دیروز برای خرید گوشت به قصابی احمد آقای قصاب رفتم! احمد آقا یک مرد چاق و هیکلدار، با سیبیلهای کلفت و تاب خورده است که با دستهای ورزیده و قوی و پشمالوی خودش، میتواند در کمتر از ٥ دقیقه یک گاو نر بالغ را به تنهایی سر ببرد و پوست بکند و سر چنگک قصابی آویزان کند!
ولی پشت همه این خشونتهای ظاهری، قلبی مهربان و احساسی دارد و در مواجهه با هر موضوع شاد یا غمگین، در کمتر از کسری از ثانیه چشمهایش پر از اشک میشود و لبهایش مثل بچه میلرزد!
همانطور که زیر چشمی او را میپاییدم متوجه شدم از چیزی ناراحت است. من که کنجکاویم گل کرده بود خودم را به پررویی زدم و علت ناراحتیاش را پرسیدم!
در حالی که سعی میکرد با دستگاه کارت خوان از کارت من پول برداشت کند، نگاهی به من انداخت و گفت: عجب دوره زمونهای شده والا! آدم چیزایی میشنوه که از تعجب مثل این کلههای داخل قصابی شاخ در میاره!!! یکی از بچههای منطقه ما با دویست تا رأی شده عضو هیأت مدیره صنف قصابا و گلهدارای شهر، ولی تا الان بیشتر از هزار نفر بهش تبریک گفتن و گفتن ما بهت رأی دادیم هوامون رو داشته باش!!
گفتم: خب بعضی آدما فرصتطلب هستن! این که ناراحتی نداره! برای همین امروز سگرمههات توی همه؟!!!
گفت: نه! ناراحتیم از چیز دیگهایه!!
همانطور که سعی میکرد از کارت من به زور پول در بیاورد گفت: جوون که بودم خیلی به سلامتی و ورزش فکر میکردم! به بابام گفتم: میخوام برم سمت گیاهخواری و ورزش! نظرت چیه ؟!
فکر میکنی چی بهم گفت؟!
من گفتم: خب معلومه هر پدری معمولاً مشوق فرزندش هست و مطمئن هستم تشویقت کرده!
نگاه معنیداری به من کرد و گفت: نُچ! بابام بهم گفت: آفرین پسرم! خیلی هم خوبه؛ مگه تو چیت از بُز کمتره؟! هم ورجهوورجه کن هم علف بخور!
آهی کشید و ادامه داد: پدر نبود که، کوه محبت بود خدابیامرز!!!
گفتم: خب لابد بنده خدا سواد نداشته، آدم قدیم چی سر در میاره از ارگانیسم بدن و مسائل تغذیه و پزشکی؟! پس برای این اخمهات تو همه؟!!!
دوباره سرش را به نشانه ی نه بالا انداخت و گفت: نچ ... برای این ناراحت نیستم که!
بالاخره پول گوشت را از توی حلقوم کارت بانکی من در آورد و آن را دو دستی تعارفم کرد و گفت:
دانشآموز که بودم یه دوستی داشتم که توی امتحان خیلی اهل تقلب بود! من خیلی دلم میخواست یه جوری بهش حالی کنم که این کارش یه نوع دزدی و مفت خوریه! هر چی نصیحتش کردم افاقه نکرد.بالاخره تصمیم گرفتم به یه بهانهای ببرمش خونه پدربزرگم که فکر میکردم پیرمرد باتجربهایه، تا نصیحتش کنه! فکر میکنی پیرمرد چه جوری بهش فهموند که دیگه تقلب نکنه؟!
من گفتم: خب معلومه! حتماً از معایب نمره مفتی گرفتن، که آخرش میشه بیسواد مدرکدار گفته!
احمدآقای قصاب گفت: نچ عزیزم! پدربزرگ بهش گفت: یه دوست داشتم اصلاً اهل تقلب و این حرفا نبود... میگفت این کارا سوسول بازيه. شب امتحان با قمه و ساطور میرفت دم خونه استاد... الان داره دکتری میخونه!!!
گفتم: خب خدابیامرز منظوری نداشته! یه چیزی گفته تموم شده رفته؛ این که دیگه ناراحتی نداره!
احمد آقا که متوجه شده بود من خیلی فضولیم گل کرده در حالی که به چاقوی فرو رفته در تخته قصابی تکیه میداد گفت: بابا من ناراحت این حرفها نیستم که! من ناراحت مطلب «خواص یخ» هفتهنامه «نیریزان فارس» هستم! نوشته یه تکه یخ را به صورت دورانی بکشید روی چروکهای صورتتون چروکها از بین میره!!!من این کار رو کردم؛ ولی چروکها از بین که نرفت، هیچی! پیشونیم یخ کرد و الان هم سینوزیتم اوت کرده! الان هم دارم از سر درد میمیرم!!!
بعد عیالم برمیگرده پشت چشم نازک میکنه و میگه: واه احمد آقا! گفتن یخ بمالید روی چروک نه شکاف صخره!!! ماشالله چروکهای صورت شما که با یه تیکه یخ صاف نمیشه! باید بری پیش صافکار و بتونه کار!!!
احمد آقای قصاب در حالی که با دستهای پشمالویش عرق پیشانیاش را پاک میکرد گفت: برا اینه که ناراحتم!!! حالا میری دنبال زندگیت یا نه؟
مردم اعصاب ندارنا!!!
قربانتان غریب آشنا