وقتی که خیلی بچه بودم پدرم رو از دست دادم.
مادرم بهم گفته بود که پدرم پزشکی بوده که توی جنگ کشته شده. واسه همین من همیشه به پدرم افتخار میکردم چون اون میتونسته جون آدمها رو نجات بده و لبخند رو لبهاشون بیاره.
اما بزرگتر که شدم فهمیدم پدرم پزشک نبوده، اون پستچی بوده و توی بمباران کشته شده، از اون به بعد بیشتر به پدرم افتخار میکردم.
یه پستچی میتونه کارهای بزرگی بکنه، میتونه نامههای مهمی رو برسونه؛ درد و دل عاشقها، خبر سلامتی سربازها و از همه مهمتر اینکه میتونه به یه انتظار بیمورد پایان بده، حتی با یه خبر ناگوار.
انتظار آدم رو خیلی خسته میکنه، انتظار آدم رو خیلی پیر میکنه. انتظار کشیدن همیشه باید یه پایانی داشته باشه.
میگفتن اون بمب لعنتی مستقیم به پدرم برخورد کرده، اما من بیشتر از اینکه نگران جسم نابود شدهی پدرم باشم، نگران نامههایی هستم که همراهش بوده، نامههایی که به دست کسی نرسیدن، نامههایی که جوابی نگرفتن.
خدا میدونه، شاید یکی هنوز هم منتظر باشه!