تعداد بازدید: ۱۰۹۰
کد خبر: ۱۸۶۱۳
تاریخ انتشار: ۲۷ آبان ۱۴۰۲ - ۲۲:۰۸ - 2023 18 November
قصه‌های شیخ عطار برای کودکان/ بازنویسی مهدی آذریزدی

روزی بود و روزگاری بود.

نیمه‌های یکی از شب‌ها جبرئیل که فرشته پیغام‌رسان خداست، شنید که خداوند می‌گوید: «بله‌ای بنده من» و به صدای دعا و عبادت یکی از بندگانش جواب می‌دهد.

جبرئیل با خود فکر کرد: «معلوم می‌شود که یکی از بندگان پاک و بی‌آلایش خداست که دارد با خدا راز و نیاز می‌کند و خاطرش پیش خدا عزیز است.

در این موقع هم نمی‌توانم چیزی بپرسم، خوب است بروم این بنده خداپرست را بشناسم و برگردم».

جبرئیل پر زد و در آسمان‌ها گردشی کرد و هر جا که نشانی از بندگان خوب خدا داشت جستجو کرد و نشانی از آن عابد نیافت. زود به جای خود برگشت و دید همچنان صدای دعای آن بنده شنیده می‌شود و توجه خداوند به او ادامه دارد.

فرشته فکر کرد: «این که نمی‌شود من جبرئیل باشم و این بنده خدا را نشناسم.

شاید هم خبری و پیغامی شود و باید جایش را بلد باشم، حالا که خدا به این بنده لطف دارد بروم او را در دنیا پیدا کنم و هر جا که هست بشناسمش.»

جبرئیل در یک چشم به هم زدن خودش را رسانید به زمین و سری زد به خانه کعبه و بیت‌المقدس و مسجد‌های بزرگ و دید چنین کسی پیدا نیست.

در این شهر، در آن شهر، در کوهستان‌ها، در صحراها، در جزیره‌ها، هر جا که پیروان دین‌های بزرگ عبادتگاهی داشتند و هرجا که بندگان خاص خدا شب‌ها با خدا راز و نیاز می‌کردند، همه جا را سر زد و در آن وقت شب، آن حالتی را که می‌شناخت در کسی ندید.

جبرئیل تعجب کرد و ناچار برگشت به جای خودش و گفت: «خدایا! دانا تویی و توانا تویی، من می‌خواستم این بنده خوب را که دلش پیش تو بود پیدا کنم، ولی نتوانستم.

کی بود آن کسی که این قدر سعادت داشت و تو دعایش را می‌شنیدی و به او توجه داشتی؟»

خداوند گفت: «بد نیست که او را بشناسی.

اگر می‌خواهی بشناسیش باید به آن دِیْر بزرگ نزدیک شهر روم بروی تا بر تو معلوم شود.»

جبرئیل پر زد و آمد به دیر.

دید آن جا یک بتخانه است و یک مرد بُت‌پرست جلوی یک بت سنگی نشسته و بت را صدا می‌زند و‌های های گریه و زاری می‌کند و دعا می‌کند و حاجت می‌خواهد، و معلوم است که خیلی دل شکسته است و همان است که صدایش را شنیده بود.

جبرئیل برگشت و گفت: «خدایا! من که غیب نمی‌دانم و چیزی از کار‌های خدایی سر در نمی‌آورم، اما در این موضوع رازی است که نمی‌فهمم.»

خداوند جواب داد: «تو نمی‌دانی، ولی ما می‌دانیم که چه می‌کنیم.

این مرد بت را نمی‌پرستد بلکه دلش با خداست.

او یک شخص بی خبر است که راه را نمی‌شناسد و تا دیده است همین بت را دیده است.

او می‌خواهد پاک باشد، می‌خواهد خوب باشد.

دلش پاک است و مردم از او راضی هستند و، چون چیزی غیر از بت را نمی‌شناسد ناچار وقتی دعا می‌کند و راز و نیاز می‌کند بت را صدا می‌زند، اما دلش با خداست.

صدای پیغمبران هنوز به گوش این مرد نرسیده، اما اگر رسیده بود او هم خداپرست بود.

حالا اگر ما دعای او را نشنویم و جواب او را ندهیم دیگر کیست که بشنود و کیست که جواب بدهد؟»

جبرئیل گفت: «هیچ کس.

خدایا بزرگی به تو برازنده است و تویی که همه چیز را می‌دانی و همه عالم به لطف تو پایدار است و همه به محبت تو محتاج‌اند و تویی که با همه مهربانی.»

غیر قابل انتشار: ۰
انتشار یافته: ۱
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۰۰:۱۴ - ۱۴۰۳/۰۷/۱۷
0
0
خوبه
نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها