دمِ غروب بود. مادرم روی تخت نشسته بود و سبزی پاک میکرد. دو تا چای تازه دم آوردم... عجله داشتم زودتر چایم را بخورم و برگردم سرکار... دو سه تا لباس مشتریها همانطور نیمه کاره مانده بود و باید تا فردا حاضر میشد. داغداغی چایم را هورت کشیدم و پاتند کردم بروم که مادرم صدایم کرد...
- حمیده...
نگاهش کردم...
دانهای قند از قندان برداشت و خواست بمانم...
گوشه تخت نشستم. دست از کار کشیدن کشید... به چشمهایم نگاه کرد و بعد از کلی مقدمهچینی از رحیم گفت...
حرفهایش هنوز تمام نشده بود که از سر جایم بلند شدم... دوست نداشتم از خواستگار جدیدم حرف بزند... تابهحال چندین بار سر این موضوع با هم حرف زده بودیم و گاهی حتی بحثمان شده بود. کمکم داشتم پا به 35 سالگی میگذاشتم و مادرم نگران آیندهام بود. به قول خودش دوست نداشت پاسوز او و خواهرم فهیمه شوم...
به اصرار مادرم دوباره سر جایم نشستم که مادر بغضش را فرو داد و نطقش باز شد. از خانواده رحیم گفت که اهل یکی از شهرهای همجوار بودند، متمول بودند و آنطور که مادر میگفت رحیم پسر یکییکدانه خانه بود.
گفتم نه! اما مادرم اصرار داشت او را ببینم و با او حرف بزنم... نمیدانستم چه کنم، دلم برای مادر و خواهرم فهیمه میسوخت. پدرم که مُرد، همه بار زندگی به دوش مادرم افتاد. در یک غروب سرد زمستان بود که از داربست پایین افتاد و خبر مرگش را برایمان آوردند. آن موقعها من چهارده پانزده ساله بودم و فهیمه دو سه سال بیشتر نداشت. مرگ پدر شوک بزرگی برایمان بود و ضربه عمیقی به زندگیامان زد.
پدر که مُرد، مادرم چادرش را به کمر بست و برای اینکه دستمان پیش کسی دراز نباشد، مثل یک مرد شروع به کار کرد. از نانپختن تا ریختن ترشی و هر کاری که فکرش را بکنید؛ تا با آبرو زندگی کنیم.
دلم به حالش میسوخت، به حال او و بیشتر به حال خواهرم فهیمه که از همان کوچکی مشکل قلبی داشت و باید دائم دوا و دکتر میشد. دیپلم که گرفتم رفتم کلاس خیاطی، نشستم پای چرخ و هی الگو کشیدم و هی کوک زدم تا بتوانم کار مادرم را سبکتر کنم. رفتهرفته مشتریهایم زیاد شدند و سری توی سرها در آوردم. این وسط کمکم سر و کله خواستگارها پیدا شد. میآمدند و میرفتند و من حرفم به همه همان بود که بود...
- نه!
دروغ چرا؟ از ازدواج و زندگی مشترک بدم نمیآمد اما اگر میرفتم چه بر سر مادرم و فهیمه میآمد؟ از کجا میآوردند بخورند؟
توی همین فکرها بودم که مادرم دستش را گذاشت روی شانهام... اصرار داشت رحیم را ببینم و وقتی به خاک پدرم قسمم داد، نتوانستم روی حرفش حرف بزنم.
از همان برخورد اول از رحیم و خانوادهاش خوشم نیامد. مادر و سه تا خواهرش از مچ دست تا آرنجشان پر از النگو بود و رحیم نمیتوانست چهار تا کلمه حرف حسابی بزند. آنطور که خانوادهاش میگفتند تا کلاس پنجم بیشتر درس نخوانده بود و حالا روی تاکسی که پدرش برای او خریده بود کار میکرد. به اصرار مادر رحیم برای صحبت به اتاق رفتیم. چند کلمه بیشتر با هم حرف نزدیم و از همان جا خودم را آماده کردم که بگویم نه! رحیم میخواست بعد از ازدواج به شهر آنها بروم و همین بهانه خوبی برای «نه» گفتن و متقاعد کردن مادرم بود.
*****
هنوز میوه و شیرینیها وسط بود که مادرم نشست کنارم و نظرم را پرسید.
- خب حمیده، نظرت چیست؟
- نه!
این بار اما مادر کوتاه نیامد. با اینکه همیشه سعی میکرد آرام باشد و صدایش را کسی نشود، این بار شروع به داد و بیداد کرد. از حرام شدن شیرش بر من گفت و اینکه هیچوقت حلالم نمیکند.
از اینکه اگر سر و سامان بگیرم و عروسی مرا ببیند، خیالش راحت میشود.
نمیدانستم چه کنم. از طرفی سنم داشت بالا میرفت و خواستگارهایم انگشتشمار شده بودند و از طرفی رحیم به دلم ننشسته بود و دلم برای مادرم و فهیمه میسوخت. خیلی تلاش کردم مادرم را متقاعد کنم تا جواب منفی بدهم اما نشد که نشد... نمیدانم، شاید هم وضع مالی خوب خانواده رحیم چشم مادرم را گرفته بود...
تحقیق مختصری کردیم و بالاخره جواب بله داده شد. مراسم عقدی گرفتیم و به فاصله یکی دو ماه مراسم عروسی برگزار شد و به شهر آنها رفتیم.
شب عروسی برایم شب خوبی نبود. فکر اینکه باید جدا از مادر و فهیمه زندگی کنم و آینده آنها، شیرینی عروسی را برایم تلخ کرده بود...
زندگی مشترکمان در حالی با رحیم شروع شد که من سخت دلتنگ مادر و فهیمه بودم اما با این وجود سعی میکردم چیزی برای رحیم کم نگذارم. اما زیاد طول نکشید که رحیم و خانوادهاش شخصیت واقعی خودشان را نشان دادند... با وجود اینکه وضع مالیشان خیلی خوب بود فوقالعاده خسیس بودند و به قول معروف آب از مشتشان نمیچکید. این را از روزی فهمیدم که به خانه مادر رحیم دعوت شدیم و شام ماست و سبزی گذاشت جلویمان!
سعی میکردم در آن غربت خودم را با خانواده رحیم و شرایطشان وفق دهم اما واقعاً سخت بود. خانواده توداری بودند و با هیچکسی رفت و آمد نداشتند. چیزی نگذشت که به رحیم و رفتارهایش مشکوک شدم.
دیر به خانه میآمد و نزدیکش که میشدم به راحتی بوی دود را حس میکردم. میترسیدم. حتی از فکر اینکه رحیم اعتیاد داشته باشد، مو بر اندامم سیخ میشد...
زندگی خوبی نداشتم. رحیم که از خانه میزد بیرون با عشق و ذوق شام میپختم و منتظرش مینشستم اما او تا ساعت یک و دو شب سر و کلهاش پیدا نمیشد. اعتراض هم که میکردم میگفت با دوستانم بودهام. یکی دو بار با مادرش صحبت کردم و از رفتارهای رحیم گفتم اما بعد پشیمان شدم...
- ببین حمیده، ناشکری نکن! همه دخترها و نوعروسها آرزوی چنین خانه و زندگی را دارند. شوهرهای مردم پول ندارند خانه اجاره کنند، دیر آمدن که چیزی نیست...
مانده بودم سفره دلم را پیش چه کسی باز کنم. دلم خیلی پر بود تا اینکه یک شب بعد از اینکه رحیم دیر به خانه آمد دلم طاقت نیاورد و بحثمان بالا گرفت و جالب آنجا بود که رحیم آب پاکی را ریخت روی دستم و گفت اعتیاد دارد و همینی هست که هست!
آن شب تا صبح پلکهایم روی هم نیامد. پتو را کشیدم روی سرم و تا آنجا که میتوانستم گریه کردم. دوست داشتم وسایلم را جمع کنم و برای مدتی به خانه مادرم بروم بلکه رحیم به خودش بیاید اما دلم به حال مادرم میسوخت. بیچاره فکر میکرد من در اوج خوشبختیام. چرا باید فکرش را درگیر میکردم؟ به همین خاطر سوختم و ساختم، بلکه رحیم تغییر کند... ماندن من اما وضع را بدتر کرد. رحیم که حالا فهمیده بود من ماندنیام از صبح تا ظهر جلویم مینشست و مصرف میکرد. بعد از ظهرها میخوابید و شبها تا دیر وقت با دوستانش بود و باز مصرف میکرد. به کلی قید کار را زده بود و اگر کمکهای پدر و مادرش نبود، از گرسنگی میمردیم. تازگیها دست بزن هم پیدا کرده بود. اعتراض که میکردم با مشت و لگد به جانم میافتاد و نمیخواست صدایم را بشنود. بدتر از همه اما وقتهایی بود که مادرم و فهیمه به خانهامان میآمدند. به زور چهار کلمه با آنها حرف میزد و آنقدر سرد برخورد میکرد که دو روز نمانده وسایلشان را جمع میکردند و برمیگشتند. حرف هم که میزدم میگفت نان اضافی ندارم به مادر و خواهرت بدهم...
حالم از زندگیام به هم میخورد. نه تفریحی، نه مسافرتی، نه لذتی، نه خندهای... همهاش حرص، همهاش ناراحتی....
گفته بودم رحیم را ترک میدهم اما روز به روز مصرف موادش بیشتر و بیشتر میشد. به خودش نمیرسید و اگر اصرارهای من نبود ماه تا ماه حمام نمیرفت. اصلاً شبیه آدمیزاد نبود. حتی با اقوام خودشان رفت و آمد چندانی نداشت. این اواخر واتساپ و اینستاگرامم را حذف کرده بود و میگفت حق نداری در شبکههای مجازی بچرخی...
برای نجات زندگیام خیلی تلاش کردم اما مدام به در بسته خوردم...
پنجشنبه بود آن روز. از صبح به رحیم تأکید کرده بودم عصر زود به خانه بیاید تا برای خرید برویم بیرون. در خانه هیچ چیزی نداشتیم و رحیم مدام امروز و فردا میکرد. از ساعت 5 عصر چشمم به در بود تا رحیم بیاید. هر چه شمارهاش را میگرفتم جواب نمیداد که نمیداد... ساعت یک شب بود که مثل همیشه سر و کلهاش پیدا شد. شده بودم انبار باروت. دندان روی جگر نگذاشتم و گفتم و گفتم... از بیغیرتی او گفتم و از اینکه زن جوانش را هر شب تا ساعت یک و دو تنها رها میکند. میدانستم جوابش چیزی جز مشت و لگد نیست اما باید میگفتم تا سبک شوم... من میگفتم و رحیم میزد. رحیم میزد و من گریه میکردم... در آخر وقتی رحیم اسم مادر و پدر مرحومم را پیش کشید و شروع به فحاشی کرد، دیگر طاقت نیاوردم و به سمت او حملهور شدم و نتیجهاش آن شد که دستم بشکند وتمام سرو صورتم کبود شود.
فردای آن روز چمدانم را جمع کردم و راهی خانه مادرم شد. مادرم مرا که دید شروع کرد توی سر و صورتش زدن... به آغوشش پناه بردم و تمام بغضهای فرو خوردهام را بیرون ریختم...
مادرم دیگر اجازه نداد برگردم. چند روز بعد رحیم و مادرش آمدند دنبالم اما با زبان بیزبانی گفتند همینی هست که هست و یک طورهایی تو باید کوتاه بیایی!
نمیتوانستم با همانی که بود زندگی کنم... من آرامش میخواستم... مدتی بعد طلاقم را گرفتم و از آن زندگی راحت شدم.

نظر شما