تعداد بازدید: ۱۴۶
کد خبر: ۱۸۰۳۵
تاریخ انتشار: ۲۵ شهريور ۱۴۰۲ - ۲۲:۰۱ - 2023 16 September
ماجراهای تبعه موجاز
نجیب

- شَپَلق... شَپَلق...

- نِزن، چَرا مَی‌زنی؟ این که غش نکردَه.

عجب وَلایت عجیب و غریبی است اینجا. مردم هر کودام برای خودشان ناسلامتی داکتِری هستند.

آن روز در سرک (خیابان) با دوچرخَه از کندَه‌کاری بَ خانَه روان مَی‌شدم که نَظاره کردم یَک موتِرسیکلت دَپَکو شده و صاحیب آن بَ روی زمین تَپَکو شده است. یَک عده مردم وُلسوالی نَی‌ریز هم دَورش را بَگرفتَه بودند و هر کسی یَک چیزی گفتَه مَی‌کرد. از آنجا که برادر زولَیخا مرض صرع داشت و مَی‌دانستم چَطوری مَی‌شود، فهمیدَه کردم بنده خدا نیز این مرض را دارد.

او روی زمین افتادَه بود و بَ خود مَی‌لرزید. چَشمانش چپ شدَه بود و از دهان کج شده‌اش کف خارج مَی‌شد.

یَکی از مردم قصد داشت دهانش را بَ زور باز کوند و یَکی مَی‌خواست پاهایش را که قرص و محکم شدَه بود، تکان دهد.
یَک مرتبه یَک جیوان خودسر که فکر مَی‌کرد مردک غش کرده، بَ روی آن درماندَه افتاد، دو زانویش را این طرف و آن طرف مرد گوذاشت، یَکی یَکی دستانش را بالا برد و تا قدرت در بدن داشت، بر صورتش سَیلی زد. حالا نزن و کَی بیزن...

گفتَه کردم: نِزن، این که غش نکرده، چَرا مَی‌زنی؟

یَک لحظه دست نگه داشت، نَظاره‌ای بر قد و بالایم نیمود و گفتَه کرد: بَرو گَم بَشو. تو تبعه غَیر موجاز چَه مَی‌فهمی؟

دوباره شروع بَ زدن کرد؛ طَوری که دندان‌های عملی مردک از دهانش بیرون جکید.

شانس مرد بیچارَه، آمبولانس شفاخانَه رَسیده کرد و جان او را از دست انسان‌های خودسر این وُلسوالی نَجات بَداد.

در راه برگشت بَ خانَه فِکِر مَی‌کردم حَکایت این وَلایت است که هر کس در کار غَیر خودش وارد مَی‌شود و بَ خیال آن که همَه چیز مَی‌داند و از همَه سر است، همه چیز را به باد مَی‌دهد.

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها