پدر بزرگم یه دوستی داره که بهش میگیم حاجی زرین!
حاجی زرین خودش میگه حج نرفته و، چون تو ماه ذیالحجه به دنیا اومده شده حاجی، و در اصل حاجیننهای هست!
هفته قبل برای کاری پیاده از خانه بیرون زدم. هنوز مسافت زیادی طی نکرده بودم که متوجه شدم جایی از پیاده رو شلوغ است و به نظر میرسید دعوا شده!
نزدیک که رسیدم دیدم دعوا و مشاجره و داد و قال در یک املاکی است. از قضا حاجی زرین را دیدم که یقه خودش را پاره کرده و با دهان کف کرده دارد فریاد و وااسفا سر میدهد!
از روی کنجکاوی خیلی آرام خودم را لابهلای جمعیت پنهان کردم تا ببینم چه بر سر حاجی زرین آمده!
یک نفر که حاجی زرین را میشناخت جلو رفت و سعی کرد او را آرام کند! اما حاجی زرین مثل اسپند روی آتش بالا و پایین میپرید!
هیچ کس نمیدانست چه بر سر حاجی آمده است! همه در حیرت و تعجب دهانشان باز مانده بود! بالاخره یکی پیدا شد و لیوان آبی به دستش داد و به زور روی صندلی املاکی نشست!
گلویش که تازه شد سرش را آرام به دیوار پشت سرش تکیه داد و نفس عمیقی کشید و به پسر جوانی که پشت میز املاکی نشسته بود اشاره کرد و گفت: اومدم از این آقا میپرسم با ۱۰ تومن پول پیش و ماهی یه تومن جایی دارید؟ دستهاشو باز کرده به من میگه: آره توی بغلم!
این را که گفت شلیک خنده حضار به هوا بلند شد! حاجی عصبانیتر از قبل در حالی که زیر لبی میگفت: همتون لنگه هم هستید بیتربیتها؛ املاکی را ترک کرد!
قربانتان غریب آشنا