تعداد بازدید: ۱۱۷۸
کد خبر: ۲۶۱۶
تاریخ انتشار: ۲۹ خرداد ۱۳۹۶ - ۲۰:۳۶ - 2017 19 June
ماجراهای من و بی‌بی

جلوی تلویزیون نشسته بودم که بی‌بی با بقچه جانماز سفیدش جلویم ایستاد. 


- تو خو هنو نِشسّی.


- کجا بی‌بی؟


- میه نمیخِی شویی بری احیا بیِی مسجد؟


- نه بی‌بی. من ترجیح میدم تو خونه بشینم و جلو تلویزیون مراسم دعا رو دنبال کنم.


- کی میخواد بهت زنگ بزنه؟ 


- ها؟!!!!


- میگم با کی قرار داری؟


-یعنی چی بی‌بی؟ چرا تهمت می‌زنین؟


- پوشو تا چار قسمتت نکردم چادرتو  وردار تا بریم.


بلند شدم لباسم را پوشیدم که داد بی‌بی بلند شد.


- آماده شدی؟


- بلههههه...


- او خوراکیایِ تو آشپزخونه رو هم وردار.


راهم را به سمت آشپزخانه کج کردم و چشمم که به خوراکی‌ها افتاد دهانم باز ماند...


- اینا چیه بی‌بی؟


- کوری نمی‌بینی؟ به اینا میگن میوه، اینم یه خرده بسکوت و تخمه هندونه‌اس! چارتا زولبیا بامیه و دوسه تا نون پنیرم ورداشتم گفتم شاید گشنمون بشه...


- بی‌بی جون داریم می‌ریم دعا، پیک‌نیک که نمی‌ریم قربونت برم...


- خبه، خبه، حالا برا من آدم شده. انگاری خودم نمی‌دونم داریم می‌ریم دعا... واااای به حالُت اگه اونجا بیگی یه ذره‌شو بده من... اون فلاکس چایی و بطری شربتم یادُت نره...


به مسجد که رسیدیم بی‌بی سرش را جنباند و به چهار گوشه مسجد نگاه کرد...


- چرا دَس‌دَس می‌کنی بی‌بی؟ بریم یه جا بشینیم دیگه...


 بی‌بی نگاهم کرد...


- ببین اقدس و شوکت کجا نِشِسن، بریم اونجا بیشتر خوش می‌گذره! گفتم برامون جا بیگیرن، دور هم باشیم. تازه اون ردیفای اول خوراکی هم بیشتر میدن!


با تعجب نگاهش کردم...


- بی‌بی ما قراره دعا بخونیم... خوش می‌گذره...


هنوز حرفم تمام نشده بود که دیدم بی‌بی عین فرفره راهش را کشید و به سمت صف‌های اول روانه شد!


دنبالش راه افتادم و با اقدس خانم و شوکت خانم و برو بچه‌هایشان احوالپرسی کوتاهی کردم. 


بی‌بی جانمازش را پهن کرد و چادر سفیدش را پوشید.


کتاب دعایم را تازه از کیفم بیرون آورده بودم که پچ‌پچ‌های بی‌بی و شوکت و اقدس شروع شد... بی‌بی به دختر اکبر بقال که روبرویش نشسته بود خیره شد و سرش را برد نزدیک گوش اقدس خانم!


- ای دختر اکبر بقال نیس؟


اقدس گفت: چرا، خودشه.


بی‌بی: مرده‌شورشو ببرن، چار میلیون داده دماغشو عمل کرده هیچ تغییری‌ام نکرده که...


نون و پنیری درآورد و بدون این که به من تعارف کند شروع کرد به خوردن کرد و دوباره مشغول پچ‌پچ با شوکت شد.


- این زری خانوم نیس که چن وقتِ پیش از شوهرش طلاق گرفت؟ شوهرش حق داشت طلاقش بده، قشنگ معلومه خیلی فیس و افاده‌ایه!


اشاره‌ای کردم به بی‌بی.


- بی‌بی شما مگه نمی‌خواین دعا بخونین؟


- نع! میه من سواد دارم؟


- خب حداقل گوش کنین...


- خبه،  دهنتو ببند دختره پررو!


خلاصه در آن دو سه ساعت اول بی‌بی به همراه همسایه‌های محترم تا توانستند از این و آن صحبت کردند و از خوراکی‌هایی که آورده بودند، تناول کردند. برقها خاموش بود و یک ساعتی به پایان دعا مانده بود که بی‌بی ساکت شد. تا پایان دعا یک کلمه حرف نزد و جیکش درنیامد. داشتم فکر می‌کردم چه خوب شد که بی‌بی در این یک ساعت آخر به خودش آمد تا توبه کند و قدری بار گناهانش سبک شود که برقها روشن شد...


بی‌بی با دهان باز گوشه دیوار خوابش برده بود!


  گلابتون


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها