نَدانم چرا هر چه بلا هست سرِ خانَه ما خراب مَیشود؟!
والا افغانیستان این قدَر استیرس نداشتیم که اینجا داریم. روزی که بی این خانَه آمدیم، بی زولَیخا گفتَه کردم عجب جای خوش آب و هوایی است و عجب آرامشی دارد.
اما همان شب اول که در خانَه با پنجره باز خوابیدَه بودیم، نیمَه شب ناگهان صدای وحشتناک تورموز دو موتِر (ماشین) آمد و ما را از خوابی ناز پراند. بی دنبال آن هم سر و صَدای وحشتناک یَک عده که مَیگفتند چَرا فرار مَیکونی؟ بیا پایین. دستها بالا و...
قلبیمان اَنگار در دهانیمان آمدَه بود و بیش از اندازه مَیتپید. یواشکی بی حیاط روان شدم و از لایَ در بیرون را نَظاره کردم. باورم نَمیشد. یَک عده با اسلحه کلاش، راننده یَک موتِری را تهدید مَیکردند. لیباس شخصی بر تن داشتند؛ اما کمی بعد فهمیدم پولیس هستند و از گردنَه لایرز دونبال این موتِر بودند تا از شانس ما آن را دقیقاً جلوی درِ خانه ما موتوقف کردَه بودند.
جلوتر روان شدم و نَظاره کردم از درون موتِر، یَک عده را بیرون مَیآورند و هر چه بیرون مَیآورند، تمام نَمیشود. باور کونید ١٣ تن از هموَلایتیهای خودم را در یَک پیجو ٤٠٥ چپاندَه کرده بودند.
رفتَه کردم بَبینم چَه بر سر هموَلایتیهایم مَیآید که نَظاره کردم یَکی یَکی آنها را سوار موتِر پولیس مَیکونند.
یَکی از پولیسها بی اربابش بیسیم زد و گفتَه کرد ١٤ تبعَه غَیر موجاز گرفته کردَهایم. تعجب کردم؛ اینها که ١٣ تن بیشتر نبودند.
یَکهو بی خود آمدم و نَظاره کردم من را هم که هنوز خوابآلودَه بودم، قاطی آنها در موتِر پولیس نَشانده کردهاند. بی سرعت پایین آمدم و با التیماس گفتَه کردم من تبعَه موجازم؛ اما باور نَمیکردند تا این که چند تن از همسایَهها شهادت دادند و از پیجامَه و آسین ریکابیام فهمیدند راست مَیگویم؛ وگرنه باید زولَیخا و بچیها را بی مقصد افغانیستان ترک مَیکردم.
از این که بَگوذریم، همین چند روز پیش هم اتفاقی دیگر افتاد. ساعت ١١ شب یَک موتِر را نَظاره کردم که باز هم درست روبَروی در خانَه ما وسط جاده ایستَه کرده بود. شیشَههای درِ جلویش پایین بود و برفپاککون عقبش در هوای صاف کار مَیکرد. بیسیار مشکوک بود. یواشکی جَلو رفتم، کسی در صندلی جَلو نبود. اما کمی که بی جَلوتر روان شدم، یَک نفر که اَنگار حالش دست خودش نبود، از صندلی عقب داد زد: جَلو نیاااا.
صَدایش مثال اوقاتی بود که من کولنگ روی انگشت لَنگ چپم مَیزنم یا وقتهایی که زهر ماری مصرف مَیکونم و نئشَه مَیشوم.
ترس مرا برداشت، بی ١١٠ تماس زنگ زدم و ماجرا را گفتَه کردم. طولی نکشید که یَک موتِر پولیس آمد و وقتی اوضاع را نَظاره کردند، بیسیم زدند و ٣ موتِر پولیس دیگر هم آمد و جوان و موتِرش را بُرده کردند.
آخرش هم نفهمیدم چَه بر سر جوان آمده بود؛ اما کمکم دارم تصمیم مَیگیرم که قوطر دنیا را از راه چاهی که وسط پارک قمر کندَهکاری کردهام، طَی کونم با زولَیخا بی اَیالت تیگزاس روان شوم. فکر کونم همان تیگزاس آرامش بیشتری داشته باشد؛ بیخصوص که چند وقتی است نَظاره مَیکونم این پیرمرد مجرد چشم ورقُلومبیدَه همسایه دیوار بی دیوارَمان، مرا بد نَظاره مَیکوند.
نجیب