تعداد بازدید: ۱۳۴۰
کد خبر: ۲۶۹۷
تاریخ انتشار: ۰۶ تير ۱۳۹۶ - ۱۸:۵۵ - 2017 27 June
ماجراهای من و بی‌بی

نیم ساعتی بود جلوی در ایستاده بودم و بی‌بی همچنان داشت خودش را جلوی آینه برانداز می‌کرد... صغری خانم زن عمویم به مناسبت عید فطر دعوتمان کرده بود خانه‌اشان. یک ساعتی از آماده شدن من می‌گذشت و بی‌بی همچنان جلوی آینه داشت کِرم مالی می‌کرد!


- بی‌بی جون بریم؟!!!!


-واااااااااای... خدا مرگت بده گلاب.... داریم میریم خو. چقد آدمو هول می‌کنی!


بی‌بی که از در آمد بیرون نگاهش کردم. 


- حالا با چی بریم بی‌بی؟


- با چارچرخ ننه‌ات! خو با تاسکی میریم. پس با چی میریم؟


منتظر تاکسی سر خیابان ایستاده بودیم که یکی از تاکسی‌های از رده خارج شهر جلویمان ایستاد. تاکسی خالی بود و به جز جناب راننده کسی در ماشین به چشم نمی‌خورد.


راننده سرتاپای من و بی‌بی را برانداز کرد و رو به بی‌بی گفت:


- کجا تشریف می‌برین حاج خانوم؟


بی‌بی: هرگون!!!!!


من و راننده با تعجب خیره شدیم به بی‌بی...


راننده گفت: هرگون ننه؟؟؟ مطمئنی؟


بی‌بی نگاهش کرد، خو همون مسکنای مهر رو میگم دیه!


راننده سرش را تکان داد. دست بردم سمت دستگیره درِ عقب که بی‌بی جَلدی درِ جلو را باز کرد و نشست جلو...


اشاره‌اش کردم...


- بی‌بی جون بیا عقب...


- من نَیّام... میخوام جلو بیشینم.


و با یک حرکت سریع در را بست..


هنوز چند متری بالاتر نرفته بودیم که راننده تاکسی چشمش به سه مسافر افتاد و همانطور که ترمز می‌کرد، گل از گلش شکفت...


دو خانم کنار من نشستند و یکی از آنها همانطور سرپا ایستاده بود که راننده خیره شد به بی‌بی...


- ننه میشه یه کم بیای ایوَرتر تا ای بنده‌خدام بیشینه کنار دَسِّت؟


بی‌بی جیغش درآمد و شروع کرد به داد و فریاد...


- خَجِلت بکَش... حیا کن... من دیه بیام کجا بیشینم... مرحمی گفتن، نامرحمی گفتن... اگه دَسّ من با دسّ تو خورد قََدِ هم تکلیف چیه؟


بی‌بی این را گفت، دفترچه کوچکی از کیفش درآورد و چیزی روی آن یادداشت کرد. آن عقب هر چه سرک کشیدم متوجه کار بی‌بی نشدم.


راننده به سبیل‌هایش تابی داد؛ استغفراللهی گفت و در را بست.


چند متری مانده به فلکه، راننده دست برد و کمربند ایمنی‌اش را بست!!!!


بی‌بی سری تکان داد و چیزی نگفت...


هنوز چند ثانیه‌ای به سبزشدن چراغ راهنمای جلوی مجتمع کوثر مانده بود که راننده پایش را روی پدال گاز گذاشت و باز هم بی‌بی، بی‌هیچ حرفی شروع کرد سرش را تکان‌دادن...


از آینه جلو بی‌بی را نگاه کردم. صورتش قرمز شده بود و به نظر می‌رسید دارد صبرش تمام می‌شود... اما خدا را شکر پیش از آن که صبر بی‌بی تمام شود، به خانه عمو رسیدیم. بی‌بی چادرش را جمع و جور کرد و از ماشین آمدیم پایین... بعد هم در را بست و بی‌آنکه پولی به راننده بدهد، راه خانه عمو را در پیش گرفت که راننده شروع کرد به بوق زدن...


بی‌بی نگاهش کرد؟!


- درررررررد.... خو چته بوق می‌زنی؟ 


- کرایه‌‌ات... کرایه‌ات حاج خانوم...


بی‌بی با لحن طلبکارانه‌ای دستهایش را به کمرش زد...


- خَجِلت بکش... با ای اخلاق و رفتارُش کرایه‌م می‌خواد! می‌خواسّی دو تا خانوم جلو سوار کنی هیچی نگفتم... چراغ قرمزو رد کردی، هیچی نگفتم... کمربندتو به خاطر مأمور بَسی هیچی نگفتم... حالا کرایه‌ام میخی؟ 


دفترچه‌اش را از جیبش درآورد...


- کد تاسکی‌تو یادداشت کردم... حالا جرأت دری بوگو پول بده!


گلابتون


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها