- وااااااای معدهم پُکید... وااااای...
- چی شدی بیبی؟ حالت خوب نیس؟
- تا چشمت کورشه، نیبینی دَرَم پر پر میزنم؟
- فک کنم مال پیتزاهای دیشبه بیبی. گفتم سفارش ندین.
- لال شی دختر... چی خوردم مگه؟ هش تا قاش پیتزا بیشتر خوردم؟
- الان من باید چکار کنم بیبی؟
- بیا جون منه بیگیر بلکه از دسِّت راحت شم.
- وا بیبی جان، این چه حرفیه؟ قرصی چیزی میخورین بیارم براتون؟
- نع!
- کاری از دستم برمیاد؟
- ها، پوشو خبر مرگت برو خونه سوری خانوم، یه لیوان عرق نعنا برام بیگیر بیا.
چادرم را انداختم سرم و درِ خانه سوری خانم را زدم. پسرش اِبی آمد دم در. چادرم را تنگتر گرفتم.
- سلام آقا اِبی. هستن سوری خانوم؟
- نع! زن وشووری رفتن مسافرت.
افتادم به تتهپته، قرمز شدم و زرد و سبز...
- ببخشید یه لیوان عرق دارین به من بدین؟
اِبی چشمانش گرد شد.
- عرق؟ ببخشید جسارته برا کی میخواین؟
- برا بیبی...
نفس عمیقی کشید.
- پیرزن نگفته بود ....، نکنه مهمون داره؟
- نع، برا خودش میخواد...
محکم زد توی پیشانیاش...
- عجب دورهزمونهای شده گلاب خانوم، نمیشه هیشکی رو شناخت.
به دور و برش نگاه کرد.
- وایس تا برم بیارم.
چند دقیقهای طول کشید تا اِبی بطری به دست برگشت و آن را گرفت سمتم.
- خدمت شوما، فقط بهش بگین درصدش خیلی بالاس. مواظب باشه!
- ببخشید درصد چی؟
- عرق دیگه، ای بابا....
- آهان چشم...
*******
بیبی هنوز داشت ناله میکرد که بطری را دادم دستش.
- بفرما بیبی جان.
- کجا بودی خبرُت؟ مُردم و زنده شدم.
- سوری خانوم نبود، مجبور شدم از پسرش اِبی بگیرم یه کم طول کشید. گفت عرق خیلی خوبیه...
بیبی بطری را برد بالا و چند تا قلپ بزرگ خورد، و ناگهان چشمانش شروع کرد به پیچ و تاب رفتن.
دستش را گرفتم و نشاندمش گوشه دیوار.
- چی شد بیبی؟
بیبی شروع کرد به عقزدن و ناگهان از حال رفت. سریع رساندمش بیمارستان. بیبی حالش خوب نبود و مدام هذیان میگفت. آنجا بود که فهمیدم، بله، این عرق آن عرق نبوده!
چند دقیقه بعد همه فک و فامیل بالای سر بیبی جمع شده بودند و پچپچ میکردند!
بیبی حالش که جا آمد و موضوع را که فهمید، دوباره از حال رفت! اصلاً باورش نمیشد بعد از یک عمر آبروداری، دوروبریهای بخواهند او را دست بیندازند!
عصر بعد از مرخصی، بیبی چادرش را زد توی قدش. هنوز به خانه نرسیده بودیم که نگاهی به من انداخت...
- بریم پشت درِ خونه سوری خانم.
عصایش را بالا برد...
- من میدونم و این اِبی ذلیلشده...
*******
اِبی در را هنوز درست و حسابی باز نکرده بود که بیبی عصایش را بالا برد و حالا نزن و کی بزن... بیبی میزد و ابی به غلطکردم افتاده بود. در میان کتکها فقط توانست اینگونه از خود دفاع کند:
- والا گلاب نگفت عرق نعنا میخوام، من از کجا باید میدونستم بیبی؟
بیبی چشمان به خون نشستهاش را از اِبی گرفت و خیره شد به من!
برای شادیِ روحم صلوات...!
گلابتون