- کجا میروی نجیب؟ نکوند قصد سفر داری!
- درست میگویی زولَیخا، میخواهم بی سفر روان شوم؛ اما سفری که برگشت در آن نباشد.
- چَه میگویی نجیب؟
- شتاب کون زولَیخا. بقچهات را آماده کون؛ باید از این وَلایت بَرویم.
- چَه شده؟ چَرا؟
- آخر اهالی این وُلسوالی آرامش روانی برای آدم نمیگوذارند. این از مسجد و سر و صیدای مراسم ختمَشان که اَنگار قصد دارند همه عالم و آدم را همراه خود عزادار و داغدار کونند.
این از صدای موتورسیکلتهای فرسوده و غَیر موجازشان که یَک موشت انسانَ نانجیب وقت و بی وقت و شب و نیمهشب خواب را از دیدَهی آدم میگیرند.
این از رسم عجیب ازدیواجشان که نیمَه شب بَین خواب ناز و میانَ رختیخواب آدم را بی حرکاتَ مَوزون وادار میکونند.
این هم از صیدای تیراندازی شبانه برای کوشتن سگهای زیبانبستَه که ما را بی یاد جنگ در وَلایت قوندوز میاندازد.
همه اینها بی کَنار؛ موشکلات پولی و شغلی و بدبختی مردم را نَظاره کون.
اصلاً از همَهی اینها که گوذر کونیم، سلیقه اربابان این وُلسوالی بی مذاق من خوش نَمیآید.
نَدانم چَرا بعد از این هَمَه فیشار روانی نمیگوذارند آدم یَک ساعتی را در حالتی خوشی سپری کوند و کونسرت یَک آوازخوان در این وَلایت برگوذار شود.
روزَ قبل هینگامَ کندَهکاری چاه آنقدر در این اندیشه بودم کی کولنگ را روی انگوشت لَنگ چپم زدم و از شیدتی درد تا لبه چاه بالا پریدم، سلامی بی ارباب کردم و دوباره بی عمق ٨ میتری برگشتم.
- چَکار کردی؟
- پاشو زولَیخا، اسبابت را جمع کون تا بی ولایت خود روان شویم. همان جا بیهتر است...
خَیلی وقت است بی کونسرت احمد ظاهر نرفتهام؛
کجکی ابروت نیشَ کژدم است
چَه کونم افسوس مالَ مردم است
زیم زیم زیم زیم زیم...
زیم زیم زیم زیم زیم...
نجیب