بیبی که رفت خانه عذرا خانم، نفس عمیقی کشیدم... از صبح کنار گوشم نشسته بود و یکریز غر میزد که عین مرغ خانگی همیشه در خانهام و هیچجا او را همراهی نمیکنم...
کنترل را برداشتم و لم دادم جلوی تلویزیون؛ از این کانال به آن کانال؛ از این برنامه به آن برنامه... نه، انگار هیچ برنامه خاصی نداشت... داشتم به این فکر میکردم که به حرف بیبی گوش کنم و برای دیدن برنامههای جالب، از آن سینیهای گرد بزرگ استفاده کنیم! که ناگهان صدایی حس کردم...
سرم را به این طرف و آن طرف چرخاندم؛ اما نه، انگار خبری نبود... گوشیام را گرفتم دستم که ناگهان دوباره صدایی آرام را حس کردم... «لعنت بر شیطانی» گفتم و همانطور که صدای تلویزیون را بلند میکردم، دوباره به دور و برم خیره شدم که ناگهان با دیدن سایهای پشت در، خشکم زد...
یک لحظه فکر برگشتن بیبی از سرم گذشت اما سایه بلند پشت در اصلاً شبیه هیکل گرد و قُلنبه بیبی نبود...
چند لحظه بیشتر طول نکشید که دستگیرهی در پایین آمد و من با دیدن مردی با سر و روی پوشیده وسط هال شروع کردم به جیغزدن... چشمانم را بستم و همانطور که جیغ میزدم، فقط بیبی را صدا کردم...
مرد که انگار فکر کرده بود بیبی در اتاق دیگریست، بدون هیچ حرفی و با دستپاچگی راهش را کشید و رفت... و من فقط توانستم بعد از رفتن او تنها شماره خانه عذرا خانم را بگیرم و با گریه بگویم دززززززد...
*******
به چند دقیقه نکشید که بیبی سراسیمه وارد خانه شد... همانطور که گریه میکردم، آغوشم را به روی بیبی باز کردم که بیبی با یک جاخالی حرفهای به سمت اتاقک گوشه هال روانه شد و مشغول چککردن صندوقچه کوچکش شد!
خیالش که از بابت صندوق و محتویات آن راحت شد، نگاهی به دور و بر و اطراف انداخت و بعد از اطمینان از اینکه همه وسایل سرِ جایشان است، خیره شده به من...
- کی بود؟
نمیتوانستم حرف بزنم... زبانم انگار واقعاً بند آمده بود...
- خو دختر میگم کی بود؟
- نِ نِ نمیدونم بیبی... صوصوصورتش پوپوشیده بود...
- خیل خو حالا، چه مرگُته؟ چرا گُنگبازی در میَری؟ جونَمرگ بیشی، فقط نیم ساعت رفتم و اومدما. حالا چی گفت؟
- هیهیهیچی... فَ فَفقط اومد تا نزدیک هال و رَرَرَفت...
نگاهی به سر تا پای من انداخت...
- روت سیا دختر، با هِی لباسام نشسه بودی که مردیکه نامرحم اومد تو؟
در حالی که کمی لکنت زبانم بهتر شده بود گفتم:
- ای بابا، از قبل که خَ خبر نداد که چادر بندازم رو سرم...
- کور شه به حق علی... میه خودوش ننه دده نداشت خدازده؟
دوباره نگاهی به من انداخت...
- دیه هیشکاری نکرد؟
- منظورتون چیه بیبی؟
- چمیدونم، به چی دس بزنه، چیزی ورداره، برا تو ایجاد مزاحمت کنه!
- وا بیبی، نع، میگم زود رفت بیرون...
- هوم حالا نشونُش میدم، به من میگن بلقیس نه برگ چغندر! پوشو زنگ بزن پلیس...
********
به دو روز نکشید که با دادن اطلاعات ما، مأموران نیروی انتظامی سارق را دستگیر کردند و خلاصه بعد از یکی دو جلسه حضور در کلانتری، متهم روانه زندان شد...
*******
از آن روز سعی کردم تا آنجا که میتوانم بیبی را در گشت و گذارها و دید و بازدیدها همراهی کنم و در خانه تنها نمانم...
بیبی که از جایش بلند شد، سرم را بلند کردم و بلند شدم ایستادم...
- کجا بیبی؟ منم میام...
- وااااااااای... مرگ، هیججا، دَرم میرم دستشویی اگه شوما اجازه بیدی... عین کش تنبون چرا یه دقه دس از سر من ور نیداری؟
سرم را انداختم پایین... گاهی همراه بودن با بیبی به غرغرهایش میارزید...
گلابتون