معلم کلاس اول ما آقای وکیلزاده بود؛ انسانی عاشق، جدی و بسیار خوب به طوری که که ما دوست داشتیم همیشه در کلاس و مدرسه باشیم
یکی از منابع مهم تاریخ شفاهی مردان و زنان فرزانهای هستند که در جامعه زیسته و خاطرات و تجاربشان ذیقیمت است. این اطلاعات، خاطرات و تجارب، بخش عمدهای از تاریخ شفاهی است که باید مکتوب شود. یکی از اهداف مجموعه رسانهای نیتاک، نی ریزان فارس و هورگان پرداختن به این مهم است. در همین راستا مصاحبهای با جناب آقای افراسیاب پرویزی داشتهایم که در نی ریز زاده شده، تحصیل کرده و عمری در ارتش ایران خدمت کردهاند. حافظه ایشان حاوی نکات ظریف مردمشناسی،تاریخ نی ریز، چگونگی نظام آموزشی سنتی و جدید میباشد. نظر خوانندگان عزیز را به این مصاحبه جلب می کنیم.
من افتخار میکنم که زادگاهم نیریز است. میبالم به خودم، به تاریخ و موقعیت نیریز. بنده 26 شهریور سال 1316 خورشیدی در محله امامزاده نیریز متولد شدم.
کنار منزل مرحوم آیتا... سیدهدایتاله فقیه پدر آیتا... حاج سیدمحمد فقیه امام جمعه فقید نیریز، منزل خانمی بود که مکتبخانه داشت. نام او ملا سکینه بود. من و خواهرم و بیشتر بچههای سادات فقیه همراه بچههای محله به مکتب میرفتیم. یک روز صبح پدرم به دنبالم آمد و گفت: سریع کفشت را بپوش برویم در مدرسه ثبتنامت کنم. به مدرسه رفتیم ثبتنام کردیم و فردا صبح کلاس را شروع کردم.
آن زمان سن ورود به مدرسه محدودیت نداشت. به خاطر اینکه بچههای بیشتری بتوانند با سواد شوند
معلم کلاس اول ما آقای وکیلزاده بود؛ انسانی عاشق، جدی و بسیار خوب به طوریکه که ما دوست داشتیم همیشه در کلاس و مدرسه باشیم. مدرسه ما «احمد نیریزی» نام داشت که در خانه مشیر مستقر بود. منزل مشیر در ضلع غربی مصلای فعلی بود. این خانه بسیار زیبا را با منزل خان میشد مقایسه کرد: آینه کاری بود و دو بادگیر داشت. کم کم فصل سرما شروع شد. حدود 40-50 نفر دانشآموز در این کلاس بودیم. برای گرم کردن کلاس منقلی گلین وجود داشت که به آن کَلَک میگفتند. به دستور معلم قرار شد هرکدام از ما روزانه مقداری زغال ببریم تا در این بخاری گلین آتش کنند و کلاس گرم شود.
این معلم عزیز برای اینکه مراعات دانش آموزان کم بضاعت بشود تأکید کرد کسانی که میتوانند زغال بیشتری بیاورند تا با کمبود روبرو نشویم.
چهار دانشآموز روی یک نیمکت مینشستند. من، آقای ابراهیم بینش، آقای نجابت و آقای کریم نعمتی روی یک نیمکت بودیم.
پدر آقای نجابت قناد بود و به همین خاطر پسرش برای ما قرص زنجبیل میآورد. البته هرکسی چیزی میبرد. من هم انجیر میبردم. آن زمان سن ورود به مدرسه محدودیت نداشت. به خاطر اینکه بچههای بیشتری بتوانند با سواد شوند. به این خاطر ما همکلاسیهایی داشتیم که حدود 6 سال از ما بزرگتر بودند. معلم کلاس دوم ما آقای اسماعیل دانشور بود. او پدری مهربان و در عین حال سختگیر بود. سختگیریش منطقی بود. آن زمان کتاب کم بود، چند نفر بیشتر کتاب نداشتند. مرحوم پدرم از تهران برای من کتاب تهیه کرد. خوشبختانه بینمان همکاری وجود داشت و با هم میساختیم و همه از کتاب استفاده میکردند. اما از سال دوم به بعد وضعیت بهتر شد. خانوادهها فهمیدند باید کتاب تهیه کنند؛ بههمین خاطر وقتی به شیراز میرفتند برای فرزندانشان کتاب میخریدند. کاغذ نبود. به همین خاطر از لوحهای حلبی استفاده میکردیم و به جای مداد و خودکار با قلم نی و جوهر روی آنها مینوشتیم. معلم مشقها را که میدید بعداً لوحها را سر حوض مدرسه میشستیم و دوباره استفاده
کاغذ نبود. به همین خاطر از لوحهای حلبی استفاده میکردیم و به جای مداد و خودکار با قلم نی و جوهر روی آنها مینوشتیم. معلم مشقها را که میدید بعداً لوحها را سر حوض مدرسه میشستیم و دوباره استفاده میکردیم
میکردیم. این لوحها از گالنهای حلبی بنزین تهیه میشد. بنزین از خارج در حلبهای 20 لیتری وارد بندرعباس میشد. داییام که تاجر بود وقتی بار به بندرعباس میبرد در بازگشت این حلبها را به نیریز میآورد. هر حلب پس از برش به 4 لوح تقسیم میشد تا اینکه بخشداری در نیریز تأسیس شد و اداره شهر که در اختیار مرحوم امیرحسین خان فاتح ملقب به معاونالدیوان بود به بخشدار محول شد؛ لذا نیازی به کاغذهای موجود در منزل آقای فاتح نبود. این کاغذها را مرحوم پدرم میآورد و ما استفاده میکردیم. روزی با کاغذ در کلاس صورتکی درست کردم و بر صورتم گذاشتم که موجب خنده بچهها شد. مرحوم دانشور من را پیش ناظم مدرسه فرستاد. ناظم مدرسه آقای صدری مردی بلند قامت و قوی هیکل و مدیرمان آقای حبیباله فرهمندی بود. دو ترکه نوش جان کردم و به کلاس برگشتم. آقای دانشور- این معلم فهیم- به من گفت: پدرت با چه زحمتی این کاغذها را برای تو میآورد و تو با آن شکلک درست میکنی؟! هیچ وقت نصایح او را فراموش نمیکنم، به همین خاطر هروقت به دروازه کازرون شیراز بروم سر قبرش میروم و برایش فاتحه میخوانم. قبر آن مرحوم در قبرستان قدیمی روبروی بقعه شاه داعیالله (واقع درتقاطع بلوار سیبویه و خیابان احمدی) قرار دارد. تعدادی از نیریزها ازجمله دایی خودم و مرحوم اسماعیل دانشور در این قبرستان دفن شدهاند. علت این بوده که برای درمان به شیراز میآمدند و بعضاً فوت و در همین قبرستان دفن میگردیدند. مرحوم دانشور شاعر هم بود و در مدح امام حسین(درود خداوند بر او باد) سرودههایی داشت که مداحان از جمله مرحوم محمدحسن ضمیری در روزهای تاسوعا و عاشورا میخواندند. در تعزیهای هم که عصر عاشورا در کاروانسرای سروی اجرا میشد نقش یزید را بازی میکرد. معلم کلاس سوم آقای عبدالحسین آزاد و کلاس چهارم آقای هدایتاله بهرامی بودند.
روزی با کاغذ در کلاس صورتکی درست کردم و بر صورتم گذاشتم که موجب خنده بچهها شد
تا کلاس پنجم در خانه مشیر بودیم. کمکم تعداد معلمان زیادتر شد و آقایان متألهی و کاظمینژاد هم به جمع معلمان اضاف شدند. کلاس ششم به مدرسه نوسازی منتقل شدیم که زمین آن را آقای فرهمندی اهدا کرده بود. نام این مدرسهی نوساز احمد نیریزی شد. چون همان مدرسهای که در خانه مشیر مستقر بود به این مکان جدید منتقل شد. ما اولین دانشآموزان این مدرسه نوساز بودیم. ایشان با همت بلندش باغ ثمریاش را وقف مدرسه کرد. او بزرگترین خدمت فرهنگی را به نیریز نمود. آن موقع اگر کسی میخواست درخت ثمریاش را ببرد مثل این بود که بخواهد سر فرزندش را ببرد؛ چون منبع درآمد مردم باغداری و کشاورزی بود. آن سال نیمکتها و وسایل مدرسه را خودمان از منزل مشیر به مدرسه جدید بردیم. آقای متألهی از کلاس پنجم قرآن درس میداد. هر کسی یک آیه میخواند. برای اینکه درست بخوانیم میشمردیم ببینیم کدام آیه به ما میرسد. چون داییام آیه را به من نشان داد آقای متألهی ناراحت شد؛ من و داییام با وجود اختلاف سن همکلاس بودیم. معلم از همه دانشآموزان خواست که دو دستی بر سر او بکوبند. من آهسته دست روی سرداییام گذاشتم اما به دستور آقای متألهی دو دانش آموز قوی هیکل به خاطر این حرکتم به سَرَم کوبیدند که تا خانه اشک میریختم. تنبیهها خیلی سخت بود. داییام از فردا به مدرسه نیامد و به شیراز رفت و درجهدار ارتش شد.
تا کلاس هفتم در همین مدرسه درس خواندیم. هشتم و نهم به یک مدرسه نوساز رفتیم که در خیابان شهاب سابق و طالقاتی فعلی قرار داشت. طراحی و ساختمان این دبیرستان عین مدرسه ای بود که در زمین اهدایی آقای فرهمندی در خیابان ولی عصر کنونی ساخته شده بود. این دبیرستان احمد نی ریزی نام گرفت. بازما اولین دانشآموزان این مدرسه تازهتأسیس بودیم. آقای صدری مدیر و آقای محمدحسین حسامی ناظم (معاون) دبیرستان احمد نیریزی شدند. هم زمان آقای حبیباله فرهمندی رئیس اداره آموزش و پرورش شدند و دبستانی که در خیابان ولی عصر کنونی ساخته شده بود به نام آقای فرهمندی نامگذاری شد. خوشبختانه معلمان جدیدی که فارغالتحصیل دانشسرا بودند در دبیرستان به جمع ما پیوستند، از جمله آقایی که یهودی و نامش نبورا بود. او لیسانس شیمی بود و خوب تدریس میکرد. آقای سبحانی هم
مرحوم دانشور شاعر هم بود و در مدح امام حسین(درود خداوند بر او باد) سرودههایی داشت که مداحان از جمله مرحوم محمدحسن ضمیری در روزهای تاسوعا و عاشورا میخواندند
زبان انگلیسی تدریس میکرد. ایشان چون قبلاً ساکن آبادان بود و با انگلیسیها در پالایشگاه آبادان کار میکرد تدریس زبان انگلیسیاش خوب بود. کلاس دهم در نیریز نبود. پدرم با اینکه کم سواد بود خیلی علاقه داشت ما ادامه تحصیل دهیم. چون کلاس دهم در استهبان دائر بود به آنجا رفتم، اما برای کلاس یازده به شیراز آمدم و در دبیرستان سلطانی مشغول به تحصیل شدم. مدرسه سلطانی در محل دروازه کازرون بود. تعطیلات زمستانه کلاس یازدهم که شروع شد به نیریزآمدم. زمان برگشت پدرم تهران بود و پول بازگشت نداشتم. به سفارش پدرم مقداری گندم بردم بفروشم و پول تهیه کنم اما هیچ کس نخرید چون آن زمان هرکسی گندم میخواست، یا میکاشت یا در تابستان میخرید و لذا گندم در بازار خرید و فروش نمیشد. بالاخره یکی از اقوامما ن خرید و با پول آن اما با یک هفته تأخیر به شیراز آمدم و به دبیرستان رفتم. دیدم اسمم را به علت تأخیر در لیست اخراجیها روی تابلو زدهاند. مجبور شدم دبیرستانم را عوض کنم و با وساطت به دبیرستان نمازی رفتم. مدیر آنجا گفت باید 100 تومان شهریه بدهی. یک قالیچه 2 متری که در اتاقم بود به بازار وکیل بردم و به 100 تومان فروختم و به دبیرستان نمازی رفتم. کلاسهای یازده و دوازده را در این دبیرستان گذراندم و در خرداد سال 1336 دیپلم گرفتم و برای یافتن کار با تعدادی از دوستانم راهی تهران شدیم.
6 صبح که از شیراز با اتوبوس حرکت کردیم 4 عصر به اصفهان رسیدیم. در اصفهان ماندیم چون شبها جاده امن نبود و با اتوبوس حرکت نمیکردند. در اصفهان به مسافرخانه رفتیم و فردا راهی تهران شدیم و در شمسالعماره تهران پیاده شدیم و به مسافرخانه رفتیم. به دنبال کار میگشتیم، روزنامه میخریدیم و آگهیهای استخدام را میخواندیم. روزی دیدیم ارتش اعلام نیاز کرده لذا ثبتنام کردیم و دوره افسری نیروی زمینی را در پادگان سلطنتآباد از اول مهر 1336 شروع کردیم. دوره یکساله افسری را در آموزشگاه سلطنتآباد گذراندیم و پس از مشورت با سرهنگ دبیران، اهواز را برای ادامه خدمت انتخاب کردم در حالی که میتوانستم به جاهایی مثل اصفهان بروم اما سرهنگ دبیران گفت: تا مجرد هستی دوره گرمسیری را بگذران. سرهنگ دبیران از افسران ارشد آموزشگاه و از همشهریان نیریزی و پسر خاله آقای نامدار بودند. آن موقع یگان اهواز زرهی بود اما مکانیزه نشده بود. پس از مدتی ما را به مرز فکه بردند و در آنجا آرایش نظامی گرفتیم. علت این بود که در عراق کودتا شده بود و ملک فیصل به دست ارتش به فرماندهی سرتیپ عبدالکریم قاسم سرنگون شده بود و احتمال تجاوزاتی از سوی عراق به ایران میرفت لذا برای احتیاط 6 ماه روی مرز مستقر بودیم و سپس به پادگان برگشتیم. من ستوان سوم بودم و رشتهام مخابرات بود. در پادگان درجهداران و سربازان را آموزش میدادیم. چیزی نگذشت که فرمانده گروهان ما برای آموزش زبان به تهران رفت و من جانشین او شدم. مدتی بعد به پیشنهاد رئیس ستاد ارتش خوزستان به واحد توپخانه رفتم.
در این میان اصلاحات ارضی در کشور شروع شد و مقاومت خوانین فارس و منطقه کهگیلویه و بویراحمد که آن زمان جزو فارس بود تبدیل به غائله شد. لذا ما را به منطقه دهدشت و دهبزرگ فرستادند چون خوانینی مانند «حیات داوودی» با تفنگچیهایشان مانع اجرای اصلاحات ارضی بودند. طبق قانون اصلاحات ارضی بخشی از زمینهای کشاورزی بزرگ مالکان در اختیار رعیتها قرار میگرفت. (الغای رژیم ارباب رعیتی)
یگان توپخانه ما هم یک سال آنجا مستقر بود. در این درگیریها تعدادی از مردم و نظامیان کشته شدند. همزمان با اجرای اصلاحات ارضی در سال 1341 خشکسالی شدیدی هم شروع شد. انبارهای مالکان پر از گندم بود اما رعیتهایی که تازه زمیندار شده بودند بذر نداشتند لذا براساس دستور دولت کامیونهای ارتش گندم را از سیلوی اهواز به منطقه دهدشت میآوردند و بین مردم تقسیم میکردند. حتی برای حیات وحش علوفه میآوردند، چاه دستی میزدند و با بادبان برای آنها آب میکشیدند. پس از مدتی به ما مأموریت خلع سلاح منطقه را دادند. مقادیری اسلحههای برنو، سه تیر و سرپر جمعآوری کردیم و برگشتیم.
با خانواده نامدار در سال 1341 ازدواج کردم. همسرم خدیجهخانم نامدار است. سال 1346 برای گذراندن دوره سردسیری به کرمانشاه منتقل شدم. دو سال بعد مجدداً در عراق کودتا شد. این بار احمد حسنالبکر و صدام حسین از حزب بعث روی کار آمدند. تهدیدات بعثیها علیه ایران هم شروع شد. به همین خاطر نیروهای پادگان کرمانشاه روی مرز رفتند اما درگیری چندانی رخ نداد و نهایتاً تیرگی روابط بین ایران و عراق با انعقاد قرارداد 1975 در الجزایر پایان یافت .
از کرمانشاه به وزارت دفاع قسمت صنایع نظامی تعمیرات جنگافزار منتقل شدم. محل کارم در نزدیک میدان ژاله تهران بود. حدود 12سال در همین قسمت ماندم. اولین کاری که کردم به عنوان بازرس این قسمت نیروها را وا داشتم برادههای آهن انباشته شده در اطرف دستگاهها را که از سال 1310 تا آن روز آنجا ریخته بود تخلیه کنند. مقادیر زیادی براده در بیرون از محوطه انباشته شد. تیمسار برای بازدید آمد و فردای آن روز من را به ریاست اماکن این یگان منصوب کرد. در آن زمان درجهام سروانی بود. دوره عالی یکساله را گذراندم تا بتوانم وارد مرحله افسری ارشد (سرگرد به بالا) شوم. پس از اتمام دوره در سال 1351 به هوانیروز پیوستم و در آنجا فرمانده عملیات مخابرات شدم. علت رفتنم به هوانیروز آشناییام با یکی از افسران این نیرو در دوره عالی بود.
در این زمان چریکهای کمونیست در منطقه ظفار کشور عمان با دولت این کشور درگیر شدند. سلطان قابوس تقاضای کمک کرد و لذا به ما دستور دادند به ظفار برویم. یگان هوانیروز به همرا دیگر یگانهای ارتش به آنجا منتقل شد. هشت ماه آنجا بودیم.چریکهای کمونیست سرکوب شدند و بازگشتیم. البته یگانهایی از ارتش انگلیس، اردن و فرانسه هم در عمان با این چریکها میجنگیدند.
تا پس از انقلاب در هوانیروز تهران بودم اما تصمیم گرفتم به یکی از یگانهای ارتش در شیراز منتقل شوم. با پیگیریهایی که انجام دادم موافقت مرکز آموزش زرهی شیراز را دریافت و از تهران به این یگان آمدم. یکی از همشهریان فرمانده نظامی منطقه فارس شد. ایشان مرا به ستاد منطقه برد.مدتی بعد سرهنگ خوشنیت از دوستان و همشهریان رئیس ستاد شد. من همچنان در ستاد بودم. پس از بازنشستگی ایشان، من با درجه سرهنگی رئیس ستاد ارتش فارس شدم. رئیس ستاد، معاون فرمانده منطقه محسوب میشود. فرمانده منطقه، فرمانده همه نیروهای سه گانه ارتش در استانهای فارس، بوشهر و کهگیلویه و بویراحمد میباشد. در گذشته به آن ارتش جنوب هم میگفتند. چند سال در این سمت خدمت کردم و در سال 1367 خورشیدی بازنشست شدم.
سه فرزند پسر دارم و یک دختر.
شاهرخ پسر بزرگم دکترای فیزیک ذرات و استاد دانشگاههای صنعتی شریف و تربیت مدرس است.
شهریار لیسانس فیزیک دارد. شهابالدین فوقلیسانس جامعهشناسی و دانشجوی دکترا است. دخترم شراره هم خانهدار است.