جلوی تلویزیون نشسته بودم که بیبی با بقچه جانماز سفیدش جلویم ایستاد.
- تو خو هنو نِشسّی.
- کجا بیبی؟
- میه نمیخِی شویی بری احیا بیِی مسجد؟
- نه بیبی. من ترجیح میدم تو خونه بشینم و جلو تلویزیون مراسم دعا رو دنبال کنم.
- کی میخواد بهت زنگ بزنه؟
- ها؟!!!!
- میگم با کی قرار داری؟
-یعنی چی بیبی؟ چرا تهمت میزنین؟
- پوشو تا چار قسمتت نکردم چادرتو وردار تا بریم.
بلند شدم لباسم را پوشیدم که داد بیبی بلند شد.
- آماده شدی؟
- بلههههه...
- او خوراکیایِ تو آشپزخونه رو هم وردار.
راهم را به سمت آشپزخانه کج کردم و چشمم که به خوراکیها افتاد دهانم باز ماند...
- اینا چیه بیبی؟
- کوری نمیبینی؟ به اینا میگن میوه، اینم یه خرده بسکوت و تخمه هندونهاس! چارتا زولبیا بامیه و دوسه تا نون پنیرم ورداشتم گفتم شاید گشنمون بشه...
- بیبی جون داریم میریم دعا، پیکنیک که نمیریم قربونت برم...
- خبه، خبه، حالا برا من آدم شده. انگاری خودم نمیدونم داریم میریم دعا... واااای به حالُت اگه اونجا بیگی یه ذرهشو بده من... اون فلاکس چایی و بطری شربتم یادُت نره...
به مسجد که رسیدیم بیبی سرش را جنباند و به چهار گوشه مسجد نگاه کرد...
- چرا دَسدَس میکنی بیبی؟ بریم یه جا بشینیم دیگه...
بیبی نگاهم کرد...
- ببین اقدس و شوکت کجا نِشِسن، بریم اونجا بیشتر خوش میگذره! گفتم برامون جا بیگیرن، دور هم باشیم. تازه اون ردیفای اول خوراکی هم بیشتر میدن!
با تعجب نگاهش کردم...
- بیبی ما قراره دعا بخونیم... خوش میگذره...
هنوز حرفم تمام نشده بود که دیدم بیبی عین فرفره راهش را کشید و به سمت صفهای اول روانه شد!
دنبالش راه افتادم و با اقدس خانم و شوکت خانم و برو بچههایشان احوالپرسی کوتاهی کردم.
بیبی جانمازش را پهن کرد و چادر سفیدش را پوشید.
کتاب دعایم را تازه از کیفم بیرون آورده بودم که پچپچهای بیبی و شوکت و اقدس شروع شد... بیبی به دختر اکبر بقال که روبرویش نشسته بود خیره شد و سرش را برد نزدیک گوش اقدس خانم!
- ای دختر اکبر بقال نیس؟
اقدس گفت: چرا، خودشه.
بیبی: مردهشورشو ببرن، چار میلیون داده دماغشو عمل کرده هیچ تغییریام نکرده که...
نون و پنیری درآورد و بدون این که به من تعارف کند شروع کرد به خوردن کرد و دوباره مشغول پچپچ با شوکت شد.
- این زری خانوم نیس که چن وقتِ پیش از شوهرش طلاق گرفت؟ شوهرش حق داشت طلاقش بده، قشنگ معلومه خیلی فیس و افادهایه!
اشارهای کردم به بیبی.
- بیبی شما مگه نمیخواین دعا بخونین؟
- نع! میه من سواد دارم؟
- خب حداقل گوش کنین...
- خبه، دهنتو ببند دختره پررو!
خلاصه در آن دو سه ساعت اول بیبی به همراه همسایههای محترم تا توانستند از این و آن صحبت کردند و از خوراکیهایی که آورده بودند، تناول کردند. برقها خاموش بود و یک ساعتی به پایان دعا مانده بود که بیبی ساکت شد. تا پایان دعا یک کلمه حرف نزد و جیکش درنیامد. داشتم فکر میکردم چه خوب شد که بیبی در این یک ساعت آخر به خودش آمد تا توبه کند و قدری بار گناهانش سبک شود که برقها روشن شد...
بیبی با دهان باز گوشه دیوار خوابش برده بود!
گلابتون