در پی آهویی تاخت تا چندان که از لشکر به کلّی جدا گشت و دور افتاد و اسپ در عرق غرق شده بود از خستگی، او هنوز میتاخت در آن بیابان.
چون از حد گذشت آهو به سخن درآمد و روی بازپس کرد که «مَا خُلِقْتَ لِهذا» تو را برای این نیافریدهاند و از عدم جهتِ این موجود نگردانیدهاند که مرا شکار کنی.
خود مرا صید کرده گیر تا چه شود؟ ابراهیم، چون این را بشنید نعرهای زد و از اسب خود را درانداخت، هیچ کس در آن صحرا نبود غیر شبانی، به او لابه کرد و جامههای پادشاهانۀ مُرصَّع به جواهر و سِلاح و اسب خود را گفت از من بستان و آن نمدِ خود را به من دِه و با هیچ کس مگوی و کس را از احوالِ من نشان مده، آن نمد درپوشید و راه گرفت؛ اکنون غرضِ او را بنگر که چه بود و مَقصود حق چه بود؟ او خواست که آهو را صید کند، حق تعالی او را به آهو صید کرد تا بدانی که در عالَم آن واقع شود که او خواهد و مُراد مُلکِ اوست و مَقصود تابعِ او.
مولانا / فیه ما فیه / فصل ۴۴