آخخخ کیمرم... واااای لینگَ چپم...
خدا از سری این هفتَهنامَه نَیریزان گوذشت نکوند.
پورسش میکونید چَه شده؟ گفتَه میکونَم.
هفته گوذشتَه در خواب دیدم بر یَک اتومبیلَ مازیراتی سوارم و بی موسافیرت روان شدهام. عجب رؤیایی بود، چَه حالی میداد؛ باور کونید با یَک نیشی گاز اَنگار در خواب پرواز میکرد.
اما یَک موشکلی که بود، ذهن من از داخل مازیراتی تصویری نداشت و بی جای فرمان و صفحَهی کیلومیتر و پیدالَ گاز، فرمان و زنگَ دوچرخه و ریکابَ آن را نیشان میداد.
خدا از سر این زولَیخا نگذرد که از خوابی ناز بیدارم نیمود و گفت: نجیب پاشو؛ الآن آفتاب میزند و کندَهکاریات دیر میشود.
با دلخوری داد زدم: من ایمروز سری کار نَمیروم، اگر ارباب آمد، بَگو ایمروز چاه نمیکند.
در حالی که زولَیخا با تعجب بی من نَظاره میکرد، یادم آمد شبی گوذشته در این هفتهنامه نَیریزان فارس خواندَه بودم جادَه وارویانتی تعمیر شده است.
نزدَ خود گفتم باید یَک روز بیخیال کندَهکاری شوم و با همین دوچرخه هم که شده بی شهر موجاور روان شوم تا حسرتَ موسافیرت در دلم نیماند.
لقمه نانی در کام گوذاشتم و در برابر چشمانَ از حدقه بیرون آمدَه زولَیخا بر ترک دوچرخه پریدم. بی اندازه مازیراتی روان نبود، اما میشد تحملش کرد؛ هر چه باشد فرمان و زنگ و پیدالش همان بود.
*****
نفسهایم بی شومارَه افتادَه بود، بی غلط کردن افتادم. پیشَ خود گفتم نجیب تو میتوانی، تحمل کون. بیشتر از دو سَه پیچَ دیگر سربالایی نماندَه.
اما ناگهان چَشمانم سیاهی رفت و همزمان، میانَ جاده دیدم زمین دهان باز کردَه و مرا میبلعد. دیگر نفهمیدم چَه شد. چَشمانم را باز نیمودم و افرادی را بالای سرم نَظاره کردم که بعد فهمیدم ارباب و شاگردان اداره راهداریاند. چند بیلَ میکانیکی و موتِر کومپَرسی هم آن طرفتر بودند. فهمیدم دیروز دوباره زیر جاده در رفته و من و مازیراتی، ببخشید دوچرخهام، میان ٨ هیزار میتر مکعب سنگ که با آن جاده را زیرسازی کردَه بودند، پرت شدَهایم.
با نهیب گفتند: اینجا چَکار میکونی؟ مگر نَمیدانی راه بسته است؟
با آه و نالَه گفتم: در این هفتهنامَه نَیریزان خواندم که تعمیر شدَه است.
گفتند: دیروز بار دیگر رانش کرده، اگر کانال تیلیگرام نَیریزان را میخواندی خبردار میشدی.
نزدَ خود گفتم جادَهای که اینقدر از زیر و بالا و این ور و آن ورش درمیرود، چَه اَصراری بر اصلاحش دارند و چَرا این همَه برایش پیل خرج میکونند؟
اما ناگهان موصاحَبه همین اربابَ راهداری با روزنامَه را یاد کردم که گفتَه بود مولاحیضاتَ سیاسی و ایجتماعی لازم میکوند که جادَه روی شهر موجاور عبور کوند.
در حالی که یاد دارم در افغانیستان هر جا صافتر و هموارتر بود، جادَه میساختند و خَیلیها میتوانیستند با همین دوچرخه به این وُلسوالی و آن وَلایت روان شوند.
ای بیسوزد پیدر این مولاحیضات که یک جای سالم در تن ما باقی نگوذاشت.
نجیب