تلفن همراهم را که قطع کردم، سرم را چرخاندم و بیبی را دیدم که مثل اجل معلق جلویم ایستاده.
- شمایی بیبی؟
- ها نپه روحُمه!
- از کی اینجایین؟
- رُب ساعتی میشه.
- همهی حرفای منو شنیدین؟
- نه! کَرَم! ها! همشه شُنُفتم.
- حتی در مورد دختر مش نصرت؟
- حتی در مورد دختر مش نصرت!
- بیبی یه خواهشی دارم ازتون.
- ها؟
- همونطوری که شندین اعظم دختر مش نصرت با شوهرش مشکل داره. فقط چیزی که هس این بنده خدا به من گفت فعلاً کسی چیزی از این موضوع ندونه، میدونین که، اگر جایی درز پیدا کنه، فک میکنن من گفتم.
- نه ننه! خاطرُت جم!
****
خیره به تلویزیون بودم که بیبی کنارم نشست.
- گلاب...
- جانم بیبی؟
- او پیرن گلگلی زردو هه دری.
- بله بیبی، خیلی دوسش دارم.
- میگم میدیش بری من؟
من و منی کردم.
- ولی بیبی شما که میدونین آخه، اون کادوی تولدمه.
بیبی اخمهایش رفت توی هم.
- خیلی ندید بدیدی، خو بوگو نیخام بدم. چرا ادا در میَری؟
- ولی آخه بیبی جون...
- ولی و مرضضض. نخواسم... فقط گفتم بعدظهری که در کوچه با زنا نِشسیم حواسُم باشه یَی چی اَ زبونُم درنشه بگم. زبونه دیه، همه راه میچرخه!
دوزاریام افتاد.
به بیبی خیره شدم.
- باشه، بیا، این بلوز مال شما...
بیبی لبخندی زد...
- آدم سعی خودوشه بکنه میتونه زبونُشه کنترل کنه، میفَمی خو؟
- بله بیبی، کاملاً میفهمم چی میگین.
*****
شالم را پوشیدم و پاتند کردم بروم که بیبی جلویم سبز شد...
- کجااااااااا؟؟؟
- دارم با ملیحه و مژگان میرم بیرون بیبی، گفتم بهتون که.
- بیخود، من تَنا تو خونه ای شُوِی دراز، کجا مِخِی بیری؟
- بیبی جان سه روزه من دارم بهتون میگم. قول دادم بهشون. زود برمیگردم.
- گلاب میشینی تو خونه یا منم هرچی اَ زبونُم در شد بری همه بگم؟
پا سست کردم.
- ولی بیبی...
پشت چشمی نازک کرد...
- دیه خود دانی!
*****
در کوچه را که بستم بیبی گفت:
- کی بود؟
- فهیمه دوستم.
- چیچی میگف؟
- این پاکت رو بهم داد گفت نگه دارم براش.
- وازُش کن بینیم چی چیه.
- ینی چی بیبی. مال مردمه.
گلاب وازُش میکنی یا...
نگاهش کردم...
- نگفتم بهتون بیبی؟
- چیچی؟
- دختر مش نصرت طلاقشو گرفت. الان دیگه به هرکی دوس دارین میتونین بگین!!
گلابتون