دو هفتَه گوذشته در خبرها نَظاره کردم اربابان این وَلایت پیشنهاد برقرار کردن بونیاد ایزدَواج آسان را داده و مَیخواهند ایزدَواج را آسان کونند.
اگر این کار را کونند که بیسیار خوب مَیشود و چشم زولَیخا کور، دو سه همسری دیگر خواهم گرفت.
پُرسان مَیکونید چَرا در قوندوز این کار را نکردم؟ مَیگویم. اگر فِکِر مَیکونید آنجا ایزدَواج آسان بر ما مَیرود، سخت در ایشتَباهید. در افغانیستان آن قدر خرج مراسم سنتی بالا مَیرود که به 20 هَزار دالِر مَیرسد. شیربها را باید همان جا بَدَهیم و نَمیتوانیم از قبل با همسری خودَمان موعاشرت داشتَه باشیم.
اما خدا را شکر من این مراحل را که بیشتر از 20 رسم سنتی است، طَی نکردم. روزی که برای پَیدا کردن دختر موناسب بَ مقصد تشکیل خانواده در جستجو شدم، یَک راه بیشتر نداشتم. این که بَ دخترطلب (خواستگاری) زولَیخا یَگانه دختری افغان در این وُلسوالی روان شوم که بَ همراه پیدر و مادر خود از وُلسوالی قوندوز به این وَلایت کوچ کرده بود.
برای همین پیدر و مادرش با دیدَه باز مرا بغل بَکردند و شیربها نگرفتند.
روزی اول بی زولَیخا گفتَه کردم دختر مَورد پسند من دختری است که اطاعت بَ فامیل داماد داشتَه باشد.
زولَیخا پُرسان بَکرد: مگر اینجا خانَواده داری؟
نَظاره کردم راست مَیگوید. گفتَه کردم: من دختر کاری دوست دارم که زیادَه قالی عالی بیبافد.
گفتَه کرد: قالی قوندوزی اینجا خواهان ندارد. بعد از آن، مگر مَیخواهی کولفت بَگیری؟
نَظاره کردم خلق و خوی مردم این وَلایت بر او اثر گوذاشته و نَمیشود مَثال دختران قوندوزی با او رفتار بَکرد.
خواستم از دلش در آورم، شروع کردم بی خواندن:
از راهَ دووور آمدم، چَه نا صبوووور آمدم، خستَه نباشی، ماندَه نباشی.
همزمان شروع بَکردم بی پیلَنگک شیکستن که با پشت چادر قوندوزیاش بَ پشت دستم بَزد و بَگفت: کودام راهَ دور؟ تو از 4 کوچه آن طرفتر و از سر کندَهکاری آمدی. حداقل لیباسهایَ خاکیات را مَیتکاندی و عطری بَ خود مَیزدی. کولنگت را بردار و بَرو.
خولاصَه، این خاطَره روزَ اول آشنایی من و زولَیخا در وُلسوالی نَیریز بود. اما حالا با این شایَعه ایزدواجَ آسان، برق نَیرنگی در چَشمانم افتاده تا دو سه تا زولَیخای دیگر برای خودم دست و پا کونم.
از همین جا بَ والی این وَلایت مَیگویم؛ تو را بَ خدا آسانش کون.
نجیب