اللهمراد دیشب تا صبح از دلدرد نخوابید. تمام شب گلیمش را چنگ گرفته بود و متکایش را دندان! صبح که شد، اللهمراد را با الاغی به کنار جاده بردند. از دهشان تا جاده شش هفت کیلومتری میشد. چند ماشین از جاده گذشت، هیچکدام توقف نکرد.یک کامیون از دور پیدا شد. شربتعلی برادرِ اللهمراد دست تکان داد. صدای جیغِ ترمز ماشین بلند شد. راننده با سبیلهای آویزانش سر از ماشین بیرون کرد و گفت: کجا؟
شربتعلی گفت: آقا! شهر میریم!
راننده گفت: بالای بار میرید؟
شربتعلی گفت: خدا عمرت بده! ما شهر برسیم، هرجاس خوبه!
راننده گفت: سوار شید!
شربتعلی برادرش را به کول گرفت و به پای نرده کامیون رفت. راننده که دید نمیتواند از نرده بالا برود، رو کرد به شاگردش و گفت: عباس! بپر پایین، کمکش کن!
عباس آمد و زیر پای اللهمراد را گرفت و رفتند بالا.
اللهمراد روی کیسههای سیمان که از بندر میآوردند، دراز کشید. دستش را از روی شکمش برنمیداشت.
صدای آه و ناله اللهمراد توی سر و صدای ماشین خفه میشد و باد با خود میبرد. به شهر رسیدند. نزدیکیهای ظهر بود. مطب دکتری را پیدا کردند. ویزیت را دادند به مُنشی. پنجاه تومان بود. فکر میکردند که چطور جبران کنند؟ نوبتشان رسید. وارد اتاق دکتر شدند. اللهمراد کف اتاق پهن شد. دکتر اشاره کرد که روی صندلی بنشیند. شربتعلی برادرش را بلند کرد و درکنار دکتر روی صندلی نشاند. دکتر درجه (دماسنج) را از تُنگی بیرون آورد و تکان داد و زیر زبان اللهمراد گذاشت. دکتر کراواتش را جابهجا کرد و برگشت طرفِ میز. پیپش را روشن کرد و پُکهای محکمی زد.
اللهمراد فکر کرد که دکتر دوای دردش را در دهانش گذاشته است.
شربتعلی هم که یک لحظه از اتاقِ پر دَنگ و فَنگِ دکتر چشم برنمیداشت، پایش را یواش به زمین میکشید و کفپوشِ اتاق را لمس میکرد. با خودش فکر کرد عجب دم و دستگاهی!
دکتر رو کرد به اللهمراد و گفت: دهانت را باز کن! الله مراد دهانش را باز کرد. خون از کنارِ لبش بیرون ریخت.
دکتر داد زد: درجه رو چکارش کردی؟
الله مراد گفت: چه؟
دکتر گفت: همونی که گذاشتم زیرِ زبونت؟
اللهمراد با ناراحتی گفت: آقای دکتر اون کپسولی که داده بودی؟ خوردم!