قهوه و شکلات تلخ را که گذاشتم جلویم بیبی گفت:
- گولِی برنو بخوری به حق علی، اینا دیه چه زَرماری هه که میتیری؟
نگاهش کردم...
- وا بیبی جون ینی چی؟ قهوهاس دیگه...
- تیرناحق... کووووفت... تا هی دیروز تو کپِی هندونه اُوو میخورد، دیه حالا بری من قَوهخور شدی؟
- وا، بیبی جون، میه چیه؟ خب یه کاپ قهوهاس دیگه...
- گم بوشو دختر اقد بری من لفظ قلم حرف نزن...
- ای وای بیبی لفظ قلم چیه؟ اصلاً میخواین خودتون یه کم مزهشو بچشین؟
اخمهایش رفت توی هم...
- بیا برو دخترِی چیش سفید، هی دیه قَوهخور نشدم... من دو تا چیکهی چوی رِ با صد تِی ای آت و آشغالا عوض نیکنم...
- چایی به جای خودش بیبی جون ولی آت و آشغال چیه؟ به نظر من که خیلیام طعم خوبی داره. تازه الان قهوه خیلی باب شده، میگن خواصشم نسبت به چایی خیلی بیشتره. تازه شنیدم همین مهین خانوم و سوری خانومم چن وقتیه قهوه خور شدن...
این را که گفتم خانه در سکوتی مطلق فرو رفت...
بیبی برای چند دقیقه ساکت شد و سپس سکوتش را شکست...
- میگم ننه گفتی سوری و مهینم قَوه میخورن؟
- بله بیبی... خیلی وخته...
- میگی خیلی خواص دره؟
- شنیدم بیبی خواصش از چایی بیشتره...
قهوه را کشید جلویش...
- بده یَی قُلُپی نپه بخوریم بینیم چطوریه؟
و بدون این که من حرفی بزنم قهوه را برداشت و یکهوا سر کشید...
به صورت چروک بیبی که بعد از خوردن قهوه درهم رفتهتر شده بود نگاه کردم...
بیبی چند لحظهای ساکت شد و بعد زبانش باز شد...
- اَی زَرماااااااار... سرطاااااااان... درررررررد... مرضضضضض.... دختر ای زَرماریارِ چیطو میخوری؟ اینا خو خیلی تلخن...
- خوبه که بیبی جون، تازه اصل خوشمزگی قهوه به همون تلخیشه. حالا میخواین این شکلاتم بعدش بخورین تا یه کم مزهی دهنتون عوض شه...
بیبی شکلات را که خورد نگاهی به من انداخت...
- ننه، مث که خیلیام بد نبود. میگم میشه یکیدیَم برم دُرُس کنی؟ تو یَی لیوان بزرگی...
- ولی بیبی جون اینا که مث چایی نیس که تو لیوان و پشت سرهم بخوری، زیادیشم خوب نیستا...
- خیلِ خو تو دیه نیخوا چی یاد من بیدی. گفتم پوشو یکی دیه بری من دُرس کن...
*****
نیم ساعتی از قهوهخوردن بیبی گذشته بود که از جایش بلند شد...
- بیبی جون کجا؟
- هیچجا ننه، میگم خونه خیلی چِرکه، یَی دسی توش بییَرم...
- خونه برا چی بیبی؟ همین دیروز من همه جا رو گردگیری کردم که...
- تو چیچی حالیته دختر، خودُم بویه همه جارِ پاک کنم...
گردگیری که تمام شد، بیبی شروع به شستن لباسها، ملحفهها و حتی پردههای خانه کرد...
کارها که تمام شد نشست کنارم...
- وووووی ننه نیفَمم بری چه با وجود ایکه اقد کار کردم اصن خَسم نی...
- چی بگم بیبی، من فک میکنم برا قهوهایه که خوردین.
- جدی ننه؟ عجب چی هه... هر روز یَی دو تا لیوان بخورم نپه...
خلاصه بیبی تا شب از خوردن قهوه رضایت کامل داشت اما شب که شد...
- ننه مَلوم نی من بری چه خُووُم نیا؟
ساعت یک بود و بیبی همچنان بیدار بود...
- دختر من بری چه خوو نیرم؟
ساعت دو و نیم آمد بالای سرم...
- گلابی خَور مرگُت پابوشو بین من بری چه خُووو نیرم؟ نکنه بری ای زَرماریا بود؟
خلاصه ساعت شیش و نیم صبح بود که با خواندن چن تا از داستانهای هزار و یکشب برای بیبی، بیبی بالاخره به خواب رفت...
عصر که قهوه را گذاشتم جلویم گفت...
- اَی تیر ناحق سرِ دل تو و سوری و مهین با ای چی خوردنوتون. من هو چویی خودُمه میخورم... !
گلابتون