تعداد صفحات: ۲۶۸
انتشارات: ندای الهی
داستان کتاب از زبان هاجر، قهرمان کتاب یا شاید بهتر باشد بگوییم قربانی داستان تعریف میشود.
هاجر آخرین دختر از یک خانواده ۱۴ نفره است که پیش از خودش ۱۱ خواهر و برادر دارد و حاصل یک بارداری ناخواسته است.
دختری که در سال ۱۳۱۲ در یکی از روستاهای آذربایجان به دنیا آمده و پدری مستبد و بداخلاق دارد که هاجر را یک نانخور اضافی در خانه میداند!
هاجر ۱۲ ساله است که پدرش تصمیم میگیرد او را به ازدواج پسری ۱۹ ساله که تا آن زمان هاجر نه او را میشناخت و نه تابهحال او را دیده بود، درآورد! ازدواج و مراسم آن، برای این دختر کوچک، با هلهله و جشن، سرخاب و سفیدآب و پچپچ گاه و بیگاه زنان فامیل و البته اشکهای مادر و خوشحالی غیرقابل وصف پدرش نقش میبندد، غافل از آیندهای که انتظار هاجر را میکشد و چندان روشن نیست!
این داستان که بر اساس واقعیت نوشته شده، تاکنون چندین بار تجدیدچاپ شده.
متن روان داستان نیز، باعث همذاتپنداری بیشتر خواننده با کتاب میشود.
متن زیر برگرفته از این کتاب است:
از بیرون صدای طبل و دهل میاومد و صدای کل کشیدن زنها نزدیکتر میشد که عمه منو با یه حرکت کشید پیش خودش و نشوند روی زمین و گفت: مؤدب بشین و حرکت نکن، سرتم زیر باشه.
کارهایی که عمه میگفت رو مو به مو انجام دادم.
در اتاق باز شد و بیشتر از ده تا زن با هم ریختن تو اتاق و کلزنان و کفزنان حرکات موزون انجام میدادن... زیر چشمی اطراف رو نگاه میکردم.
مادرم گوشه اتاق ایستاده بود و اشک چشماش رو با گوشه چارقدش پاک میکرد.
یه زنی تقریباً همسن و سال مادرم اومد جلو و دستم رو گرفت و من رو با کل و دست از اتاق برد بیرون.
بیرون اتاق جایی تزئین شده با پارچههای قرمز و دو تا متکای قرمز بود که حسن با اخم به یکی از متکاها تکیه زده بود و حتی نگاهمم نمیکرد.
اون زن من رو برد و نشوند کنار حسن...
زود زود سر بلند میکردم و به حسن نگاه میکردم.
ملای محل نشسته بود و با اجازه خواستن از پدرم شروع به خواندن کلمات عربی کرد. عمه اومد و در گوشم گفت: وقتی حرفای حاجی تمام شد بگو بله.
حاجی که همون ملای روستا بود کلماتش رو تمام کرد و به من خیره شد منم تند تند عین عروسکای کوکی سر تکون دادمو پشت سر هم گفتم: بله بله بله...
با نشگونی که عمه به آرومی از بازوم گرفت دیگه تمومش کردم.
حسن بلند شد و دست من رو تو دستاش گرفت و با هم به سمت حیاطمون حرکت کردیم.
اسب سفیدی به قشنگترین شکل آراسته شده بود.
میخواستن من سوار اسب بشم، ولی پاهام نمیرسید.
حسن با یه حرکت منو از زمین کند و گذاشت روی اسب، تا حالا اسب سواری نکرده بودم به قدری ذوق داشتم که غم دوری و خداحافظی رو فراموش کردم.
از زیر توری قرمز همه جارو قرمز میدیدم.
یک آن چشمم به مادرم افتاد که گوشهای ایستاده بود و هایهای اشک میریخت.