تعداد بازدید: ۶۲۰
کد خبر: ۸۶۹۱
تاریخ انتشار: ۰۶ مهر ۱۳۹۹ - ۱۲:۲۳ - 2020 27 September

سبد انگور را که گذاشتم روی زمین بی‌بی گفت:

- ووووووی ننه، چه انگورِی، چه دونه یاقوتی‌اَن... خدا بیامُرزه بوای کل عباسِ با ای انگوراش...

خوشه‌ای برداشتم و گرفتم بالا...

- بله بی‌بی، عجب انگورایی‌ان، فقط...

- فقط چی ننه؟

- بنده‌خدا گفت هرچی درِ خونه‌ مش‌هاشم رو زده کسی در رو باز نکرده... سفارش کرد گفت نصف انگورا رو هم بدیم به اونا...
بی‌بی چشم و ابرویش رفت توی هم...

- کل عباس غلط کرد با تو...
- وا، این چه حرفیه بی‌بی؟ 

- این چه حرفیه خو ندره، چار تا خوشِی انگور سوغاتی اُورده دیه گفته نصفُشم بیدین اونا؟ 

نگاهم رفت به سمت انگورها...

- بی‌بی جون این چار تا خوشه‌اس؟ کمِ کم بیس سی تا خوشه‌ی بزرگه، بعدشم مالش بوده اختیارشو داشته...

- گلاب تو یکی حرف نزن که میزنم مث چسب بچسبی اَ دیواره...

- ای بابا، مگه چی گفتم بی‌بی؟ شمام که همش می‌خواین بزنین...

دوباره نگاهی به انگورها انداخت...

- میگم اصن نَوریم، حالا میه نَوریم چیطو میشه؟ اَ کجا ماخان بفَمن؟...

- بَع بی‌بی جون دست شما درد نکنه، دیگه چی؟ اگه بعداً فهمیدن چی؟ به نظر من که اصلاً کار درستی نیس به خاطر چار تا خوشه‌ی انگور مدیون کسی بشین...

حوله‌ام را برداشتم و همانطور که به سمت حمام می‌رفتم بی‌بی را دیدم که همچنان به انگورها زل زده...
******
درِ یخچال را که باز کردم، رو کردم به بی‌بی...

- بی‌بی جون انگورا رو ببرم خونه‌ی مش هاشم؟

- بردم ننه...

- جدی بی‌بی؟ مطمئنید؟ پس چرا اصلن ازشون کم نشده؟

چپ چپ نگاهم کرد...

- ینی چی‌چی کم نشده؟ ینی مِخی بیگی من درم دروغ میگم؟ 

- نه بی‌بی خدا نکنه... همینطوری پرسیدم...

با بی‌بی مشغول حرف زدن بودیم که در را زدند... دمِ در زن مش هاشم ایستاده بود با سبد انگور کوچکی که توی دستش بود...
بی‌بی گفت:

- بیا تو مونس، بری چه دمِ در ویسیدی؟

مونس‌ خانم با ناراحتی آمد تو و سبد را گذاشت روی زمین...

به انگورهای توی سبد زل زدم. اصلاً شبیه انگورهای دانه‌یاقوتی کل عباس نبود... در اصل اصلاً انگور کوه نبود! از تعجب دهانم باز ماند. این‌ها انگورهای گندیده‌ ریش‌بابای توی یخچال نبودند که بی‌بی دلش نمی‌آمد آنها را دور بریزد؟ چرا انگار خودشان بود...

با تعجب زل زدم به بی‌بی که مونس خانم گفت:

- بی‌بی مطمئنی کل عباس ای انگورا رِ بری ما اُورده؟

بی‌بی نگاهش کرد...

- ها نپه چی‌چی؟ 

خیره شد به من...

- میه هینا نبود گلاب؟

با دهان باز نگاهش کردم که رو به مونس خانم ادامه داد...

- حالا میه چیطو شده مونس؟ بری چه ایطو توپُت پره؟

مونس خانم نفس عمیقی کشید...

- والا ما هرسال کل‌عباس برمون انگور میَره، چه انگوری؛ من اینارِ که دیدم زنگ زدم زنُش هزار تا قسم خورد که مثِ انگورِی هر سال بوده...

بی‌بی کمی وا رفت که دوباره مونس خانم گفت:

- بی‌بی جسارت نواشه، میشه بیری انگورا رِ بیَری تا من بینم چیطو بودن...

بی‌بی خودش را جمع و جور کرد...

- نع، نیشه مونس...

- وا... برا چی بی‌بی؟

- بری که همشه گلاب خورده...

دوباره با تعجب خیره شدم به بی‌بی که مونس خانم گفت:

- بی‌بی راس میگه گلاب؟ تو یَی ساعت همی انگورا رِ خوردی؟

چیزی نگفتم که بی‌بی خیره شد به من...

- میه نه گلاااااااب؟

- نمی‌دونم بی‌بی... شاید...

خلاصه آن روز مونس بدون اینکه انگورها را ببیند با دلخوری راهش را کشید و رفت...

از در که رفت بیرون رو کردم به بی‌بی...

- بی‌بی جون این چه کاری بود کردین؟

- چکار کردم میه؟

- چکار کردین؟ این کارتون یه طوری خیانت در امانت بود...

- برو بینم دختر، ینی تو فرک می‌کنی من الکی اینا رِ بردم؟ تو خو میفَمی چِشِی من چقد کم سو شده! حُکماً اشتوایی بردم...
نگاهش کردم...

خدا کنه همینطوری که می‌گین باشه بی‌بی.
******
گوشت‌ها را که گذاشتم روی زمین، بی‌بی گفت:

- ووووی ننه، چه گوشت خوبی، نرذوشون قبول، گمونُم ایطو گوشت نازکی مال کَره بوده...

- بله بی‌بی، فقط طوبی خانم گفت یه قسمتشم مال خونه‌ی شوکت خانومه‌ها، حواستون باشه..

بی‌بی اخم‌هایش رفت توی هم و به گوشت‌ها خیره شد...


گلابتون


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها