نقل است که چون مادرش به کتّاب فرستاد و به سورت (سوره) لقمان رسید، بدین آیت که: أَنِ اشْکُرْ لِی وَ لِوالِدَیْکَ- حقتعالى مىگوید: شکر گوى مرا و شکر گوى مادر و پدر را- از استاد در معنى این آیت پرسید. چون استاد معنى آن بگفت در دل او کار کرد. لوح بنهاد و دستورى خواست و به خانه رفت. مادر گفت: «یا طیفور! (ای مرغک من) به چه کار آمدهاى؟ عذرى افتاده است یا هدیهاى آوردهاند؟».
گفت: «نه. بدین آیت رسیدم که حقتعالى مىفرماید به خدمت خویش و به خدمت تو. من [در] دو خانه کدخدائى چون کنم؟ این آیت بر جان من آمده است. یا از خدا درخواه تا همه آن تو باشم. یا مرا به خدا بخش تا همه آن او باشم». مادر گفت: «تو را در کار خدا کردم و حقّ خود به تو بخشیدم».
پس بایزید از بسطام برفت. و سى سال در بادیه شام مىگشت و ریاضت مىکشید و بىخوابى و گرسنگى دایم پیش گرفت و صد و سیزده پیر را خدمت کرد و از همه فایده گرفت و از آن جمله یکى جعفر صادق بود، رضى اللّه عنه.
- نقل است که روزى پیش صادق بود.
صادق گفت: «آن کتاب از طاق فروگیر».
بایزید گفت: «کدام طاق؟».
صادق گفت: «مدتى است تا اینجا اى و این طاق را ندیدهاى؟».
گفت: «نه! مرا با آن چه کار که در پیش تو سر برآرم؟ که نه به نظاره آمدم».
صادق گفت: «چون چنین است باز بسطام رو که کار تو تمام شد».
- نقل است که از خانه او تا مسجد چهل گام بود. هرگز در راه آب دهن نینداخت، حرمت مسجد را.
- نقل است که دوازده سال روزگار مىبایست تا به کعبه رسید. در هر چند گام مصلّى (جانماز) مىانداخت و دو رکعت مىکرد و مىگفت: «این دهلیز پادشاه دنیا نیست که به یکبار بر آنجا توان دوانید».
پس به کعبه شد و آن سال به مدینه نرفت و گفت: «ادب نبود پیغمبر را- علیهالصّلاه و السّلام- تبع این زیارت کردن. آن را جداگانه احرام کنیم». بازآمد و سال دیگر احرام گرفت و در راه [که] به شهر مىآمد، خلقى عظیم تابع او شدند.چون بیرون شد مردمان از پس او درآمدند. بایزید نگه کرد و گفت: «اینها کداماند؟».
گفتند: «ایشان با تو صحبت خواهند داشت».
گفت: «خدایا! من از تو مىخواهم که خود را به خلق از من محجوب نگردانى».
پس خواست که محبّت خود از دل ایشان ببرد و زحمت خود از راه ایشان بردارد، نماز بامداد بگزارد و در ایشان نگریست و گفت: «انّى انا اللّه، لا اله الّا انا. فاعبدونى».
گفتند: «مگر این مرد دیوانه است!».
او را بگذاشتند و برفتند. و شیخ آنجا به زبان خداى- تعالى- با ایشان سخن مىگفت. چنان که گویند: حکایه عن ربّه.
- نقل است که در راه حج شترى داشت که زاد و راحله او برش مىنهادند. یکى گفت: «مسکین این شتر که بارش گران است. و این ظلمى تمام است». بایزید گفت: «اى جوانمرد! بردارنده بار، شتر نیست. نگه کن که هیچ بار بر پشت شتر هست؟». چون نگه کرد به یک وجب بالاى شتر بود». گفت: «سبحان اللّه! عجب کارى است». بایزید گفت: «اگر حال خود از شما پنهان دارم، زبان ملامت دراز مىکنید، و اگر مکشوف مىگردانم، طاقت آن نمىآورید. با شما چه مىباید کرد؟». پس چون برفت و مدینه را زیارت کرد، در خاطرش آمد که: به خدمت مادر رو! با جمعى روى به بسطام نهاد.
آوازه در بسطام افتاد. اهل بسطام او را استقبال کردند. بایزید را مراعات ایشان مشغول خواست کرد و از حق بازمىماند. چون به شهر آمد، قرصى نان از دکانى بستد و مىخورد- ماه رمضان بود- خلق چون چنان دیدند، به یکبار برمیدند. شیخ با اصحاب گفت: «دیدید که به مسئلهیى شرعى که کار بستم، همه خلق مرا رد کردند!». پس سحرگاه به در خانه [مادر] رفت، و گوش داد. آواز مادر شنید که طهارت مىساخت و مىگفت: «الهى آن غریب مرا نیکو دار و دل مشایخ را با وى خوش دار. و احوال نیکو او را کرامت کن». بایزید چون این بشنید، بگریست. پس در بزد. مادر گفت: «کیست؟».
گفت: «غریب تو». مادر گریان شد و در بگشاد. پس گفت: «اى طیفور! چشمم خلل کرده است، از بس که گریستم در فراق تو و پشتم دو تا شد، از بس که غم تو خوردم».
- نقل است که گفت: «آن کار که بازپسین کارها دانستم، پیش از همه بود و آن رضا [ى] مادر بود». گفت: «آنچه در جمله مجاهدات و ریاضات و غربت مىجستم، در آن یافتم. شبى مادر از من آب خواست. در کوزه و در سبوى آب نبود. به جوى رفتم و آب آوردم. مادر در خواب شده بود. [شبى سرد بود. کوزه بر دست مىداشتم. چون از خواب درآمد، آگاه شد و مرا دعا کرد که دید] هم چنان کوزه در دست من فسرده شده بود. گفت: چرا از دست ننهادى؟ گفتم: ترسیدم که تو بیدار شوى و من حاضر نباشم.
وقتى دگر گفت: آن یک نیمه در فراز کن! تا وقت سحر مىپیمودم تا نیمه راست فراز کنم یا نیمه چپ. تا خلاف فرمان مادر نکرده باشم. وقت سحر آنچه مىجستم، از در درآمد».
- نقل است که چون از مکّه مىآمد، به همدان رسید. تخم معصفرت (گیاهی برای رنگ کردن) خریده بود.[اندکى] در خرقه بست و به بسطام آورد. چون بازگشاد، مورى چند در آن میان دید.
گفت: «ایشان را از جاى خویش آواره کردم». برخاست و ایشان را باز همدان برد و آنجا که خانه ایشان بود، بنهاد. تا کسى در مقام التّعظیم لامر اللّه در غایت نبود، در عالم الشّفقه على خلق اللّه بدین درجه نباشد.
- نقل است که گفت: «دوازده سال آهنگر نفس خود بودم و در کوره ریاضت مىنهادم و به آتش مجاهده مىتافتم [و بر سندان مذمّت مىنهادم] و پتک ملامت مىزدم، تا از خود آینهاى ساختم. پنج سال آینه خود بودم و به انواع طاعت و عبادت آن آینه را مىزدودم. پس یک سال نظر اعتبار کردم. بر میان خود از غرور و عشوه و اعتماد بر طاعت و عمل خود پسندیدن، زنّارى دیدم. پنج سال دیگر جهد کردم تا آن زنّار بریده شد. اسلام تازه آوردم. نگه کردم. همه خلایق را مرده دیدم. چهار تکبیرى در کار ایشان کردم و از جنازه همه بازگشتم و بىزحمت خلق، به مدد حق به حق رسیدم».
- نقل است که یکبار عزم حج کرد. منزلى چند برفت و بازآمد. گفتند: «تو هرگز عزم فسخ نکردهاى. این چون افتاد؟». گفت: «در راه زنگیى را دیدم، تیغى کشیده، مرا گفت: اگر بازگردى نیک، و اگر نه سرت از تن جدا کنم. پس مرا گفت: ترکت اللّه ببسطام و قصدت البیت الحرام!». خداى را به بسطام گذاشتى و روى به کعبه آوردى!
- نقل است که گفت: «مردى پیشم آمد، و پرسید که کجا مىروى؟ گفتم: به حج.گفت: چه دارى؟. گفتم: دویست درم. گفت: به من ده و هفت بار گرد من بگرد، که حجّ تو این است. چنان کردم و بازگشتم». چون کار او تمام بلند شد و سخن او در حوصله اهل ظاهر نمىگنجید، هفت بارش از بسطام بیرون کردند. شیخ مىگفت: «چرا مرا بیرون مىکنید؟». گفتند: «از آن که مردى بدى».گفت: «نیکا شهرا (خوشا شهری)، که بدش بایزید بود!».