کامی گریهکنان از در آمد تو.
بیبی گفت:
- ووووی، دیه چه مرگُته؟ توای یَی ساعتو که نَنت وِلُت کرده رفته دُمال قر و فر خودُش، بوای منه سوزوُنّی!
کامی همانطور هقهق میکرد که به بیبی گفت:
- خو میگم چته؟ بنال خو، بوگو چیطو شده؟
کامی با آستین پیراهنش اشکهایش را پاک کرد.
- هوشی بیبی... هوشی...
- هوشی. هوشی کیه؟ هوشی چیچی؟
به بیبی نگاه کردم.
- حتماً هوشنگ رو میگه بیبی. پسر فریبا خانوم.
کامی سری تکان داد که بیبی گفت:
- خوووو. هوشی چه غلطی کرده؟ ها؟
کامی دوباره به گریه افتاد.
- ازُم میگه بابات کچله...
بیبی اخمها یش را کشید توی هم...
- چیچی؟
- هوشی؟ هوشنگ پسر فری مُفو بری بوای تو میگه کچل؟ غلط کرده.
بیخودم کرده.
حالا هه که نَنش شده فریبا جون، یادُش رفته تا هی چن سال پیش که ننش بچه بود برش میگفتن فری مُفو بس که اُوو اَ دما غُش مییَد.
نگاهش کردم.
- بیبی جان، زشته، عیبه، نگین این حرفارو...
بی بی چپچپ نگاهم کرد...
- هااااااا؟ چته؟ میه درم دروغ میگم؟ زشت او کسیه که ادب یاد بَچش نیده.
دوباره رو کردم به بیبی.
- حالا تو عالم بچگی یه چیزی به هم گفتن بیبی. شما بزرگش نکنین دیگه.
- بیخود کردن که گفتن. من بزرگُش نکنم؟ای مسئله هیطو بزرگ هه.
دست کامی را گرفت توی دستش و پا تند کرد به سوی در...
- حالا کجا میری بیبی؟
- کجا میرم؟ میرم حقای فری رِ بذرم کف دسُش تا یاد بیگیره بویه چیطو بچه تربیت کنه؛ و بعد بدون اینکه اجازه بدهد من حرفی بزنم در را بست و رفت...
****
صدای در را که شنیدم سرم را آوردم بالا.
- رفتی بیبی؟
-ها نپه نرفتم؟ رفتم شُسَّمُش آفتوش کردم رو بَند اومَدم.
- چیزی نگفت فریبا؟
- میه حرفی داشت بزنه؟ هرچی عُرذخواهی کرد من گفتم دیه نه من نه تو... گفتم یادُت رفته تا هی چن سال پیش همه اَ خودُت میگفتن فری مُفو!
بیبی داشت همانطور حرف میزد که در را زدند.
کامی از جایش بلند شد و نگاهی توی حیاط انداخت...
نگاهش رفت سمت بیبی.
- هوشیه بیبی. توپشو اورده میگه بیا بازی کنیم.
بیبی گفت:
- غلط کرده، بیخود، بیشین زمین.
کامی داد زد.
-، ولی من میخوام برم باخودُش بازی کنم بیبی.
بیبی پشت چشمی نازک کرد.
- بچه میه شما هی حالا جرتون نبود؟ میه قهر نکردین؟
- نه بیبی ما خو قهر نکردیم.
پایش را زمین کوبید.
- من میخوام برم بازی بیبی. من میخوام برم بازی؛ و قبل از اینکه بیبی چیزی بگوید به سمت کوچه دوید.
بیبی دستش را برد سمت کیفش...
- اَی خدا تو سرُت بزنه بچه، نپه فقط ماخاسی من و ننیای بچو رِ بنازی اَ جون هم؟
آمپولی را از توی کیفش درآورد...
- حالا چیطو پاشم برم اَ فری بگمای سوزنو رِ بری من بزن!