تعداد بازدید: ۱۴۰
کد خبر: ۱۶۹۹۹
تاریخ انتشار: ۲۰ خرداد ۱۴۰۲ - ۲۲:۰۰ - 2023 10 June
نویسنده : نجیب

اگر خواهان این هستید که نَظاره کونید این وُلسوالی چَقدر معتاد زهرماری دارد، به شفاخانَه روان شوید و یَکی دو روز در آنجا بَمانید.

هفتَه گوذشته بَ خاطر یَک عمل سرپایی در شفاخانَه وُلسوالی نَی‌ریز بستری شدم. روزی بعد که خانم داکتِر موتخصص برای نَظاره جای جَراحتم بر بالینم آمد، ناله کردم که درد بیسیار دارم و اگر مَی‌شود، یَک موسکن قوی داخل سرمم بَریزد.

یَکهو بر سرم داد بَزد که: «چَه خبرَتان است؟ چَرا این وُلسوالی این همه معتاد دارد؟ والا داروی مورفین کم داریم و باید برای مریضهای بدحال بَگوذاریم. اگر نَظاره مَی‌کونید درد دارید، یَک نخود زهرماری همراه چای بالا بیاندازید و آرام شوید؛ مورفین مفت و مجانی مَی‌خواهید چَکار؟»

آمدم گفتَه کونم تا زولَیخا بَخواهد با این راه طولانی شفاخانَه جدید، خودش را بَ من بَرساند، تلف شده‌ام. اما ایستَه نکرد و با عصبیت از اتاق بَ بیرون روان شد.

یَک پیرمرد هم آن طرف اتاق بستری بود و از درد نرسیدن زهر ماری بَ خود، آواز ابوعطا سر مَی‌داد.

در این بَین یَکهو زولَیخا از در وارد بَشد و خوشحال از این که توانسته خودش را بَ موقع بَ من بَرساند، دست در آستین لَباس قوندوزی‌اش کرد تا زهرماری‌ام را تحویل دهد.

با اَشاره چَشم گفتَه کردم مواظب باش آن پیرمرد نبیند که با همان وضعیت سرم در دست، حمله مَی‌کوند.
اما زولَیخا هر چَه در آستینش بَگشت، چیزی ندید. با نَگرانی خواست بَ بیرون روان شود و در مسیر راهروها و حیاط شفاخانَه جستجو کوند که با ناامیدی و آه و ناله بَ او گفتَه کردم: «بیخود خودت را برای یَک نخود خستَه نکون. این نخودها حکم طلا دارد. هر کس هم پَیدا کرده باشد، خودش بیشتر از ما نیاز دارد.»

در این بَین پرستار وارد اتاق بَشد تا چَکاپم کوند. با عصبیت خواهش بَکردم مورخصم کونند و وقتی حَکایت کارم را فهمید، در حال تزریق یَک آمپول در سرم، گفتَه کرد: «باور کونید بیشتر کسانی که اینجا بستری مَی‌شوند، همین موشکلات را دارند و مصرف مورفین در این شفاخانَه بیسیار است. بعضی‌ها هم بَ خاطر همین مورفین مفت و مجانی، دلشان مَی‌خواهد در این شفاخانَه بَمانند.»

هنوز حرفش تمام نشده بود که یَک آرامش خاصی در من جریان پَیدا کرد و میهربان شدم.

بَ خانم پرستار گفتَه کردم: «اگر مَی‌شود، چند روزی دیگر من را پیش خودتان نگه دارید؛ طاقت دوری‌تان را ندارم.»

اما این بار زولَیخا بود که پسی کله‌ام بَزد و با عصبیت گفتَه کرد: «بیخود، هر کسی نخود بَخواهد، بَ خانَه خود روان شود.»

 

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها