اولین باری که اسقف را دیدم غرق در حیرت و شگفتی شدم، چون او بر فراز تخت روانی با دیوارههای تذهیبکاری که به طرز زیبایی کندهکاری شده بود در برابر ما قرار گرفت. او از این تخت روان به عنوان منبر استفاده میکرد که در قسمت بالایش یک صلیب چوبی بزرگ نصب شده بود و تمثال عیسای مصلوب، ساخته از گچ رنگین، در حالی که از پیشانی، دستان و پاهایش قطرات خون میچکید، به صلیب آویخته بود.
به لباس پاره پارهٔ عیسی که بر فراز صلیب به تن داشت نگریستم و بعد به ردای فاخری که اسقف به تن داشت نگاه کردم. لباسهای مسیح پوسیده، مندرس، نخ نما و پاره پاره بود، در حالی که ردای فاخر اسقف سرتاپا از رشتههای طلا بافته شده بود. دستان مسیح پنجه گشوده و خالی از مال دنیا بود، اما اسقف عصایی زرین و گوهرنشان در پنجههای فروبستهاش داشت. مسیح بر تارک خود تاجی از خارهای تیز، سوزنده و بی رحم داشت، در حالی که اسقف بر سرش تاجی زرین و تابناک داشت. مسیح به نظر با دستانی گشوده و سرشار از رضا و تسلیم، پذیرای قربانی شدن خویش بر فراز صلیب شده، در حالی که دستان اسقف طوری بود که پنداری قصد دارد با قدرت هر چه تمامتر پهنهٔ آسمان و زمین را در چنگ سخت فروبستهاش نگه داشته و تا ابدالآباد ملک مطلق خویش سازد.
عزازیل / یوسف زیدان/برگردان: فریبا حزباوی/ انتشارات ققنوس