/ هر کتاب، هر تودهی مجلدی که اینجا میبینی دارای روحه، روح کسی که اون رو نوشته و روح تمام کسانی که اون رو خوندن، با اون کتاب زندگی کردن و به کمکش رؤیاهاشون رو خلق کردن. هر زمان که یک کتاب از دستی به دست دیگه میرسه، هر زمان که نگاه یک نفر خطوطش رو از ابتدا تا انتها طی میکنه، روح اون کتاب رشد میکنه و بزرگتر و قدرتمندتر میشه...
(گورستان کتابهای فراموش شده / کارلوس روییث ثافون)
/ شوالیه خِرد نهفته در این سخن را تأیید کرد و گفت: من کمابیش سراسر عمرم را در ناامیدی به سر بردهام! یادم میآید که فکر میکردم زیباترین فرزند خانواده هستم، تا روزی که دایهام نگاهی به من انداخت و گفت که تنها مادرت میتواند چهره تو را دوست داشته باشد. در آن روز به شدت ناامید شدم. زشت بودن به جای زیبا بودن، و احساس کردم دایهام چقدر نامهربان است.
سنجاب توضیح داد: اگر تو به راستی احساس میکردی زیبا هستی زیبایی را در خودت باور داشتی.دیگر برایت مهم نبود که او چه میگوید و احساس ناامیدی نمیکردی! (شوالیهای با زره زنگزده / رابرت فیشر)
/ در روزگار پیشین صیادی بود، هر روز برون آمدی و مرغان را بگرفتی و بکشتی. روزی سرمایی عظیم بود، به صحرا رفته بود و مرغان را گرفته بود و پر و بال ایشان را میکند، و از غایت سرما آب از چشم او میدوید.
یکی از آن مرغان گفت: «بیچاره مردی حلیم است و رحیمدل، بر ما میگرید.»
دیگری گفت: «در گریۀ چشمش منگر، در فعل دستش نگر!»
(جوامعالحکایات / سدیدالدین محمد عوفی)