
به قول خودش در خانوادهای معمولی رشد یافته و بزرگ شده. پدرش کشاورز و دامدار بوده و مادرش خانهدار.
حاج خلیل علیزاده متولد شانزدهم اردیبهشت ماه سال 1322خورشیدی است. از معلمان باتجربه که دانشآموزان زیادی از او خاطره دارند و هنوز که هنوز است بعد از گذشت سالها وقتی او را میبینند، قدردان محبتها یش هستند.
گپ و گفتی با وی ترتیب دادیم که میخوانید.
در کدام محله به دنیا آمدید؟
در محلهی چنارشاهی یا همان محلهی امام مهدی کنونی به دنیا آمدم. تحصیلات دبستان را در مدرسهی فرهنگ پهلوی و دبیرستان را در مدرسهی احمد گذراندم. به خاطر دارم معلم کلاس اولم آقای سید محمدحسن علوی بود و کلاس پنجم آقای معانی. مدیرمان هم آقای سید حبیباله فاطمی بود. مدیر دبیرستانمان اما آقای سید محمود طباطبایی بود که خاطرات زیادی از ایشان دارم. آن روزها یعنی کلاس دوازدهم که میخواستیم دیپلم بگیریم کلاً یازده نفر بودیم. آقایان زندهیاد خیراتی، حسین شیخایی، اکبر احتشامی، ابراهیم صمدی، شهید سیدمهدی افسر و زندهیادان محمود و گلزار حبیبی از همکلاسیهای من در زمان گرفتن دیپلم بودند. پس از آن همگی برای گذراندن یک دورهی چهار ماهه به شیراز رفتیم و بجز زندهیاد گلزار حبیبی، مابقی به خدمت سپاه دانش درآمدیم. چهار ماه را در شیراز گذراندم و پس از آن به عنوان معلم به روستای جعفرآباد رفتم و اینگونه 18 ماه دوران خدمتم سپری شد.
بعد از پایان هجده ماه، بلافاصله در آموزش و پرورش استخدام شدم. دو سال را در روستاهای کوشکک و دهچاه گذراندم و به خاطر فعالیتی که در دورهی سپاه دانش داشتم، به دانشسرای عالی دعوت شدم و پس از یک امتحان سراسری و قبولی در آن، به عنوان مأمور به تحصیل، به تهران رفتم. یعنی هم درس میخواندم و هم حقوق میگرفتم. دو سال بدین منوال گذشت و پس از دوسال، به عنوان معلم راهنما یا همان راهنمای تعلیماتی به استهبان اعزام شدم. سه سال را به عنوان معلم راهنما در بخشهای ایج و خیر خدمت کردم که دوباره برای ادامه تحصیل و اخذ مدرک کاشناسی به تهران دعوت شدم و بعد از گذشت دو سال به عنوان کارشناس مشاور راهنمایی، فارغالتحصیل شدم. سال 1353 به نیریز منتقل شدم و به عنوان مشاور در خدمت مدارس راهنمایی بودم. در همین مدت، از طرف اداره دعوت شدم تا به عنوان دبیر ریاضی، در دبیرستان ریاضی تدریس کنم. آن زمان زندهیاد آقای خیراتی معاونت اداره آموزش و پرورش را عهدهدار بود. ایشان به اجبار من را به عنوان معلم ریاضی به کار گماشت و من همانطور کماکان در این سمت ماندم تا انقلاب پیروز شد.
البته در این بین و قبل از شروع تدریس ریاضی، یک سال به عنوان مدیر مدرسه راهنمایی فضل و یک سال به عنوان مدیر مدرسهی بزرگی، خدمت کردم. بد نیست بگویم سالی که مدیریت مدرسهی فضل را به عهده داشتم، آقای شعبانپور به عنوان کارآموز در مدرسهی ما مشغول شدند که این افتخاری برای مدرسهی ما بود.
در سال 60 یک آموزش ضمن خدمت برای استانهای سیستانبلوچستان، فارس و بوشهر آمد که در جلسهی اول که جلسهی معارفه بود، جمعاً حدود 250 نفر از دبیران ریاضی در آن حضور داشتند. جالب این بود که در آن جلسه از بین تمامی معلمانی که در آنجا بودند و مدرک فوقدیپلم، لیسانس و فوقلیسانس در این رشته داشتند، من تنها معلمی بودم که با مدرک لیسانس مشاور در آن جلسه حضور داشتم و این باعث تعجب همگان شده بود.
سال 1362 با افتتاح مرکز دانشسرای پسران و تربیت معلم خواهران، موظف شدم به عنوان مدرس، روش تدریس ریاضی را تدریس کنم تا اینکه در سال 1372 بازنشست شدم.
البته یک مدت هم با نهضت سوادآموزی استهبان و نیریز همکاری داشتم که مدیریت آن بر عهدهی زندهیاد سید محمود طباطبایی بود و بنده به عنوان معلمساز در سه شهر نیریز، استهبان و بختگان با نهضت همکاری داشتم.
- از شاگردهای قدیمیاتان چه کسی را به خاطر دارید؟
دکتر ضیغمی، دکتر خزاعی، دکتر ضمیری، دکتر پیشاهنگ، دکتر پاکنیت، دکتر بهرامی و بسیاری از کسان دیگر که الان اسامیاشان در خاطرم نیست، از شاگردان من بودند.
- آیا دانشآموزانتان را تنبیه هم میکردید؟
اصلاً اهل تنبیه بچهها نبودم و مطمئنم همهی دانشآموزانم در این مورد خاطره ی بدی از من ندارند. هیچوقت به یاد ندارم بچهها را کتک زده باشم. البته اعتراف میکنم کنترل کلاس سخت بود، بسیاری از معلمها به همین خاطر بچهها را کتک میزدند یا از کلاس بیرون میکردند؛ اما من اهل این کارها نبودم. جالب است در این مورد خاطرهای بگویم که آقای سیدمحمود طباطبایی به خاطر همین روی درِ کلاسها سوراخی کرده بودند و با شروع ساعت کلاسی، از همین سوراخ کلاس را دید میزدند و بعد دانشآموزانی که اذیت میکردند و بیانضباط بودند را به دفتر احضار میکردند. به نوعی آن سوراخ کار یک دوربین مدار بسته را انجام میداد!
- آیا حقوق معلمی کفاف زندگیاتان را میداد؟
در زمان استخدام حقوق من 504 تومان بود که 500 تومان آن را به ما میدادند و مابقی آن در صورت تأمیناعتبار به ما پرداخت میشد. خب آن زمان 504 تومان حقوق خیلی خوبی به حساب میآمد، به طوری که در سالهای اول که با آقایان زندهیاد افسر، حجازی و چند نفر دیگر در کوشکک همخانه بودیم، خرج ماهیانهامان چیزی حدود شصت هفتاد تومان میشد، یعنی از حقوق ماهیانهامان چیزی نزدیک به چهارصد تومان اضافه میآمد که با این چهارصد تومان میشد یک قواره زمین سیصد متری از زمینهای محله ولیعصر خرید. یعنی هر ماه ما میتوانستیم با مابقی درآمدمان یک قواره زمین بخریم.
اگر دوباره به دوران جوانی برگردید آیا شغل معلمی را انتخاب میکنید؟
حتماً. من اگر خدمتی هم به دانشآموزان کرده باشم صدها برابر آن را از نظر معنوی دریافت کردهام. به عنوان مثال یک روز با خانمم تهران بودیم و میخواستیم از میدان بهارستان به بازار برویم. زمانی که میخواستیم سوار ماشین شویم، آقایی راننده را صدا زد و از ایشان خواست حرکت نکند. ما تعجب کردیم که چرا ایشان چنین کاری انجام داده که آن آقا مرا به اسم صدا کردند و گفتند من از شاگردان شما بودم و الان در خدمت شما هستم تا شما را هرجا که میخواهید برسانم. بعد از آن خودشان را معرفی کردند و گفتند دهقان رئیس منطقه نظامی آن ناحیه هستند.
یا دکتر مزیدیمرادی که الان از بهترین پزشکان شهرستان هستند، در زمان انتخاب رشته، من کار انتخاب رشتهی ایشان را انجام دادم که پزشکی قبول شدند. تا سال گذشته هیچ اطلاعی از ایشان نداشتم؛ اما پارسال توفیقی شد به مطب ایشان بروم و ایشان را ببینم. ایشان تا مرا دید، جلویم بلند شد و رو به کادر مطب گفت من دکترایم را از آقای علیزاده دارم که این برای من از هر چیزی با ارزشتر بود.
- پس شما کار مشاورهی انتخاب رشته هم انجام میدادید.
بله. من به صورت افتخاری این کار را انجام میدادم. پیش از آمدن کارنامهها همه در نوبت بودند، به طوری که روزی سی چهل نفر برای انتخاب رشته به منزلمان میآمدند و من این کار را بدون گرفتن هیچ مبلغ، هزینه یا سوغات و کادویی انجام میدادم. حتی گاهی این کار تا ساعت یک و دو شب طول میکشید.
از خاطراتتان در سالهای تدریس بگویید.
سال اول استخدامم در روستا یک روز آقای عزیزی رئیس آموزش و پرورش وقت برای بازرسی به روستا آمد. آن زمان من به طور همزمان کلاسهای دوم و ششم را تدریس میکردم. ایشان هر سؤالی پرسید، دانشآموزان به درستی جواب دادند و همان سال دانشآموزان من در منطقهی آباده نمره اول شدند.
نفسی تازه میکند.
سالهای 1348 و 1349 استهبان که بودم، با نهضت سوادآموزی نیز همکاری داشتم. آن زمان آقایی در استهبان بود که هم بخشدار بود و هم رئیس نهضت سوادآموزی و من نیز به عنوان معلم راهنما در خدمت آنها بودم. پس از مدتی قرار شد ما برای تشکیل یک کلاس سوادآموزی به روستای خانهکِت واقع در دهستان خیر برویم. آن زمان من موتور داشتم و با ماشین فرمانداری که جیپ روبراهی هم نبود با آقایان بخشدار استهبان، یک نفر دفتردار و شخصی که مستخدم فرمانداری بود، حرکت کردیم. خلاصه ما به آنجا رفتیم، تا مردم را دعوت کردیم و کارمان را انجام دادیم، شب شد. موقع برگشت، سیمهای ماشین اتصالی کرد و چراغهایش خاموش شد. حالا ما مانده بودیم وسط بیابانی که آبادی هم نزدیک آن نبود. تنها یک چراغ از دور سوسو میزد که مال یکی از تلمبههای اطراف بود. خلاصه مستخدم فرمانداری به آن تلمبه رفت و چراغ دستی آورد و بعد داوطلب شد که ما کمربندهایمان را باز کنیم و ایشان را با کمربند و چراغ به دست، به سپر جیپ ببندیم تا ایشان به آقای بخشدار دست فرمان بدهد. خلاصه ما این مسیر را به کندی طی کردیم، به طوری که فاصلهی نیم ساعته حدود سه ساعت طول کشید.
خاطرهی دیگر من باز به استهبان برمیگردد. زمانی که استهبان بودم، گردنهی ایج گردنهای خاکی، بسیار بد و وحشتناک بود و روزهایی که ما در ایج برنامه داشتیم، تنها مدیری که به راحتی میتوانست از این پیچها عبور کند، رئیس آموزش و پرورشی به نام امامی بود. در یکی از روزها که برف بسیار شدیدی میبارید، من با موتورسیکلت به ایج میرفتم. وسط گردنه ایج که رسیدم، وحشت مرا گرفت. همه جای کوه یکدست سفیدپوش بود و برف به شدت میبارید. یک دفعه هول برم داشت. خلاصه برگشتم و گفتم امروز نروم بهتر است.
یک زمانی هم در استهبان رئیسی به نام پاکشیر داشتیم که بعدها به نیریز آمد و ریاست آموزش و پرورش نیریز را به عهده گرفت. در استهبان دهی بود به نام ملکچنار که راه موتوررو نداشت. بسیاری از ساکنان آن شناسنامه نداشتند و حتی راه استهبان را بلد نبودند. ما سه چهار ماهی یک بار برای سرکشی به این روستا میرفتیم. یک روز آقای پاکشیر اصرار کرد که من میخواهم به ملکچنار بیایم. این مسیر دو راه عبوری داشت. یکی از استهبان که دره بود و موتور یا ماشینمان را کنار آن دره میگذاشتیم و حدود دو فرسخ پیاده میرفتیم تا به آنجا میرسیدیم. راه دیگر، از طریق فسا بود که از مسیری به نام تنگهمَچ ماشین یا موتور را میگذاشتیم و پس از طی کردن مسیری به صورت پیاده، به ملکچنار میرسیدیم. آقای پاکشیر خیلی اصرار کردند و هرچه ما گفتیم راه موتور و ماشینرو نیست، قبول نکردند. خلاصه قبل از رفتنمان، سفارش کردیم و گفتیم الاغی به تنگهمچ بفرستید تا آقای پاکشیر سوار الاغ شوند و به ملکچنار برسند و مدرسه را ببیند. ما ماشین را در تنگهمچ گذاشتیم و با رانندهای به نام زندهیاد توفیقی که همراهمان بود همراه با آقای پاکشیر راهی ملکچنار شدیم، به طوری که ایشان با الاغ جلو بود و من و آقای توفیقی پیاده پشت سرشان پیاده حرکت میکردیم. بدبختانه به آنجا که رسیدیم، فردای آن روز آقای پاکشیر بیمار شد، به طوری که نه دکتری بود و نه دارویی. خلاصه ترس ما را گرفت که نکند برای ایشان اتفاقی بیفتد. افتادیم به التماس و دعا به درگاه خدا که خدایا کمک کن تا حداقل بتوانیم او را به یک شهر و آبادی برسانیم. خلاصه اینکه با دوسه تا قرصی که اهالی آنجا داشتند آقای پاکشیر کمی بهتر شد تا به شهر رسیدیم و ایشان درمان شدند.
بهترین معلم و مدیر شما؟
بهترین معلممان آقای شریفزاده که بعد دکترایشان را گرفتند و استاد دانشگاه شدند و بهترین مدیرمان هم آقای سیدمحمود طباطبایی بود که از ایشان خاطرات زیادی دارم. یکی از خاطراتم از ایشان به زمانی برمیگردد که دبیر ریاضی ما آقای میرمنصور زارع بود. آن زمان من کلاس هشتم یا نهم بودم. یک روز که آقای زارع نیامده بود، آقای طباطبایی که دستی هم در ریاضی داشت، به کلاس ما آمد تا کلاس را اداره کند. ایشان مسئلهی سختی را مطرح کرد و گفت هرکس این مسئله را حل کند من نقداً الان به ایشان جایزه میدهم. ایشان مسئله را گفتند و من سریع جواب را دادم. او دست در جیبش کرد و جایزهی مرا داد.
خاطرهی دیگری که از ایشان دارم این بود که آقای طباطبایی متوجه استعداد من در ریاضی شده بود، به طوری که من امتحان ریاضی کلاس دوازهم را بیست شدم. امتحانات نهایی سال دوازدهم بود و سر جلسه ناظری به نام آقای حدائق از شیراز آمده بود. ایشان وقتی دید من تندتند به سؤالات پاسخ میدهم، نزد آقای طباطبایی رفته بود و به ایشان گفته بود مواظب این دانشآموز باشید که یک نفر سؤالات را از قبل به ایشان رسانده. اما آقای طباطبایی از استعداد من در ریاضی برای ایشان تعریف کرده بود.
از آقای طباطبایی خاطرهی دیگری هم دارم که به سال 1353 برمیگردد. زمانی که من تدریس میکردم. زمانی که به نیریز آمدم، آقای طباطبایی به من گفتند قرار است یک نفر را به عنوان کارگزین انتخاب و استخدام کنیم که زحمت طرح سؤالات با شماست. من زمانی که اسامی داوطلبان این کار را دیدم، دیدم همه از همشهریان و آشنایان هستند. هرچه به ایشان اصرار کردم که این کار را به عهدهی شخص دیگری بگذارند، ایشان قبول نکردند و به خاطر احترامی که برایشان قائل بودم، مجبور شدم این کار را بپذیرم و آقای طباطبایی قول داد هیچکس نفهمد طراح آن سؤالها من بودهام. من سؤالات را طرح کرده و لاک و مهر شده ساعت دو شب به منزل ایشان رساندم. روز امتحان هیچکس نفهمید این سؤالات را من طراحی کردهام و تاکنون هم شاید کسی به این موضوع پی نبرده باشد.
- کمی از زندگی خانوادگیاتان بگویید.
سال 1344 با همسرم فاطمه پویان که از هممحلهای های ما و همچنین از معلمین باتجربه هستند ازدواج کردم. حاصل این ازدواج چهار فرزند است. پیمان فرزند اولم پزشک عمومی در تهران است. پیام فرزند دومم نیز در نیریز پزشک است. فرزند سومم پریسا متخصص زنان و زایمان در تهران. فرزند چهارمم مریم نیز فوق دکترای برق و در کانادا مشغول به تحصیل است. خدارا شکر بچههای خوبی دارم و بینهایت از آنها راضیام.
- معلمها باید چکار کنند تا بتوانند بهتر وظایفشان را انجام دهند؟
معلمها باید آرامشفکر داشته باشند و دغدغه نداشته باشند. باید برای رفعتکلیف سر کلاس حاضر نشوند. برای خدا کار کنند و اگر چهار دانشآموز قدرنشناسی کردند، همه را به یک چشم نبینند. تا جایی که میتوانند بچهها را راهنمایی کنند. در زمان قدیم واقعاً معلمها نمونه و دلسوز بودند. اگر بچهای انحرافی داشت، او را در مدرسه یا بیرون مدرسه راهنمایی میکردند و خیلیها هم اصلاح میشدند و برمیگشتند.
- توصیهتان به پدر و مادرها چیست؟
سه چهار سال پیش از طرف آموزش و پرورش به عنوان پیشکسوت در مراسمی که برگزار شد، به سالن اداره تبلیغات دعوت شدم. در آن مراسم، فرماندار، رؤسا و تعدادی از اولیا دانشآموزان هم حضور داشتند. آنجا توصیهای به اولیاء دانشآموزان کردم و از آنها خواهش کردم که برای ادامه تحصیل فرزندانشان، به استعداد فرزندانشان توجه داشته باشند، نه خواستهی خود. در اینجا هم این استدعا را از همهی اولیا دارم که اجازه دهند بچهها رشتهی مورد علاقهاشان را انتخاب کنند. الان خیلی از اولیا به بچههایشان فشار میآورند که این رشته را بخوان، آن رشته را بخوان که این درست نیست.
- چه تجربهای در زندگی شخصی دارید؟
خب خانوادهی پدری من از نظر مالی زیر متوسط بودند و همین باعث شد ما به نوعی خودکفا شویم. در دوران دبیرستان کار میکردیم، تابستانها کار میکردیم. کارگری، نجاری، کشاورزی، هر کاری انجام میدادیم و هزینهی سالمان را در میآوردیم. من حتی در دوران معلمی هم دست از کار نکشیدم و در کنار معلمی، به کشاورزی و دامداری میپرداختم.
- صحبت پایانی؟
در پایان باید از خانمم تشکر کنم که حمایت ایشان باعث شد بچههای موفقی داشته باشیم. ایشان با توجه به اینکه خودشان شاغل بودند، از هیچ تلاشی فروگذار نکردند. از ایشان متشکرم.