود. اما یک چشمهای هست که پشت آن منبع کوچکی از آب است. خیلی از نویسندگان مثل همین هستند. یک کتاب بیرون میدهند. کتاب بدی هم نیست و دیگر خشک میشود و ادامه نمیدهند و هیچ اثری از آن بیرون نمیآید. حداکثر دو کتاب، سه کتاب، ولی تمام میشود. حالا آن منبع، مطالعه است. یعنی ما بر اثر مطالعه کلمه در اختیارمان قرار میگیرد. یعنی گیر نمیافتیم و تخیل هم زیاد میشود. مطالعه فایدههایی دارد. اول کلمه در اختیار ما قرار میدهد، دوم آن فرد هرجور دلش خواست میتواند جملهبندی کند، سوم هرفکری را که به مغزش میآید میتواند بنویسد.
من در زندگی دو کار کردم. یا ورزش کردم یا کتاب خواندم. از ده سالگی کارم همین بود. بعد دیگر نوشتن را شروع کردم. همیشه میگفتم اینقدر مطالعه کنید که مثلاً ۵ درصد بنویسید نود و پنج درصد مطالعه کنید.
⭕ آیا نوشتن داستان دیگری را هم در ذهن دارید؟
فعلاً حدود دو ماه است که چیزی ننوشتهام. موضوع دارم، اما فعلاً به خودم استراحت دادهام یا بهتر بگویم حسش نیست. نباید آدم با خودش لجبازی کند. من چند صفحه نشستم نوشتم، اما دیدم کلمات نمیآیند، چیزی از ذهنم بیرون نمیآید بعد جمعش کردم. به جای آن مطالعه کردم، جدول حل کردم برای جلوگیری از آلزایمر. در کل فرار کردم. با خودم لجبازی نمیکنم. اما هنوز هم مینویسم. چون نوشتن جزو وجودم است. دو تا موضوع آماده دارم، اما وقتی مینویسم میبینم خیلی خوب در نمیآید. هنوز تمامش نکردهام. فعلاً آن را کنار گذاشتهام. هرکسی خودش میفهمد دارد چکار میکند.
⭕ آخرین جملات در این مصاحبه به عنوان حرف پایانی شما
نویسنده باید آزاد باشد. بخشی از این آزادی به شرایط اجتماعی بستگی دارد. اما بخش عمده آن در دستهای خود نویسندگان است. هر نوع حزبگرایی و تعلق خاطر به یک گروه یا یک مرام و ... آزادی نویسنده را به شدت محدود میکند برخلاف آنچه بسیاری میپندارند این بیطرف بودن است که خیلی سخت است. مطمئنم که اگر پشت سر بعضی گروهها یا احزاب یا جریانها سنگر میگرفتم آوازه و نام بلندتری داشتم که در حقیقت بخش بزرگی از آن مرهون و مدیون سرسپردگی به آنها بود. اما من آزادی را با تمام بار معنایی آن دوست میدارم. میدانستم و میدانم که دوستانی مثل شما یا گروه فیلمبرداری بی که اخیراً به سراغم آمده اند و آنها را نمیشناختم بخشهایی از آن چیزی را که حق خود میدانم، اما به تمام آنها نرسیدهام جبران میکنند و خواهند کرد. به نظرم این ارزشمند است که فردی مثل آقای مدیحی که مجله پایاب را منتشر میکند یکدفعه به من زنگ میزند و میگوید قصد داریم یک شماره ویژهنامه مجله پایاب را به شما اختصاص دهیم نه آن که من دنبال این و آن بگردم و راه بیفتم و جایگاه و اعتبار انسانی خودم و مقام هنرمند را مخدوش نمایم.