بیبی همانطور که وسایل اتاق گوشه حیاط را جمع میکرد گفت:
- یه زن تنهاس ننه. اکرم میگفت چل و خردهای سالشه و یه بچهی هفهش سالهام داره به اسم ناصر... گفتم بیاد ای اتاق گوشه حیاط بیشینه هم ده تومن ازُش بیگیرم بری کمکخرجی، هم یَی همگویی بری من باشه! تو خو مُشالا مترسک سرِ جالیزی، اصن بود و نبودُت فرقی ندَره!
رو کردم به بی بی...
- اتفاقاً خیلی فکر خوبی کردین بیبی، ثوابم داره.
*****
اعتراف میکنم تا یک هفته بعد از آمدن فخری خانم مستأجر بیبی، همه چیز گل و بلبل بود، خصوصاً برای من! بیبی از صبح علیالطلوع به اتاق فخری خانم میرفت تا لنگِ ظهر؛ عصرها هم کنار دست او که مشغول نانپختن بود مینشست و غیبت این عروس و آن عروس را میکرد. این وسط من هم از نبود بیبی کمال استفاده را میبردم.
*****
همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه...
بیبی با دیدن قبض آب نگاهی به من انداخت...
- ننه نوشته چن؟
- ١٧ هزار تومن بیبی...
- چن؟!!!
- ١٧ هزار تومن بیبی. ١٧ تومن!
بیبی خونش به جوش آمد...
- قیومت، آخرت، میه چه خبره؟ میه سرِ گردنهاس؟ اَ کجا بییَرم منِ پیرزن؟ میه من چقد اُو مَرصف میکنم؟! ماه تا ماه حموم نیرم. حالا ١٧ تومن قبض اومده که چه؟!
- نمیدونم بیبی، چی بگم والا؟
بیبی چند لحظهای فکر کرد...
- میدونم بری چیه! هرچیه اَ گورِ ای فخری بلند میشه! از ای به بعد من میدونم و اونا!
ده دقیقه بعد به دستور بیبی، فخری خانم در اتاق بیبی بود...
بیبی با ابروهایی در هم، نگاهی به سر تا پای فخری خانم انداخت، قبض را جلویش گذاشت و گفت:
- نیگا فخری، ای قبض آبه که امروز اومده، دوسیمون سرِجاش ولی از امروز به بعد آب و برق و گاز مصرفکردن تو این خونه قانون دره... منبعد نون پختن قدغن؛ حموم رفتن دوهفتهای یه بار اونم ده دقه! دسشوری روزی دو بار نهایتُش سه دقه! از ساعت ٩ شو به بعدم لامپا خاموش، دسشوریام تعطیل!
نگاهی به بیبی انداختم...
- ولی بیبی...
- ولی و مرگ... اگه پولِ قبضارِ تو میدی، فک بزن!
*****
فخری خانم رفت و من بدون هیچ حرفی نشستم گوشه اتاق...
یکی دو شب بعد ساعت ١٠ بود که فخری خانم با احتیاط آمد پشت در اتاق. بیبی تازه چرتش برده بود و من با گوشیام ور میرفتم که شروع کرد دستتکان دادن...
رفتم کنارش...
- چیه فخری خانم؟
- چرا درِ دسشویی قفله؟
- بیبی قفل زده پشت در...
- گلاب به روت ناصر اُفتیده رو اسهال. داره میپکه! نیتونی یه طوری کلید قفلو بیدی من؟
به آرامی کلید را از زیر بالش بیبی برداشتم و همین که آن را در دستان فخری گذاشتم بیبی چشمانش را باز کرد...
- بیا بذار سرِجاش تا پا نشدم...
فخری رو کرد به بیبی...
- ای چه کاریه بیبی خانم؟ ناصر دره میپکه! خدارو خوش نیاد، اصلاً فکر نیکردم ایطوری باشین...
بیبی عین برقگرفتهها نشست توی رختخواب...
- چیطوری باشم؟ ها؟ چیطوری باشم؟ به من هیچ رفطی ندره، صب تو قبض او و برق ره میدی؟ اگه میدی بسما...
فخری خانم بدون هیچ حرفی رفت بیرون.
فردای آن روز ساعت ٨ صبح فخری درحال بیرون رفتن از خانه بود که بیبی جلویش را گرفت...
- کجا؟
- میخوام برم دنبال کار بیبی. شما که قدغن کردین نون بپزم، برم بینم کاری گیرُم میا یا نه!
- بیخود! پس من چی؟
فخری خانم لاالهالیاللهی گفت...
- یعنی چی بیبی؟
- من تورو آوردم اینجا همزبونی برام باشی حوصلم سر نره، حالا میخِی بیری سرِکار... میه شهر هرته؟! یا میری میشینی سرجات، یا جُل و پلاستو جم میکنی میری...
به چند ساعت نکشید که فخری خانم جل و پلاسش را جمع کرد و رفت...
پس از رفتن آنها بیبی با قیافهای درهم نشست روبرویم...
- دیدی چه غلطی کردم؟ دوباره بویه از صب تا شو قیافه نحس تو رو تحمل کنم!
گلابتون