نزدیک زمین بازی پنجرهای بود که اکثر اوقات باز بود. هر کس دقت میکرد میتوانست سایه یک دختر دوازده - سیزده ساله را در آنجا تشخیص دهد. همیشه فکر میکرد آن دختر از شیرینکاری او در زمین بازی خوشش میآید. از پسر بچهای یازده ساله اینچنین بازی کردن بعید بود که بزرگترها او را را به عنوان اولین یار تیمشان برمیگزیدند. همیشه حس میکرد نگاهی نگران اوست. نگاهی که از درون قاب پنجره به او دوخته میشد. و او به دیگران نصیحت میکرد که فحش ندهند. حتماً آن پری کوچک آزرده خواهد شد.
میگفت: «زشته، اینقدر حرفهای بَدبَد نزنین.»
بچهها میخندیدند: «جلوی کی زشته؟ مگر خُل شدی، کسی دور و بر ما نیست!»
چرا، یکی بود. آنها او را نمیدیدند. حتماً گیسوان بلوطی رنگ زیبایی دارد. ولی متأسفانه نمیداند که چشمهایش چه رنگی است. از این حرف بچهها شک کرده بود. شاید گلدان گلی در پنجره گذاشته شده بود. شاید تصویری از یک نقاش! خیره شده. اشتباه نمیکرد. او جان داشت، زندگی در وجودش فریاد میکشید و از همه مهمتر اینکه به او نگاه میکرد.
چقدر آن روزها دلش میخواست تنها باشد. میرفت زیر تنها درخت نسترن خانه مینشست و به گلها نگاه میکرد. صبحهای زود پدر گلها را با قیچی کوچکی از ساقه جدا میکرد تا جمع شود و بعد عرقش را بگیرند. فکر میکرد هر گلی حدقه چشمی از اوست. از این کار پدر دلگیر میشد. قلب یازده سالهاش میشکست. عاشق شده بود. آن روزها عاشق شدن خیلی ساده بود. عاشق یک تصویر جاندار در پنجرهای رو به زمین بازی شده بود. توپ که نزدیک پنجره میافتاد جرئت نداشت برود و توپ را بیاورد. میترسید آن تصویری که در خیالش ساخته است جور دیگری باشد. چشمهایش زیبا نباشند. آبشار موهایش تا تیرک کمرش را نپوشانَد.
با آسمان میخندید و با ابر میگریست. نمیتوانست به کسی راز دل کند. حتماً عشق برای پسری یازده ساله زود است.
*****
آن روز هم قرار بازی گذاشته بودند. باران آهسته انگار که بخواهد زمین خاکی را آبپاشی کند، میبارید. برخلاف انتظارش پنجره باز بود و او آنجا نشسته بود. لبخندش نمیتوانست ابرهای تیره روی قلبش را کنار بزند، چون او متوجه احمد بود و لبخند ملیحش را نثار او میکرد. احمد از تمام بچهها بزرگتر بود. پانزده سالی داشت. زمخت و بدقواره بود. یک آن فحش از دهانش نمیافتاد.
احمد گفت: امروز بازی نیست، بارون میآد.
گفت: دیگه هیچوقت بازی نیست. من توپ و تورم را نمیآرم.
احمد گفت: به درک! خودمون میآریم.
گفت: زمینتونو خراب میکنم.
احمد سنگی برداشت و دنبالش کرد: پررو با من یکیبدو میکنه.
پرید در خانه و در را پشت سرش بست. باران شدت گرفته بود. چند لحظه به حیاط خیس نگاه کرد. بعد آمد زیر قطرههای باران و به گلهای نسترن خیره شد و دید چگونه باران گلبرگها را پرپر میکند.