روزی جمعه داشتم در خانَه استراحت مَیکردم که زولَیخا یَک لگد بر پوشتم بَزد و گفتَه کرد: پاشو، پاشو که شَنیده کردم موعاون ارباب وَلایت بَ وُلسوالی نَیریز آمده است.
گفتَه کردم: خب...
زولَیخا بَگفت: خب و زهری مار، بَ مکانش روان شو و حرفی بَزن؛ شاید بختی از ما باز شود.
سوار بر دوچرخه بَ سالن سینَمای این وُلسوالی روان شدم. موعاون ارباب وَلایت کارش تمام شده بود و داشت سوار موتِر (خودرو) مَیشد.
بَ سرعت جَلویش پریدم و بَگفتم:
- یَک کیلو گوشت در وَلایتتان چهارصد هزار تومان شده!
- خب!
- گوش فرا مَیدهی یا نه؟
- خب!
- روزَگار را هر روز بدتر مَیبینم
این جهان را پر از خَوف و خطر مَیبینم
دختران را همَه جنگ است با مادر
پیسران را همَه بدخواه پیدر مَیبینم
- خب!
- خودَتان مَیدانید و وَلایتتان!
- خب!
- خب و زَهری مار.
هر چَه مَیگویم، گفتَه مَیکوند خوب! جیوابی بهتر از خب نداری؟ مگر نَمیدانی ما چَه مَیکشیم؟ منِ کندَهکار چَطور مَیتوانم روغن و توخم مرغ از مارکیت (بازار) خریدَه کونم؟ قطعات یدکی بایسِکِل (دوچرخه) هم که سر بَ فلک کَشیده.
با یَک روز کندَهکاری فقط مَیتوانم یَک بسته پمپیرس خریدَه کونم که بچهام «نظیرنجیب» در آن پی پی کوند.
- خب!
- باز هم مَیگوید خب! من نَدانم دیگر؛ خودَتان مَیدانید و وَلایتتان!
خواستم بَ سمت بایسِکِل روان شوم. اما موعاون ارباب وَلایت گفتَه کرد:
- وَلایتتان؟! مگر تو او اهل این وَلایت نیستی؟
خواستم بَگویم: خدا نکوند! والا در وَلایت ما مردم با وجود طالیبان و حملات اینتَحاری این همه موشکلات ندارند.
اما ترجیح بَدادم مَثال خودش فقط بَگویم: خب!
این را که گفتَه کردم، یَکی از موحافَظانش چَنان پوشتم را پَنجورک بَگرفت که داد زدم: خب! خب! خب! غلط بَکردم.
او و همراهانش در حالی که مرا بَ عقب هل مَیدادند، بَ سمت کار خودشان روان شدند. اما من پیش خود گفتَه کردم: کولنگ بر سرت! چَقدر سادهای نجیب؛ اینها فکر مردمان خودشان هم نیستند؛ دیگر مَیخواهی بَ فکر تو تبعَه موجاز باشند؟