نَظاره کردم رفتار پرویز شاگرد ایرانیام یَک جور دیگری شده و مشکوک مَیزند.
اما بَ روی خودم نیاوردم و بَ درون چاه رفتم تا در عمق ۸ میتری بَ کندَهکاری اَدامه دهم. اما یَک ساعتی نگوذشته بود که داد پرویز در آمد و مرا صَدا بَکرد.
گفتَه کردم نَمیشنوم؛ بیا لبَه چاه گفتَه کون.
برای این که دستش را دو طرف دهانش گرفته کوند و داد بَزند، چرخ چاه را از میانَه راه ول بَکرد و دول نیمه پر محکم بر سرم بَخورد.
همزمان کولنگ از دستم رها شد و بَ روی انگشت شصت لَنگ چپم افتاد.
از شدتی درد بالا آمدم و لبَه چاه را بَگرفتم. با عصبیت داد بَزدم: چَه خبرت است؟
یَکهو جَلوی چَشمان از حدقَه در آمدَه من شروع کرد بَ قر دادن و با صَدای نکرَهاش خواندن:
وَلادت، وَلادت، وَلادتت موبارک...
وَلادت، وَلادت، وَلادتت موبارک...
بیا شمعها رو پوف کون
که یَکصد سال زیندَگانی کونی...
نَظاره کردم یَک کَیک با تصویری از بیل و کولنگ تهیه کرده و شمعی روی آن رَوشن است.
اشک در چیشمانم جمع بَشد. آخر تا بَ حال کسی برایم جشن وَلادت نگرفته بود.
او را در بغل بَگرفتم و همین طَور که چَشمانم تار مَیدید، بَ سمت کَیک روان شدم تا شمع روی آن را پوف کونم.
اما چَشمیتان روزی بد نبیند؛ خاکهای روی سَبیلم با اولین پوف بَ روی کَیک پخش بَشد و با دومین پوف، پایین ریش بولندم بَ شعله شمع بَخورد و گُر بَگرفت.
هَول شدم و از ترس سرم را درون کَیک خامَهای فرو بَکردم. یَک مرتبه دستار سرم نیز آتش بَگرفت.
دستار را از سرم برداشتم و با ترس و فریاد تکان دادم؛ اما آتش گوشَه لیباس بولند قوندوزیام را هم درگیر بَکرد.
شعله مَیرفت بَ سمت بالایم روانَه شود که از ترس دویدم و خودم را بَ درون چاه انداختم.
*****
شب هینگام، با لیباس و ریش نیمَه سوخته و حال و روز نزار بَ سمت خانَه روان شدم.
در را که باز بَکردم، یَک مرتبه چَراغ روشن بَشد و زولَیخا و بچیها را نَظاره کردم که فشفشه بَ دست پشت یَک کیک وَلادت ایستَه کردهاند و همزمان مَیخوانند:
وَلادت، وَلادت، وَلادتت موبارک...
بیا شمعها رو پوف کون
که یَکصد سال زیندَگانی کونی...
از ترس در را محکم بستَه کردم، روی دوچرخَهام پریدم و فرار را بر قرار ترجیح دادم...