به کوشش ابراهیم زهری نیریزی ساکنالشیراز!
جواد فرجپور
یک شب برای افطار ازسوی مش کرامت
آمد پیام دعوت در باب یک ضیافت
شال و کلاه کردیم،همراه با رفیقان
ناصر پلنگ و چنگیز، طهمورث و هدایت
آنجا نشسته بودند افراد با نفوذی
بازاریان نامی، دارندگان قدرت
در منزلی مجلل به به چه سفرهای بود
رنگین و آسمانی زیبا و با ابهت
یکسو کباب و ماهی یکسو هلیم و شامی
برّه کباب و ته چین، نوشیدنی و شربت
موزیک سنتی هم در گوشهای مهیا
تار و سه تار و تنبک، طنبور بود و بربط
مانند گرگ گشنه بر سفره حمله کردیم
اول به قصد قربت دوم برای غارت
البته دیگران هم تا خرخره تپاندند
در خیک گندهی خود از این وفور نعمت
تا شد شکنبهها سیر، شد نطقشان فراگیر
حرف حساب ایشان املاک بود و ثروت
تا اینکه پیر مجلس، پرسید سود بانکی
باشد روا؟ وَ یا نه دارد گناه ونکبت؟
جمعی موافق آن یک عده هم مخالف
ناگه بزن بزن شد در گیر و دار صحبت
الفاظ چاله میدان از کامشان درآمد
ماهم که گیج وحیران در قالب پت ومت
تا اینکه آخر شب، شد غائله وساطت
شکرخدا گرفتیم از «فتنه» درس عبرت
وقتی که این چنیناند، بازاریان عابد!
اصلاً توقعی نیست، از نسل این جماعت
این بود فیض ما از افطاری و ضیافت
تا بزم سال آتی، فعلاً خدا نگه دار