دوست دارم برگردم به چند سال پیش، وقتی که یه دختر لاغرمردنی و دیوونهی نجوم بودم با یه گروه از بچههای هنری رفتم کویر. بچههای باحال و خونگرمی بودن. دور آتش جمع شده بودیم و چایی میخوردیم و ستارهها رو تماشا میکردیم.
تو اون گروه پسری بود که یه پیرهن چهارخونه قرمز به تن داشت و با کسی زیاد گرم نمیگرفت. میگفتن اون همیشه تو دنیای خودشه و سرش با گیتارش گرمه.
چند ساعتی گذشت و شبنشینی ما تموم شد. هر کدوم به چادرمون رفتیم تا کمی استراحت کنیم. اما اون پسر بیرون موند. صدای گیتار و ترانهای که زمزمه میکرد اونقدر واسم دلنشین بود که ناخودآگاه از چادر بیرون زدم و رفتم کنارش نشستم. وقتی من رو دید گیتار رو کنار گذاشت و گفت: میدونی اسم این ستارهها چیه؟
گفتم: آره، این خوشه پروینه، بهش هفت خواهر هم میگن و اون ستارهها هم که انگار یه آدمن با یه شمشیر، اسمشون شکارچیه. شکارچی همیشه دنبال هفت خواهره.
گفت: چرا دنبالشونه؟
گفتم: این یه افسانه یونانیه، یه شکارچی به نام اوریون عاشق یکی از هفت خواهر میشه و اونا رو دنبال میکنه، هفت خواهر به آسمون پرواز میکنن و شکارچی هم به آسمون میره و تا همیشه در تعقیب عشقش میمونه.
گفت: اما هیچوقت بهش نمیرسه.
گفتم: نه هیچوقت، حالا تو بگو چی داشتی میخوندی؟
گفت: اسمش شب تیرهست، یه ترانه معروف روسیه که البته فرهاد هم بازخونیش کرده. نامهایه که یه سرباز تو جنگ داره واسه عشقش مینویسه و امید به دیدار دوباره اون داره.
بعد شروع کرد به ساز زدن و خوندن: شبی تاریک، در دشت تنها صفیر گلوله، در جاده تنها نفیر باد، در دور دست نور ستارهها به خاموشی میگراید، میدانم بیداری و در بستر جوانیات پنهانی اشکهایت را پاک میکنی، چقدر عمق چشمان شیرینت را دوست دارم، چقدر دوست دارم و میخواهم چشمانت را... شب تیره ما را از هم جدا میکند و میان ما دشتی تاریک و هولناک دامن گسترده...
اون لحظه حسی عمیق و تازه داشتم، انگار از نو متولد شده بودم، هر دو به ستارهها خیره موندیم و بدون اینکه حرفی بزنیم به چادرهامون رفتیم و صبح هم به خونه برگشتیم. شاید صحبتهامون رو گذاشته بودیم واسه دیدار دوباره، اما دیدار دوبارهای در کار نبود و کسی دیگه ازش خبری پیدا نکرد...
شبهای زیادی در تنهایی گذشت و من بارها با اون آهنگ به دیدار دوباره امیدوار شدم، و مثل شکارچی در تعقیب ابدی هفت خواهر موندم اما دیگه هیچوقت حسی رو که اون شب رؤیایی به اون پسر داشتم تجربه نکردم. حسی متفاوت، انگار با کسی که هزار سال میشناختیش روبرو شدی. حالا اگه ازم بپرسی دوست داری این لحظه کجا باشی؟ میگم دوست دارم به اون شب برگردم و این بار شجاع باشم، چون خوب فهمیدم که خیلی وقتها دیدار دوبارهای در کار نیست.