انگار سالهاست که اینجا نبوده و من دلتنگی تمام این دوران را با خود حمل میکنم.
همین یک هفته پیش بود. باران میبارید.
او هم با چشمان خیسش به آسمان زل زد: «میاد، نه؟ این یه نشونهست.
باید برم دنبالش که گم نشه، آخه خونهمون رو عوض کردیم.
میلادم برمیگرده.
مگه نه؟»
و من نمیتوانستم به او بگویم نه، تمام این سالها که اینجا بودی، پیش من، مگر باران نباریده که او هنوز برنگشته؟ آه، زهره، زهره! چرا یادت نمیآید جسدش را آوردند؟ این آلزایمر لعنتی چه بود که نصیبت شد؟ یا شاید هم واقعاً موهبتی بود که فراموش کنی که جنگ، بر سر همسر تو، برادر من، چه آورد؛ که دیگر کسی را نداشتیم جز هم... که فقط باریدیم تمام آن سالها.
آن شب هم مثل شبهای دیگر، ساکت ماندم، ولی تو عصبانی شدی: «جوابمو بده! میاد یا نه؟» لبم را گاز گرفتم: «نمیدونم زهره.»
کنترلت را از دست دادی: «متنفرم ازت، متنفرم.
هیچوقت نمیدونی.
هیچوقت دلداریم نمیدی.
توی لعنتی.»
و اشکهایش به سرعت سرازیر شدند.
آه، زهره، تو حتی یادت نیست میلاد برادر من هم بود؟ میخواستم این یکی را بداند، یادش بیاید.
تا دهانم را باز کردم، جیغ کشید: «ساکت شو، فقط ساکت شو، نمیخوام چیزی بشنوم.
فقط برو.
نمیخوام ببینمت.
نه الان، نه هیچوقت دیگه.»
میدانستم که وقتی این حالتی میشود، بحث فایدهای ندارد.
حتماً دوباره حالش خوب میشد. خوب که چه بگویم، میشد همان زهرهی غمگین گوشهگیر ساکت.
با همین فکرها رفتم بیرون، پارک روبروی خانه.
بدون چتر؛ و فقط باریدم.
انگار سالهای سال بود دلم سوگواری این چنینی میخواست.
آنقدر که نفهیدم کی ساعت دوازده شد.
با عجله برگشتم خانه.
نبودی.
اندک وسایلت هم جمع شده بود.
حتی یادداشتی هم نگذاشته بودی.
ترسیدم.
داشت گریهام میگرفت، اما میدانستم اینطوری حل نمیشود.
باید میرفتم کلانتری، و رفتم.
یک هفته گذشته است و هنوز هیچ خبری از تو نیست.
کاش حداقل یادداشتی مینوشتی. بدون تو چکار کنم زهره؟ کاش این آلزایمر نصیب من هم شده بود..
زنگ خانهام را میزنند.
خدا را چه دیدی؟ شاید همهی این سالها اشتباه کردهاند.
شاید پشت در زهره باشد.
چون امشب هم مثل همان شب، میبارد...