تعداد بازدید: ۳۱۶
کد خبر: ۱۰۸۴۵
تاریخ انتشار: ۱۸ مهر ۱۴۰۰ - ۱۶:۲۶ - 2021 10 October
نوشته: صوفی بلکال ترجمه: شبنم حیدری‌پور
من هر روز با مامان و بابا صبحانه می‌خورم. امروز بعد از خوردن صبحانه، مامان و بابا به من گفتند که می‌خواهند یک نی نی بیاورند!

در ذهنم یک عالمه سؤال دارم، اما تا می‌آیم آنها را بپرسم، وقت رفتن به مدرسه می‌شود. در راه مدرسه از دوستم می‌پرسم: «می‌دانی بچه‌ها از کجا می‌آیند؟» او جواب می‌دهد: «آره. یک دانه را می‌کارند و یک درخت بچه سبز می‌شود».

در مدرسه، سر زنگ نقاشی، یاد حرف او می‌افتم و می‌خواهم یک درخت بچه نقاشی می‌کنم. اما نمی‌توانم!

از خانم معلم می‌پرسم:«شما می‌دانید بچه‌ها از کجا می‌آیند؟»

خانم معلم می‌گوید: «از بیمارستان».

من می‌دانم آدمها وقتی مریض می‌شوند به بیمارستان می‌روند. پدر بزرگ هم یک بار به بیمارستان رفته است. حتماً او می‌داند بچه‌ها از کجا می‌آیند.

چند روز بعد به خانه پدر بزرگ می‌رویم. از او می‌پرسم: «بابا بزرگ، بچه‌ها از کجا می‌آیند؟»

او می‌گوید: «شب که می‌شود، یک لک لک، بچه را توی بقچه می‌آورد و پشت در می‌گذارد».

یک روز از آقای پستچی که نامه‌ها را پشت در می‌گذارد، سؤالم را می‌پرسم.

آقای پستچی می‌گوید: «بچه‌ها از توی تخم‌های کوچولو بیرون می‌آیند.»

دیگر حسابی گیج شده‌ام!

شب از مامان و بابا می‌پرسم: «بچه‌ها از کجا می‌آیند؟»

مامان می‌گوید: «از توی شکم مامان‌هایشان می‌آیند.»

بابا می‌گوید: «اولش خیلی کوچکند، شبیه یک تخم خیلی کوچولو، توی بدن مامان شروع به رشد می‌کنند و بعد از چند ماه تبدیل به نی نی می‌شوند و به دنیا می‌آیند. بیشتر بچه‌ها توی بیمارستان به دنیا می‌آیند».

پس دوستم درباره دانه‌ها راست می‌گفت. آقای پستچی هم درباره تخم‌های کوچولو راست می‌گفت. خانم معلم هم راست می‌گفت که بچه‌ها از بیمارستان می‌آیند.

ولی بابا بزرگ…

باید به او بگویم که بچه‌ها واقعاً از کجا می‌آیند!
نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها