- صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران، حمید معصومینژاد، ایتالیا، رُُم!
- چیکار میکنی بیبی؟
- تمرین خبرنگاری میکنم دیه! نشنیدی تو نیریزان نوشته هر شهروند میتونه یه خبرنگار باشه؟!
- اِه... خب بله... خیلیام خوب!
- فقط ...
- فقط چی؟
- یه دونه از ای میرکوفونا لازم دارم!
- میکروفون میخوای چیکار بیبی؟
- میخوام گور تو رو باهاش بکنم! خو یه خبرنگار نبویه یه میرکوفون داشته باشه؟
- حالا فک نمیکنم خیلیام لازمباشهها...
- چن سال خبرنگار بودی؟
- هیچی...
- دلپیچی!
- وا بیبی...
- وا و دونه داغ، به کوریِ چش توام که باشه، میرم یه میرکوفون گیر میارم...
چند ساعت بعد بیبی با بلندگویی دستی برگشت...
- این چیه بیبی؟
- سینهریز خرم سلطان! خو بلندگوئه، پ چیه؟ نمیبینی؟
- میبینم. ولی این بلندگو عباس آقا نیس که باهاش هندونه میفروشه؟
- خو هس، که چی؟
- هیچی، همینطوری پرسیدم.
- میگمگلاب، فردا صُبِ گاه بلند میشی، گوشیتو ورمیداری، به عنوان عکاس با من میِی بِرِی خبر!
- میشه نیام؟
- نع!
********
فرداصبح راه افتادم پشت سر بیبی... بیبی بلندگو را توی دستش گرفت و به سمت خانه کبری خانم روانه شد! کبری خانم موضوع را که فهمید خودش را جم و جور کرد و چادرش را آورد توی صورتش... بیبی گلویی صاف کرد و پشت بلندگو داد زد:
-اون سرویس طلایی که اکبرآقا برات خریده بدله، میه نه؟
- نع!
- با عروست مشکل داری رو خودوت نمیاری، نه؟
- نع!
- الکی میگی که دخترت هفتهای یه خواستگار دره، نه؟
- نع!
تازه همسایهها داشتند دور و بر بیبی جمع میشدند که بیبی نگاهی به من انداخت...
- بلقیس بلقیسزاده، خبرنگار اعزامی روزنامه نیریزان فارس... نزدیک پَخَلی!
- تموم شد بیبی؟
- ها نپه چه!
- الان من باید چکار کنم؟
- سر منه بخور! خو بریم خونه بعدی!
دردسرتان ندهم! آن روز تا شب با بیبی به چند خانه سر زدیم و بیبی به نظر خودش اخبار محله را جمع کرد! فرداصبح با هم رفتیم روزنامه نیریزان فارس...
بیبی با برگه بالابلندی در دستش که حاصل یک روز خبرنگاری بود، از پلهها بالا میرفت و غر میزد...
- کپه! ساختمون خو نیس! کوه بیسَوونه! بعدُشم میگن چرا هر شهروند یَی خبرنگار نیس! خو اینا نیگن یَی علیلی، ذلیلی، پَک و پیرزنی میخوا از ای پلهها بیا بالا... ؟
- بیبی جون غر نزن حالا، زشته...
- زشت تویی با او قیافت! صب تو میخی مشت و مالُم بیدی که زشته! از کمر وا شدم!
******
سردبیر روزنامه با رویی باز ایستاد جلویمان.
- چیزی شده حاج خانوم؟
- دیه میخواسی چه بشه؟ اَ جون وا شدم، اً کمر وا شدم، اومدین بالای کوه دفتر ساختین!
سردبیر خندید...
- من از شما معذرتخواهی میکنم.
- عُرذخواهی تو به چه درد من میخوره؟ ها؟ ٥٠ تومن فقط پول فیزیوتراپیم میشه! من از کجا بیارم؟!!!
*****
آن روز بعد از کلی چک و چانه زدن بیبی بالاخره خبرهایش را تحویل داد و به خانه برگشتیم...
بیبی تا چند روز منتظر چاپ خبرهایش بود و بالاخره لحظه موعود فرا رسید. عصر شنبه بود که بیبی روزنامه به دست آمد خانه و تکتک صفحات را ورق زد...
- خبرتون چاپ شده بیبی؟
- صب کن همشو نگا کنم!
بیبی بیشتر دقت کرد!
- نع خبرشون! هرچی لیاقت میخواد، پوشو آدرس روزنامه خبرجنوب رو بیگیر تا یه سر بیریم شیراز!
گلابتون