آوردهاند که در شیراز قدیم جنت طراز، آن زمان که این بلد را شهر گل و بلبل همی نامیدی، مردی میزیست معروف به میرزا جمال جمیل جمال پرست که ذکر خیر جنابش نقل مجالس بودی. بین مردم طرفداران فراوان داشتی و صفاتی بیشمار بر او مترتب.
یکی از صفات او آنکه به هر ذکوری که رسیدی، هنوز باب دوستی را پی نیفکندی از «مناکحت» (ازدواج) گفتی و چنین افزودی که پروردگار گیتی مردان عَزَب (مجرد) را به چشم نیاوردی و بر ایشان نفرین همی نمودی، آنها را لعن کردی و ایضاً رزق و روزیشان را اندک قراردادی.
در نزد متأهلین از محسنات تعدد زوجات سخن به میان آوردی و از مزایای میان دو همسر خُسبیدن حکایتها نقل کردی که رجال را خوش آمدی.
از جمله اطرافیان میرزا رضی الله عنه مردی بود به نام کمال کمیل کمال پرست که به غایت ساده بودی. دلی چون آیینه صاف داشتی و همچون آب چشمههای دور زلال و پاک نشان دادی.
جنابش گفتههای میرزا جمال جمیل جمال پرست را دربست پذیرفتی و سعی کردی آنها را به کار ببندی و از مزایایش بهرهمند گردی.
نقل است که کمال کمیل کمال پرست از بس قصههای شیرین پیرامون تعدد زوجات از دوست فرزانه شنیدی، تصمیم گرفتی که دل به دریا زدی و زوجی تازه مطابق بر معیارهای روز اختیار نمایی و لذت دو همسر داشتن را تجربه کنی ...
چرا که پیشینیان بر این باورند: «کرده پشیمان، بهتر از نکرده پشیمان» پس بر آن شدی و زمینه را فراهم آوری، نخست برای تنهایی همسر در چاردیواری وهمانگیز خانه دل سوزاندی و چنین اظهار داشتی:
- هر زمان که از خانه بیرون شدمی، تلواسهی (اضطرابی) هیچ جا نبودهای به جانم افتادی، به طوریکه آسایش از وجودم سلب شدی که نکناد در غیابم برایت حادثهای پیش آمدی که جبرانش برایم مشکل گردی، بعد از غور و تفکر فراوان به این نتیجه همی رسیدمی، جهت رفع تنهایی آن نازنینیار شیرین گفتار، عیالی تازه اختیار کردی. بدین نیت که سرکار علییه از تنهایی رهیده و این حقیر هم آسوده خاطر باشمی.
همچنان کمال کمیل کمال پرست، به ترفندی تازه دست یازیدی، سر کیسه را شل کردی و سیل هدایا را به جانب خانم روانه کردی.
خاتون چون چنین دیدی، رو تُرش کردی، اخم کردی، خموشی پیشه کردی، زانوی غم به بغل گرفتی... لام تا کام حرف نزدی و خموشانه دردانهها را به روی گونهها غلطاندی که دل سنگ برایش کباب شدی! لیکن چون نگریستی، انبوه هدایا را آنچنان بالا دیدی که نتوانستی به آسانی از آن دل بکنی!
کمال کمیل کمال پرست، اینها را نظاره کردی، مُهر سکوت بر لب زدی، تنها بر میزان هدایا بیافزودی، چرا که خوب دانستی جمله نسوان در قبال طلا کمتر توانستی مقاومت کنی؟!
هنوز چندی نگذشتی که این تجربت مصداق عینی یافتی... خاتون تن به رضایت دادی و قرار بر این شدی که امر خیر نکاح مجدد در ساعتی میمون انجام گرفتی. سرانجام چنانکه افتاد و دانی کارها به تعجیل انجام شدی خاتون دوم با تشریفاتی خاص پا به خانه داماد گذاشتی.
کمال کمیل کمال پرست مغرورانه، چون سرداری فاتح از شادی در پوست نگنجیدی و در حالی که روی پا از خوشحالی بند نبودی، مدام ورد زبانش مصراعی از بیت معروف بودی که: شب وصال کم از صبح پادشاهی نیست.
و اما از قضای روزگار خاتون اول با همان دیدار نخست به ناگهان تاب تحمل از دست دادی و هوو را چنان دیو دیدی و بسان آتشفشانی خروشیدی و مانند ببری خشمگین به طرف رقیب یورش آوردی... در چشم به هم زدنی هوا ابری شد و آنچنان جدالی بین دو «هوو» درگرفتی که کافر هم نبیناد!
کمال کمیل کمالپرست که فکر اینجایش را دیگر نکرده بودی، غم دنیایی بر دوش ناتوان خود هموار دیدی ... و پشیمان از دسته گلی که به آب دادی حیران و درمانده در جای خود میخکوب شدی .
دو خاتون همچنان دو خروس، جنگی واقعی را آغاز کردی، یکی گیس کندی و دیگری با سلاح دندان پیش آمدی.
کمال کمیل کمالپرست لرزان بر آن شدی که پا در میانی کنی دو هوو را از هم جدا نمایی که موفق نشدی. تنها توانستی خونین و مالین تن نحیف را از میدان کارزار بیرون کشی.
زمانی که از هر جهت ناامید گشتی ناچار فرار را بر قرار ترجیح دادی، و از ترس جان به مسجد پناه بردی که شب را در آنجا بگذرانی. آن شب در مسجد بخسبیدی و مدام کابوس دیدی:
دو بانو را دیدی کف به لب آورده، تیغ به دست به جانبش همی آمدی، و او ملتمسانه فریاد کردی: نه! نه! و از خواب بجستی! چون پگاه از خواب برخاستی که دوگانه (نماز صبح) را به جانب یگانه بگزاردی ناگهان دوست دیرین میرزا جمال جمیل جمال پرست را مشاهده کردی که در خواب ناز بودی.
تعجب همی کردی. لحظاتی انگشت به دهان حیران به آن نگریستی و اندیشیدی:
«یعنی درست بدیدمی؟»
پس در طرفهالعینی که او را بیدار کردی و دو سیلی آبدار بر گونههای فلکزده نواختی و فریاد برآوردی: ای ناحسابی مرد! مگر تو در گوشم مدام از مزایای خسبیدن در میان دو همسر حکایت همی نکردی؟!
پس بگو ای دروغ زن، اکنون در مسجد به چه کارآمدهای، نکند باز سودای تازهای در سر داری؟
میرزا جمال جمیل جمالپرست همانطور که جای سیلیها را روی گونههایش همی میمالیدی... خونسرد چنین گفتی: ای دوست معصوم دهن آلوده و یوسف ندریده، سخنی به گزاف نگفتمی، هیچ زمان اهل دروغ نبودمی، اکنون هم همچنان در میان دو زوجهام میخسبم .
کمال کمیل کمالپرست فریاد کردی: آخر چگونه میسر شدی، چنین چیزی، خانهات آباد؟!
میرزا گفت: خموش دوست من نکته همینجاست. از خدا که پنهان نیست، از تو هم پنهان نباشدی. یکی از همسرانم ساکن دیار اصفهان است و دیگری در ولایت کازرون عمر میگذراند... من هم در شیراز در میان هر دو آنها سر بر شبستان مسجد میگذارم.
انصاف بده ای بزرگوار، سخنی به گزاف گفتمی؟ اگر نابجا گفتمی خداوند قهار مرا بسیار لعنت کناد... و به آتش جهنم آنچنان بسوزاند که تجربتی باشد برای آیندگان.
کمال کمیل کمال پرست صُم و بُکم ایستاده مغموم به بحر تفکر فرو رفتی.
میرزا که اینچنین رفیق را درمانده و مستأصل انگشت به دهان دیدی گفتی:
- اندیشه مکن ای عزیز که خوبی روزگار در آن است که همی گذرد. پس دل خوشدار که نخستین روزهایش بسیار سخت آمدی، بعدها تحملش برایت آسان گردی... و چنان پوست کلفت شدی که در مقابل صدمات ارضی و سماوی خم بر ابرو نیاوردی!!
و من که کاتب این مختصر باشم، خُردی هستم از اهالی قلم... این حکایت را بدان خاطر مرقوم داشتمی که ابناء بشر به همان یکی که در مشت دارند،
قناعت همی کنند... چرا که دنیا دیدگان گفتهاند: «همان یکی برای هفت پشتمان هم بسنده بوده و دیگر نیازی نباشد آزمونی مجدد ایشان را.
حضرت ابوالقاسم فقیری
(دامت افاضاته)
برگرفته از:
فقیری، ابوالقاسم (١٣٨٨) حکایاتی از ساکنین کوچه ایام هفته، شیراز: نوید، صص ١٦-٧