ما آدمها به «عشق» زندهایم و عشق ممکن است به هر صورتی در زندگی ما رخ نماید. اما همه این را قبول دارند که در جهانِ هستی عشقی بالاتر از عشق مادر و فرزند وجود ندارد.
اما من مهری متفاوت از دیگران به فرزندم دارم. من هر روز را به امید دیدنِ دلبندم چشم باز میکنم تا روی چون ماهش را ببینم و در برابر لطف پروردگار سرِ تعظیم فرود بیاورم اما با دیدنِ پاهای ناتوانش غم دنیا بر دلم مینشیند ولی باز بوسهبارانش میکنم تا نکند که فرزندم در چشمانم غم بخواند.
پادشاهِ قلب من آوایی ندارد که مرا مادر خطاب کند. جگرگوشهام تمام روز را بی حرکت است و من نمیتوانم دویدنش را برایتان تصویر کنم.
مهر فرزندی یعنی پسرت ۶ ساله باشد اما تو هنوز باید او را چون نوزاد ۶ ماهه به آغوش بکشی. یعنی عصرها که کلافه میشود او را به پارک ببری و تمام حسرتِ دنیا را در چشمانش ببینی.
بخواهی همبازیاش شوی اما زورت نرسد که او را روی سرسره بنشانی.
ردِ نگاهش را بگیری و به تاب برسی و بخواهی سوارش کنی تا احساس کمبود نکند اما ببینی تاب برای او کوچک است و پاهایش به زمین کشیده میشود.
دلگیر و سر خورده از تمام دنیا زبانِ التماس پیشِ شهرداری بازکنی که شما را به خدا یکی از تابها را بالاتر ببرید تا کودکم پاهایش به زمین کشیده نشود.
مهر فرزندی یعنی ۶ سال خودت را محروم از هر دورهمی کنی تا کودکت سنگینیِ نگاههای دیگران را حس نکند، کم نیاورد، لبخند روی صورتش نماسد.
مهر فرزندی یعنی شبها فرزندت از شدت کلافگی بنایِ جیغ کشیدن میگذارد و تو مجبور باشی دلِ بیقرارت را به بیرون بزنی و خیابانها را گز کنی تا آرام گیرد.
مهر مادری یعنی فرزندت را به تختهای ببندی تا ایستادنش را ببینی. کنارش بایستی و قدکشیدنش را حس کنی. دلت غنج برود برای راه رفتن کنارش.
خیلی سخت است که منِ مادر گرسنگی و تشنگی فرزندم را از چشمانش بخوانم. خیلی زجرآور است که به جای دستان او، خاک همبازی اسباب بازیهایش است.
دردناک است ببینی فرزندت نمیتواند روی کمر بخوابد و وقتی نگاه میکنی میبینی کمرش زخم شده و نمیتواند به تو بگوید.
با تمام این سختیها اما ...
من عاشقانه فرشته کوچکم را دوست دارم. قلبم را برایش تکهتکه کردم تا پازلِ زندگیش را بچینم. امیدرضا همه زندگیِ من است هرگونه که باشد.