تعداد بازدید: ۱۷۹۸
کد خبر: ۲۷۹۶
تاریخ انتشار: ۱۹ تير ۱۳۹۶ - ۲۲:۲۸ - 2017 10 July
یک ماجرای عجیب!

مدتی پیش به یک دردسر عجیب دچار شدم و پس از چند روز زندگیِ همراه با ترس و استرس روانی، بالاخره با یک ترفند عجیب‌تر نجات پیدا کردم. برایتان می‌گویم.
*******


(ساعت: ٥ صبح.  من در خواب شیرین صبحگاهی. با صدای زنگ موبایل از خواب می‌پرم. به زور چشمانم را باز نگه می‌دارم و در حالی که نور صفحه چشمم را اذیت می‌کند، به موبایل نگاه می‌کنم. یک شماره ناشناس است. جواب می‌دهم. صدایی از ته چاه با لهجه غلیظ محلی)


- سلام! خوبی؟ تو که هنوز خوابی! مگه قرار نبود بیایی برا گوسفندا؟


(گیج و منگ هستم و تپش قلب دارم)


- سلام. ببخشین با کی کار دارین؟


- بابا خودتو به اون راه نزن جلال! من تیمورم. 


(با بی‌حوصلگی همراه با عصبانیت) - اشتباه گرفتین.


گوشی را قطع می‌کنم و آن را می‌اندازم کنار. ولو می‌شوم توی رختخواب و سعی می‌کنم دوباره خواب بروم. گوشی دوباره زنگ می‌خورد. همان شماره ...


- الو جلال!


- ببخشید آغا! شما اشتباه گرفتین.


- اِ ... اشتباه گرفتم؟ هِهِهِهِهِ ... ببخشید!


چند ثانیه بعد دوباره زنگ موبایل ... و دوباره همان شماره ...


- (با بی‌حوصلگی) الو!


- سلام جلال خوبی؟


- بابا شما اشتباه گرفتین!


- جلال این گوسفندا رو چکار کنم؟!


- آغا شما اشتباه گرفتین.


- یعنی چی اشتباه گرفتم!


- شما چه شماره‌ای می‌گیرین؟


- صبر کن ......... نهصد و ایفده، هفصد و سی ...


- این که شماره منه.


- پس جلال کجاست؟ بیدارش کن گوشی رو بده به خودِ نامردش!!


- (با  شگفتی توأم با عصبانیت) عزیز من! شما این اول صبحی داری اشتباه میگیری ما رو بد خواب کردی. منم جلال رو نمی‌شناسم. لطف کنین شماره رو دوباره بپرسین؛ دیگه‌ام مزاحم نشین!


گوشی را می‌گذارم روی پرواز. خواب زهر مارم شده. به سختی از رختخواب بیرون می‌آیم و روی کاناپه ولو می‌شوم ... تپش قلب دارم و صدای نفس‌هایم را می‌شنوم.


ساعت ٩ در دفتر روزنامه هستم. یادم می‌آید گوشی روی پرواز است. همین که از پرواز درش می‌آورم، می‌بینم ٧-٨ تا پیام رسیده. توی همه، جملاتی رکیک همراه با تهدید خطاب به جلال آمده که نمی‌دانم شوخی است یا جدی. ولی هرچه هست خیلی وقت است از این فحش‌های آبدار نشنیده‌ام. یاد دوران جوانی و جاهلی می‌افتم و لبخندی می‌زنم. پیام‌ها را پاک می‌کنم و مشغول کار می‌شوم. چند دقیقه بعد شیطنتم گل می‌کند و توی دلم می‌گویم: بذار ببینم قیافه این یارو چه شکلیه!


شماره را با نام «تیمور مزاحم صبحگاهی» سیو می‌کنم و از روی تلگرام، پروفایل او را می‌بینم. یا حضرت عباس! چه غولی! یک آدم گنده، با سبیل‌های پرپشت، موهای فر، یقه باز و چشمای ریز، یک جفت گیوه سفیدرنگ نوک تیز پوشیده، یک کهره کوچک در بغل دارد و به یک نیسان آبی نونوار تکیه داده. بقیه عکس‌ها هم با همین شکل و شمایل در جاهای مختلف است. یک چیزی شبیه این:


می‌خندم و مشغول کار می‌شوم.
*****


شب سر سفره شام، موبایل زنگ می‌خورد. گوشی را نگاه می‌کنم. خدای من! «تیمور مزاحم صبحگاهی». همسرم می‌گوید جوابش را نده، شامت را بخور. نمی‌خواهم جواب بدهم ولی می‌گویم بگذار برای بار آخر با زبان دیپلماسی به او حالی کنم که اشتباه می‌گیرد. با ادب و احترام می‌گویم: الو سلام، بفرمایین!


- سلام و زهر مار! سلام و گلوله گرم! سلام و زغنبوت! صب تا حالا چرا جواب نمیدی؟ منو با این زبون بسته‌ها گذاشتی تو هچل خودتو گم و گور کردی؟ مرتیکه عوضی ...


- عزیز دل برادر! چند بار بگم شماره منو با جلال اشتباه گرفتی؟ چرا مزاحم می‌شی؟


- یعنی چی؟ مرد حسابی! من ٢٠ تا گوسفند زبون بسته بار نیسون کردم آوردم اینجا همشون گشنه و تشنه موندن اونوقت میگی مزاحم نشم؟ خودِ نامردت بهم شماره دادی گفتی گوسفند بیار. بیام قیافتو بیارم پایین؟! اگه گوسفند نمی‌خواستی بیجا کردی سفارش دادی. مگه من مسخره دست توام؟!


- آقای عزیز! قربون هیکلت برم؛ قربون اون موهای فر پر پشتت برم؛ قربون نیسون شاس‌بلندت برم؛ من جلال نیستم. شما رو هم نمی‌شناسم. شما الکی گیر دادی به من. خواهش می‌کنم دیگه زنگ نزن!


- بیخود کردی جلال نیستی!! اگه منو نمی‌شناسی پس چطور فهمیدی موهای من فره؟ هان؟ میام یه جلالی از تو حلقومت می‌کشم بیرون که اونورش ناپیدا. از مادر زاده نشده که بخواد منو بذاره سرکار. فقط خدا کنه نبینمت!!


معده‌ام به شدت درد می‌کند. با حالت درمانده می‌گویم: آقا تیمور! شما ...


می‌آید وسط حرفم و با عصبانیت ادامه می‌دهد: حیف که تو این شهر جایی رو بلد نیستم وگرنه پیدات می‌کردم شکمت رو سفره می‌کردم توش جو می‌ریختم گوسفندا بخورن. من این حرفا حالیم نی! فردا صب زنگ می‌زنم باید بیای اول بلوار گوسفندا رو تحویل بیگیری پولشم جیلینگی بدی.


گوشی را با وحشت قطع می‌کنم و می‌گذارم روی پرواز. خدای من! وضع بدتر شد! عجب گرفتاری شدم. به نفس‌نفس افتاده‌ام.


فکری می‌کنم و سریع عکس پروفایلم را از توی تلگرام و واتساپ پاک می‌کنم تا شناسایی نشوم.  در معرفی پروفایل خودم نوشته‌ام روزنامه‌نگار و طنزنویس. چه حماقتی! آن را هم عوض می‌کنم. اگر تا حالا عکس من را دیده باشد چه؟ اگر فهمیده باشد روزنامه‌نگارم چه؟ گوشی را خاموش می‌کنم.
*****


فردا که از خواب بیدار می‌شوم، حالم بهتر است. شجاعتم را باز یافته و بر خودم مسلط هستم. سعی می‌کنم با افکار مثبت خودم را شارژ کنم. من باید خودم سرنوشت خودم را تعیین کنم. من بایدکنترل زندگی‌ام را در دست داشته باشم. من باید قوی باشم. من باید...


امروز ماشین دست خانم است. زودتر بیرون می‌زنم و پیاده به سمت نشریه تا طنز این هفته‌را تحویل دهم.  


نزدیکی‌های دفتر که می‌رسم ناگهان یک نیسان می‌بینم که تعدادی گوسفند بار آن است. سریع خودم را پشت یک درخت قایم می‌کنم. چند بار سرک می‌کشم. از راننده خبری نیست. خدای من! همان نیسان آبی! پشتش نوشته:


نیش دوست از نیش عقرب بدتر است


پس بزن عقرب که دردش کمتر است


عرق سردی تمام بدنم را می‌گیرد. چند دقیقه‌ای همانجا سنگر می‌گیرم. حتماً فهمیده من کجا کار می‌کنم. حتماً می‌داند طنزنویس هستم. وای اگر بیاید دفتر روزنامه، آبروریزی بزرگی درست می‌شود.


گوشی را روشن می‌کنم و به بچه‌ها می‌گویم که یکی دو ساعت نمی‌آیم و دوباره خاموش می‌کنم.


نیم ساعتی گذشته و اوضاع همچنان همان است. حالت تهوع دارم.  نگاه دیگری می‌اندازم. وای! تیمور را آنطرف خیابان می‌بینم که زیر سایه درخت لب جوی آب نشسته. خودِ خودش است. با همان موهای فر و سیبیل‌های پر پشت!


نمی‌دانم چه کنم. اگر جلو بروم شاید مرا بشناسد. حتماً تمام ته‌توی قضیه را درآورده وگرنه چرا باید اینجا می‌ایستاد. به آرزوهایم فکر می‌کنم که حالا شاید با یک نیش چاقوی تیمور به باد برود. همسرم! مادرم! پدرم!


چاره‌ای ندارم ... به طرف خانه بر می‌گردم. چطور در برابر همسرم اعتراف کنم که ترسیده‌ام!


ولی باید فکری کنم. نمی‌شود که همینطور دست روی دست بگذارم. نیم ساعتی در خیابان پرسه می‌زنم و الاف می‌گردم. ناگهان فکری به ذهنم می‌رسد. از شدت ذوق دستانم می‌لرزد. سریع گوشی را روشن می‌کنم و شماره تیمور را می‌گیرم. با اولین زنگ جواب می‌دهد. صدایم را تغییر می‌دهم. 


- تیمور بابا کجایی؟


(با بهت و ناراحتی) - یعنی چی؟


- من چن روزی گوشیم قاطی کرده امروز درست شده؛ منتظر زنگت بودم.


- من که نمی‌فهمم.


- گوسفندا رو آوردی؟


- آره بابا مردن از تشنگی.


- شماره حساب بده برات پول واریز کنم. خودم گرفتارم، ولی یکی از بچه‌ها رو می‌فرستم گوسفندا رو خالی کنه.


- اَی قربون آدم بامرام. مخلص هر چی مَرده.


دردسرتان ندهم؛ ته‌تُل حساب‌هایم را جمع می‌کنم و به حساب تیمور می‌ریزم و با هماهنگی یکی از بچه‌های روزنامه، گوسفندها در یک گله‌دانی متروکه خالی می‌شود و با این ترفند، از شر تیمور نجات می‌یابم.


خنده‌دار است ولی تا عصر همان روز کلی سور و سات شامل آب و جو و یونجه برایشان مهیا کردم.


فردای آن روز با دوندگی و تماس تلفنی، یک مشتری خوب پیدا کردم و گوسفندها را با سود خوبی فروختم.


این بود که ما بعد از عمری نویسندگی و کار طنز، معامله‌گر گوسفند هم شدیم و سود خوبی هم بردیم. انصافاً از درآمد روزنامه‌نگاری بهتر است. مخصوصاً اگر طرف‌حسابت تیمور باشد!
دو روز بعد ساعت ٧ صبح گوشی‌ام زنگ می‌خورد. شماره ناشناس است. جواب می‌دهم. یک خانم با صدای نازک از آنطرف خط می‌گوید: الو! آقا جلال!!!

امضاء: قُل‌مراد


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها