نه پدرش اهل دود و دَم بود نه پنج تا برادر و سه تا شوهرخواهرش.
حتی در روستای کوچکشان کمتر کسی پیدا میشد که اهل مواد باشد و اعتیاد.
راحله در آن خانواده پرجمعیت، زودرنج بود و تا کسی میگفت بالای چشمت ابرو، اشکهایش میریخت پایین.
دست خودش نبود.
گفتم همین یک بار را میکشم. همان تبدیل به صد بار شد...
حساس بود و زودرنج.
پنجم ابتدایی را که تمام کرد مثل بقیه دختران روستا نشست توی خانه...
میگوید:
بیست و یکی دو سالم شده بود و هنوز ازدواج نکرده بودم.
در آن سالها سن من برای مجرد بودن، سن زیادی به حساب میآمد.
رحیم که آمد خواستگاری، نظر من را نپرسیدند.
در شهر زندگی میکردند.
از اقوام دورمان بود و پسر بدی به نظر نمیرسید.
بیکار بود و زمان زیادی از پایان خدمتش نگذشته بود.
جواب بله را که دادم، قرار شد همانجا در روستا ماندگار شود و در کنار کارهای کشاورزی، کارگری هم کند.
معتاد شدم. به همین راحتی...
از حق نمیشود گذشت، بد هم نبود یکی دو سال اول زندگیامان. کار چندانی نبود در روستا اما، رحیم کار میکرد و مشکل چندانی با هم نداشتیم تا اینکه فکر آمدن به شهر، به سر رحیم افتاد. میگفت در شهر کار بیشتری هست و نان درآوردن آسانتر است.
همین شد که بار و بندیلمان را جمع کردیم و آمدیم شهر! آن هم کجا؟ خانه مادرشوهرم و این یعنی شروع روزهای سیاه زندگیام...
از عذاب کشیدن در آن خانه و در آن روزها، هر چه بگویم کم گفتهام.
از اذیت و آزارهای مادرشوهر و زخمزبانهای خواهرشوهر...
مادر رحیم نان میپخت و از این راه، بخشی از مخارج زندگیاشان را تأمین میکرد.
رحیم آدمی نبود که خودش را زیر کار نزند، اما نمیدانم چرا آنجا تغییر رویه داد.
شاید توقع داشت من هم مثل مادرش نانپزی کنم و بخشی از هزینههای زندگی را به دوش بکشم.
کنایه میزد که مرد معتاد دیده بودیم و زن معتاد نه!
همانطور که مادرش این موضوع را علنی و رحیم با گوشه و کنایه میگفت...
دلم نمیخواست نانپزی کنم، اما وقتی فهمیدم رحیم در دام اعتیاد گرفتار شده و سرکار نمیرود و خرجی خانه نداریم، این اتفاق افتاد...
رحیم گرفتار مواد شده بود و من کاری از دستم برنمیآمد.
پسرم را باردار بودم، با این وجود صبح تا شب کنار تابه نانپزی، به نانها تیر میزدم تا دستمان پیش کسی دراز نباشد.
این وسط بدرفتاری و زخمزبانهای مادر رحیم تمامی نداشت.
آب را میبست تا من استفاده نکنم. برق را قطع میکرد.
در رفتار و چشمانش میدیدم که چقدر از اعتیاد من و پدرش رنج میکشد.
در گوش رحیم میخواند تا به جان من بیفتد و خلاصه از هیچ بدی در حقم کوتاهی نمیکرد.
گاهی فکر میکردم چه هیزم تری به او فروختهام.
پسرم که به دنیا آمد، عزمم را جزم کردم تا رحیم را ترک دهم.
دو سه بار او را به کمپ بردم.
برایش دارو خریدم.
خرجش کردم، اما فایدهای نداشت... از آن طرف به خاطر نان پختن زیاد، دچار گردندرد و کمردرد شدید شده بودم و قرصها افاقه نمیکرد.
آن روز درد امانم را بریده بود.
نمیدانستم سفارش مشتریها را چه کنم.
رحیم پیشنهاد داد دودی بگیرم.
خدا نیاورد آن روزها را که دوباره بخواهم مصرف کنم. ...
مقاومت کردم، اما وقتی از خوبیهایش گفت و به یاد سفارشهایم افتادم، وسوسه شدم و در نهایت مقاومتم شکست.
گفتم همین یک بار را میکشم آن هم به خاطر اینکه دردم کم شود؛ غافل از این که همان یک بار تبدیل به صد بار شد...
معتاد شدم.
به همین راحتی...
اولین بار که مصرف کردم حالم بهتر شد.
دومین و سومین بار هم. اما کمکم وضعیت به صورتی پیش رفت که اگر نمیکشیدم، خمار بودم.
آب دماغم سرازیر میشد و ظاهرم به هم میریخت.
از این وضعیت بدم میآمد و تنها کسی که انگار این وسط زیاد ناراضی به نظر نمیرسید رحیم بود.
من که تا پیش از این مدام به جان او غر میزدم تا اعتیادش را کنار بگذارد، حالا به هر ترتیبی بود با پول نانپزی مواد جور میکردم و او هم از خدا خواسته، پا به پای من میکشید.
از آن طرف سرکوفتها و طعنههای مادرشوهرم بیشتر شده بود.
مدام کنایه میزد که مرد معتاد دیده بودیم و زن معتاد نه! همهی اینها به کنار، پسرم داشت جلوی چشمم بزرگ میشد و قد میکشید و من در رفتار و چشمانش میدیدم که چقدر از اعتیاد من و پدرش رنج میکشد.
برایش نگران بودم. مدام ناراحت بود و با من و پدرش حرف نمیزد، خصوصاً با رحیم که اعتیاد مرا از او میدید.
دیگر به پایان خط رسیدم.
تصمیمم را گرفتم و رفتم انجمن معتادان گمنام. سخت بود، خیلی سخت، ولی ترک کردم.
الان حدود یک سال است که مصرف نمیکنم.
بد چیزی است مواد و هنوز گهگاهی وسوسهی آن به سراغم میآید.
به همین دلیل هم هست که وقتی میبینم کسی در حال مصرف است، فوری از آنجا میزنم بیرون.
خدا نکند روزی برسد که دوباره بخواهم مصرف کنم.
خدا نیاورد آن روزها را...