از همان صبح کله سحر صدای قیل و قال کوچه را فرا گرفت!
گویا «ننه رضا»از دست یکی از عروسها عصبانی شده و به شدت جوش آورده بود!
او و عروسها و پسرها در یک خانه بزرگ و قدیمی زندگی میکنند.
دعوا به کوچه کشید و همسایهها جمع شدند. عروس بیچاره مرتب قسم میخورد که بهخدا اشتباه میکنی مادر!
ولی «ننه رضا» عصبانیتر از این حرفها بود که بتواند منطقی فکر کند!
او مثل اسپند روی آتش بالا و پایین میپرید و فریاد میزد: هاااا من آشغالم...؟ هااا من کثافتم...؟ من هر چی بدی تو عالمه هستم... تو فقط خوبی!
از جیغ و ویق پیرزن تقریباً همه اهل کوچه متوجه شدند که عروس نگونبخت به مادرشوهر گفته: آشغال!!!
هرچه همسایهها وساطت میکردند تا پیرزن دست از قیل و قال بردارد و داخل خانهاش برود کارساز نبود که نبود!
پیرزن مرتب عروس بیچاره را تهدید میکرد که به پسرم میگویم طلاقت را بدهد و بفرستت خانه پدرت تا موهایت مثل دندانهایت سفید شود!
و ادامه میداد: دختره نمکنشناس! کم خوبی بهت کردم؟! کم بچههات رو تر و خشک کردم؟! وقتی اومدی خونه پسر من به جز خودت و چادر سرت چی همراهت آوردی؟! جهازت رو کی تکمیل کرد؟! ورپریده چشم سفید!!!
عروس بیچاره هر چی قسم و آیه میآورد کارساز نبود که نبود!
آرام از لابهلای جمعیت همسایههای کنجکاو به عروس نگونبخت نزدیک شدم و یواشکی جوری که مادر شوهر متوجه نشود، ازش پرسیدم: واقعاً به پیرزن بیچاره گفتی آشغال؟!!
عروس آهی کشید و گفت: نه بهخدا... دیشب همه خواب بودند و من آخرین نفری بودم که رفتم بخوابم!
متوجه شدم مادر شوهرم روی یک تکه کاغذ، یک سری کار را یاداشت کرده و تیک زده تا خودش و ما عروسها فراموش نکنیم:
-️ قسط های بانک...
- شهریه دانشگاه نرگس
- تعمیر آبگرمکن
- خرید میوه
- خیاطی زیور خانم
من هم برای اینکه فراموش نکنیم آشغالها را بگذاریم بیرون، پایین لیست نوشتم:
- آشغال!
مادرشوهرم صبح زود لیست را دیده و این قشقرق را به پا کرده!!!
قربانتان غریب آشنا