تعداد بازدید: ۶۷۱
کد خبر: ۹۰۱۴
تاریخ انتشار: ۰۹ آذر ۱۳۹۹ - ۱۱:۴۳ - 2020 29 November
بر اساس یک سرگذشت واقعی
فاطمه زردشتی نی‌ریزی / گروه گزارش

سن و سال چندانی نداشت که شوهرش دادند. خودش می‌گوید هیچ‌وقت مادرم را به خاطر این موضوع نمی‌بخشم...


بعد از سالها دیگر پا به سن گذاشته و زنی شده برای خودش، هرچند هنوز خاطرات تلخ آن روزها با اوست. می‌گوید:


سی و هشت نه سال پیش در یکی از شبهای سرد زمستان به دنیا آمدم. پدرم کاسب آرام و ساکتی بود و وضع مالی خوبی داشت. از صبح تا شب یکبند توی مغازه کار می‌کرد و به خاطر ما جان می‌کند تا زندگی خوبی داشته باشیم اما چه زندگی؟ مادرم اخلاق خوبی نداشت و با ما بچه‌ها درست تا نمی‌کرد. هیچ وقت به خاطر ندارم حرف محبت‌آمیزی به ما زده یا دست نوازشی روی سرمان کشیده باشد. اصلاً انگار احساس نداشت اما تا دلتان بخواهد به خاطر کارهای کرده و نکرده‌امان، نفرین می‌کرد و کتک می‌زد. راستش را بخواهید اصلاً دوستش نداشتم، یعنی محبتی نمی‌دیدم که بخواهم دوستش داشته باشم.


دوم راهنمایی را تازه تمام کرده بودم که برای سال سوم ثبت‌نامم نکرد. هرچه گریه کردم، هرچه التماس کردم، گفت تا همین جا هم زیادی خوانده‌ای و باید در خانه بمانی... خیلی گریه کردم اما مادرم روی حرفش ماند که ماند. آن وسط پدرم هم کاره‌ای نبود که بخواهد میانجی‌گری کند و حرف، حرفِ مادرم بود....
نشستم توی خانه و با حسرتِ روزهای مدرسه، به زندگی‌ام ادامه دادم. وقتی دوستانم را می‌دیدم که با چه شوق و ذوقی از مدرسه می‌گویند، بیشتر از مادرم متنفر می‌شدم...


روزگار با همه‌ بد و خوبی‌هایش می‌گذشت و تازه پا به چهارده سالگی گذاشته بودم که یک روز بتول خانم با دخترش سر و کله‌اشان پیدا شد... از اقوام دورمان بودند و مدتهای زیادی بود که به خانه‌امان سر نزده بودند... نمی‌دانم چرا با آمدن آنها دلم هُری ریخت پایین... خیلی بزرگ نبودم اما از لبخندهای معنادارشان معلوم بود که بی‌جهت به آنجا نیامده‌اند...


مادرم آن شب چیزی نگفت، اما چند شب بعد وقتی آنها دسته‌جمعی با گل و شیرینی دوباره به خانه‌امان آمدند، فهمیدم که موضوع از چه قرار است. شاید باور نکنید اما هیچکس نظر مرا درباره‌ ازدواج با ناصر نپرسید. دوازده سیزده سال از من بزرگتر بود و با آن سبیل‌های پرپشتی که داشت، اصلاً از او خوشم نمی‌آمد، اما نظر من که مهم نبود، مهم نظر مادرم بود که بدون اینکه سؤالی از من در این مورد بپرسد، قول و قرار عقد را گذاشته بود...


این بار حتی گریه هم نکردم، می‌دانستم گریه‌کردن و اشک ریختن فایده‌ای ندارد و در آخر همانی می‌شود که مادرم می‌خواهد.


عقد و عروسی را با هم برگزار کردیم. ناصر خانه‌ کوچکی اجاره کرد و رفتیم سرِ خانه‌ و زندگی‌امان اما چه زندگی؟


از همان روز اول فهمیدم که ناصر اهل زندگی نیست. با وجود اینکه ازدواج کرده بودیم اما رفیق‌بازی‌هایش را تعطیل نکرد. سرِ کار نمی‌رفت و با خرجیِ کمی که از خانواده‌اش می‌گرفت روزگار می‌گذراندیم. صبح تا عصر در خانه افتاده بود و عصر که می‌شد از خانه می‌زد بیرون و سراغ دوستانش. اصلاً فکر نمی‌کرد من زن جوانی هستم و باید شب‌ها تا دیروقت بیرون نباشد. اعتراض هم که می‌کردم، به مُرده و زنده‌ام بد و بیراه می‌گفت. خیلی طول نکشید که فهمیدم اعتیاد هم دارد. این را یکی از اقوام نزدیکشان به گوشم رساند. آن روز وقتی بعد از کلی دعوا بر سرِ بیکاری‌اش از اعتیادش گفتم، خیلی راحت توی چشمهایم زل زد و گفت درست فهمیده‌ام و همینی که هست. گفت نمی‌توانی تحمل کنی، می‌توانی بروی...


باید کجا می‌رفتم؟ چند باری از اخلاق و رفتار ناصر با مادرم حرف زده بودم اما اوگفته بود همه‌ مردها همین‌طورند و باید زندگی کنی و دم نزنی... دروغ چرا؟

صبح تا شب کارم شده بود گریه و نفرین کردن مادرم... بچه‌ام را سه ماهه باردار بودم که دوباره سرِ اعتیاد ناصر با هم دعوایمان شد و کار بالا گرفت...


از آن روز تنها چیزی را که به خاطر دارم صدای داد و فریادهایم هست و مشت و لگدهای ناصر بر شکم و کمرم که انگار تمامی نداشت...


جنین که افتاد، همان ته‌مانده‌ دل و دماغی هم که برای ادامه‌ زندگی با ناصر داشتم، از دست دادم. دیگر نمی‌توانستم تحملش کنم. اعتیاد، بیکاری، دست بزن و از همه مهم‌تر اینکه باعث شده بود فرزندم را از دست بدهم. همه اینها باعث شد که این بار روبروی مادرم بایستم...


گفتم یا طلاق می‌گیرم یا خودم را می‌کشم! از آن طرف اقوام‌مان هم وقتی کارهای ناصر را می‌دیدند مادرم را شماتت می‌کردند که چرا دختر دست گلت را سوزاندی و تو او را به این روز انداختی... هر چه بود آنقدر با او حرف زدند تا بالاخره مادرم به طلاق من رضایت داد... 


خیلی طول نکشید که از ناصر جدا شدم... زندگی کنار مادرم هرچند سخت است، اما از زندگی بدون عشق بهتر است...


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها