یکی از رفقای جعفرنام عادت دارد هر مناسبتی را تبریک یا تسلیت بگوید.
از تولدها و شادیها گرفته تا مرگ و میرها و غم و غصهها.
برای ما هم دیگر عادت شده.
کارش این است که اول صبح و قبل از هر کاری تقویم را باز میکند و مناسبت آن روز را میبیند و تماس میگیرد و چند جملهای در باب تبریک یا تسلیت میگوید و خداحافظ.
من هم عادت کردهام با چند جمله تکراری مثل زیر جوابش را بدهم و خداحافظ:
خیلی لطف داری که به یاد من هستی. ممنون. بر شما هم مبارک باشد یا به شما هم تسلیت میگویم و الخ.
اگرچه بعضی مناسبتها واقعاً خندهدار است جای تبریک یا تسلیت ندارد مانند:
روز امید، روز جهانی بهداشت، روز زمین، روز بهینهسازی مصرف، جشن خام خواری و ....
ولی من خودم را جدی میگیرم و جوابش را میدهم و به اصطلاحِ شَرخَرها، شر را میخوابانم.
اما روز سهشنبه ۲۵ مهر حکایت دیگری داشت و کار به جر و بحث و دعوا کشید و شرّی به پا شد.
آن روز ساعت ۴ صبح بیخوابی به سراغم آمد و بیدار شدم. هر چه سرم را به بالش فشار دادم خوابم نگرفت.
همانطور در رختخواب گوشی را روشن کردم و رفتم داخل فضای مجازی ببینم امروز باید با چه خبر ناگواری روزم را شروع کنم. به تدریج چشمانم سنگین شد و دوباره داشت خوابم میبرد که یکهو جعفر زنگ زد.
ساعت را نگاه کردم. ۶ صبح بود.
گفتم خدایا! این اول صبحی چکار دارد! زنگ گوشی را قطع کردم و سرم را زیر پتو بردم.
این بار زنگ تلفن خانه به صدا در آمد.
عضلاتم منقبض شد.
خدایا! این اول روز چه گناهی کردهام که گرفتار این آدم شدهام؟!
تلفن همینطور زنگ خورد تا قطع شد. خواب زهرمارم شد.
افکار مالیخولیایی به جانم افتاد. نکند اتفاقی افتاده باشد. همیشه ۸ صبح زنگ میزد.
شاید به کمک احتیاج دارد.
موبایل را برداشتم و به او زنگ زدم.
- سلام جعفر.
چیزی شده؟
- بهبه سلام! رفیق شفیق همیشگی. چه عجب اینوقت بیدار شدی! اول صبح تو واتساپ بودم دیدم آنلاین هستی گفتم سلامی کنم.
- آره. بیخوابی گرفتم از ۴ صبح. ولی داشتم دوباره خواب میرفتم.
- عیبی نداره. پاشو پاشو که آفتاب دراومده. از قدیم گفتن سحرخیز باش تا کام دل بجویی.
در دلم به خودم و هفت پشتم بد و بیراه گفتم که هنوز نمیتوانم به یک چنین رفیق نادانی حالی کنم که از او خوشم نمیآید.
ادامه داد:
- زنگ زدم روز جهانی ریشه کنی فقر رو بهت تبریک بگم.
- چی؟
- امروز روز جهانی ریشهکنی فقره. بهت تبریک میگم.
از رختخواب پاشدم و دقیقتر گوش دادم. خدای من! این اصلاً حالیش نیست.
گفتم:
- روز ریشهکنی فقره چه ربطی به من داره؟
- خب ایشالله فقر ریشه کن بشه هممون راحت شیم.
- مرتیکه! اول صبحی زنگ زدی که چی بگی؟ آخه من ریشه فقرم؟ خود فقرم؟ میتونم فقر رو ریشهکن کنم؟
- حالا چرا ناراحت میشی؟
- اصلاً بهم برخورد.
تو چه فکری کردی که به من زنگ زدی؟
تلفن را قطع کرد.
دوباره بهش زنگ زدم گفتم:
- من اگه نمیتونم فقر رو ریشهکن کنم، اما ریشه تو یکی رو از زندگیم میکنم میندازم دور.
این را گفتم و قطع کردم.
آن روز واقعاً احساس سبکی میکردم.