ملافهها را طوری که چروک نشوند روی بند پهن کرد و گیرههای شسته را بهشان زد.
خواست تشت را بردارد که متوجه لکهای روی روتختیاش شد.
به کف دستهایش نگاه کرد، نکند کثیف بوده باشند.
اما نه تمیز بود! آن قسمت را آنقدر به هم سابید که کف دستهایش سرخ شد، بیفایده بود.
ملافه را جمع کرد و پرت کرد توی تشت.
«اه، لعنتی!»
تشت را برداشت و از پلهها بالا رفت. به صرافت افتاد نکند بقیه هم لک و پیسی شده باشند.
میخواست دوش بگیرد و استراحت کند؛ اما این لکه برایش کار تراشیده بود.
برگشت به پارچههای بزرگ و پهن روی طناب به دقت نگاه کرد.
توی آفتاب داغ نیمروزی از سفیدی برق میزدند. روی بند دستی کشید و مطمئن شد این هم تمیز است.
پس فقط آن یکی کثیف شده بود. با فرچه به جانش افتاد، اما وقتی کفها را شست لکه مثل بچهی تخسی که زبان درمیآورد سرجایش مانده و توی چشم میزد.
آخر این لکه تیره قد کف دست چه میتوانست باشد؟ با حسرت به رزهای سرخ آبی و قرمزی که خودش گلدوزی کرده بود نگاه کرد.
تا امروز چند بار شسته بودشان، اما هیچوقت اینطور نشده بودند.
یعنی چه میتوانست باشد؟ کوچکترین زخمی هم به بدنش نبود.
رفت و به تشک و حتی متکاهای روی تخت نگاه کرد.
هرچه بوده باید به تشک هم سرایت کرده باشد. با خودش گفت حتماً جایی از بدن همسرش زخمی شده و خونش به ملافه مالیده.
با این حال شب مطمئن شده بود بدن او هم زخم و زیلی نشده و سالم است.
هنگامی که فهمید لکه سمتی بود که همیشه خودش میخوابد از این موضوع حرفی به میان نیاورده بود.
ملافه را توی تشت وایتکس انداخت و صبح قبل از هرکاری به سراغش رفت. رنگ همهی گلها پریده بود، اما لکه همچنان توی صفحه سفید ملافه بیشتر از قبل توی چشم میزد.
حالا مشکل تنها لکه نبود؛ آنقدر توی مواد شوینده خوابانده بودش که بویش هم حال به همزن شده بود.
یعنی همیشه آنجا بوده و ندیدتش؟ حتی وقتی گلدوزیاش کرده بود.
یعنی آنقدر حواسش پرت بوده که پیش از این با وجود شستشوهای فراوان متوجهاش نشده؟ با غیظ انداختش توی سطل آشغال. به فکر دوختن یکی دیگر افتاد.
متر را برداشت تا اندازهی تخت را بگیرد که دید لکهای به همان رنگ اینبار بزرگتر روی تشک افتاده است!