به خاطر شهدا و جبهه بود که شهید علی دهقانپور قید کویت و دوبی و قطر را زد و در ایران ماند.
این را همسرش ماهنسا امیری میگوید.
بانوی 84 سالهای که به قول خودش هر چه از خوبیهای همسرش بگوید، کم گفته.
میگوید: همسرم متولد سال 1307 بود. در خارج از کشور کار میکرد و مدتها بود دلش رضایت نمیداد برای کارکردن به خارج برود. زمان جنگ بود و دائماً شهید میآوردند. میگفت مگر میشود من به خارج بروم و نتوانم حتی در تشییع جنازه یک شهید شرکت کنم؟ همین شد که قید رفتن به خارج از کشور را زد و مدتی بعد در تعاون سپاه مشغول به کار شد. یک آدم مطمئن را میخواستند تا وسیلهها و نامههایی را به دست خانواده رزمندگان برساند و سپاه گفته بود چه کسی بهتر از شما؟
/ در مورد تربیت ما و مسائل اعتقادی بسیار حساس بود
ادامه میدهد: شش تا بچه داشتم و بچههایم بزرگ بودند که عزمش را جزم کرد به جبهه برود. احمد پسرم سرباز بود و در جبهه. محمود به مدرسه میرفت که عازم جبهه شد. دروغ چرا؟ برایم رفتنش به جبهه سخت بود. هیچ کدام از بچههایم هنوز سر و سامان نگرفته بودند و آخرین فرزندم سه سال بیشتر نداشت. میگفتم دو تا از پسرهایت جبههاند و تو دیگر ما را تنها نگذار؛ اما به خرجش نمیرفت و میگفت و هر کس جای خود را دارد و باید دِینش را ادا کند.
صنوبر دهقانپور دختر شهید که از معلمان بازنشسته است، در ادامه حرفهای مادر میگوید: زمانی که پدرم به جبهه رفت من 22 ساله بودم و برادر بزرگم 25 سال داشت. پدرم از نظر اخلاقی انسانی بسیار معتقد و خاص در میان فامیل و آشنا بود. دیده شدن را دوست نداشت و هر کاری را برای خدا انجام میداد. یادم هست زمانهایی که میخواست عبادت کند، به گوشهای از انباری پناه میبرد، جانمازش را باز میکرد و مشغول راز و نیاز میشد. در مورد تربیت ما و مسائل اعتقادی بسیار حساس بود. قبل از انقلاب با وجود این که از نظر مالی مشکلی نداشتیم، به خاطر برخی از برنامههای تلویزیون، برای ما تلویزیون نمیخرید. مال و منال دنیا برایش ارزشی نداشت و اگر به خاطر تأمین رفاه ما نبود، میتوانست در یک چادر هم زندگیاش را بگذراند. علاقهای خاص به ما بچهها داشت و صبحهایی که میخواست برای نماز صبح بیدارمان کند، دست نوازشش را روی سرمان میکشید و بیدارمان میکرد. اگر در فامیل مشکلی پیش میآمد، با وساطت و بزرگتری پدرم حل میشد و کسی حرفش را زمین نمیانداخت. حتی زمانی که جبهه میرفت، از جبهه حقوق نمیگرفت و میگفت حقوق من را در جبهه و برای رزمندگان خرج کنید.
/ مال و منال دنیا برایش ارزشی نداشت و از جبهه حقوق نمیگرفت
همسرش میگوید: پنجرههای آن زمان پایین بود و مثل الان نبود. شبها موقع خواب سرم را میگذاشتم کنار پنجره و به خواب میرفتم. صبحها اسامی شهدا در بلندگو اعلام میشد و من به خاطر این که سه تا رزمنده در جبهه داشتم، هر لحظه انتظار میکشیدم خبر شهادت یکی از آنها به گوشم برسد. کنار پنجره میخوابیدم و بچهها که اعتراض میکردند میگفتم ترجیح میدهم خودم خبر شهادتشان را بشنوم تا این که زنهای فامیل آن را به گوشم برسانند که البته اینطور نشد.
دخترش در مورد شهادت پدر میگوید: پدرم دوم اسفند در عملیات خیبر به شهادت رسید. هفتم اسفند سال 1362 بود و ما هنوز از شهادت پدرم خبر نداشتیم. در خواب دیدم منزلمان دو طبقه شده. از پلهها بالا رفتم تا به طبقه دوم رسیدم. پدرم را دیدم که روی مخدهای سفید و قدیمی نشسته و قرآن میخواند. فردا صبح خوابم را برای مادرم تعریف کردم و او هم گفت پدرت را دیشب در خواب دیدهام که زخمی بوده. ساعتی بعد خالهام به خانهامان آمد. دستپاچه بود و مدام این پا و آن پا میکرد. کمی که گذشت حال پدرم را از مادرم پرسید و چون پسرعمهاشان هم بود، گفت چه خبر از پسر عمه؟ مادرم که تشویش او را دید، پی برد که باید چیزی شده باشد. شروع به گریه کرد و خواست اگر چیزی شده خالهام با او در میان بگذارد که خالهام از شهادت پدرم گفت...
زمان آماده شدن برای عملیات خیبر در روز سوم اسفند 1362، خمپارهای روی خیمهشان در منطقه جفیر زده بودند که باعث شده بود تعدادی از رزمندهها شهید شوند. آنطور که شنیدم زمان شهادت، مشغول خواندن قرآن بوده و حتی بعدها آن قرآن را به موزه شهدا برده بودند و هر چه اصرار کردیم به ما ندادند.
/ آنطور که شنیدم زمان شهادت، مشغول خواندن قرآن بوده است
همسر شهید میگوید: همسرم که شهید شد، من ماندم و شش تا بچه قد و نیمقد که هیچ کدام سر و سامان نگرفته بودند. روزهای خیلی سختی بود. جلوی بچهها و خصوصاً دختر سه سالهام گریه نمیکردم تا ناراحت نشود. پس از شهادت، حقوق دریافتی از بنیاد شهید برای یک خانواده 7 نفره کافی نبود. بعد هم از گوشه و کنار مدام میشنیدیم که هر چه هست و نیست برای خانواده شهداست.
دختر شهید ادامه میدهد: مردم فکر میکنند هرچه هست و نیست به خانواده شهدا تعلق دارد؛ در صورتی که اصلاً این طور نیست. پدرم که فوت کرد، من زمان ازدواجم بود و زمانی که میخواستم ازدواج کنم، از طرف بنیاد شهید یک قِران هم به ما کمک مالی نشد.حتی نپرسیدند که دخترتان میخواهد ازدواج کند، چیزی لازم ندارید؟
مادرش میگوید: برخی از مردم دید خوبی به خانواده شهدا ندارند. پسرم چهار سال در شیراز درس میخواند و به هیچ کس نگفته بود پسر شهید است. میگفت کسانی که درک میکنند، با دید دلسوزی به آدم نگاه میکنند و کسانی هم که درک نمیکنند، هر چه دلشان میخواهد میگویند. پس همان بهتر که نفهمند من پسر شهیدم. میگویند به خانوادههای شهدا رسیدگی میکنند؛ اما همین الان داروهایم را دخترم آزاد برای من میخرد. دو تا از دخترانم پزشک هستند و از گوشه و کنار میشنیدم که میگفتند حالا پدرشان شهید شده برایشان بهتر است یا این که دو تا از دخترانشان با سهمیه پزشک شدهاند؟ هر چند عالم و آدم میدانند بچههای ما خانوادتاً باهوش و درسخوانند. الان بچههای دخترم همگی در مقاطع بالا تحصیل کردهاند، در حالی که پدرشان شهید نبوده. بچههای پسرم هم همین طور. خدا کند بچه خودش درسخوان و سربهراه و خوب باشد.
/ مردم فکر میکنند هرچه هست و نیست به خانواده شهدا تعلق دارد
او نیز میگوید: همسرم دوست نداشت برای کاری که انجام میدهد فخر بفروشد و من هم به همین دلیل تا جایی که میشد سعی میکردم به کسی نگویم همسر شهیدم. فکر میکردم با این کار اَجر کار همسرم را تا حدود زیادی ضایع کردهام. خدا کند خدا خودش به آدم بدهد و دست آدم را بگیرد؛ وگرنه تا او نخواهد از کسی کاری ساخته نیست.
ضمن عرض خداقوت
ای کاش تصویری از شهید گرانقدر را نیز درج کرده بودید . باتشکر